#خاطرات_شهدا 🌷
🔸مادرمون خیلی بی تابی میکنه چون #سه_ماه و چند روز بود منتظر دیدن #مهدی جانش بود.که #خبر_شهادت🌷 فرزندشو براش آوردند.
🔹همه ما دلهره💗 اینو داشتیم که وقتی مادرمون پیکر⚰ و میبینه چه #عکس_العملی داره.حتی دکتر و آمبولانس🚑 تو معراج هماهنگ کردیم
🔸اما وقتی #خانم_آقامهدی بهشون گفت که مهدی گفته تو #معراج وقت دیدار همدیگر، به مادرم بگو آروم باشه🙂 نمیدونم چی جوری⁉️
🔹ولی #مادرمون که خیلی حالش بد بود هر جوری شد بخاطر #کلام آقا مهدی خودشو کنترل کرد😊 وآروم آروم آقا مهدیشو نگاه میکرد 😢و می بوسید انگار #دلتنگیهای این چند سالشو داشت جبران میکرد!!
🔸که جبرانم نشد آخر😔!!!!!!!!
چون دوباره مهدی خیلی #سریع ازش جدا شد و مادر موند با دلتنگهاش💔
#شهید_سیدمهدی_حسینی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ميپرسيد چه اتفاقی افتاده؟! دوستان هم خبر شهادت سید را ميگفتند. بالاخره رسيديم بيمارستان. سيد مجتبی
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت شصت وپنجم
🔶 #خبر_شهادت
اولين روزهای دی ماه 1375 بود. در مقر تيپ یک، در گرگان، مشغول فعاليت بودم. سيد تماس گرفت. طبق معمول شروع به شوخی و سر كار گذاشتن و ...كرد. خيلی خنديديم. بعد گفتم: سيد، پاشو بيا اينجا. خيلی دلم برات تنگ شده.
گفت: من هم همين طور، اما ببينم چی ميشه.
چند روزی از اين صحبت گذشت. يكی از رفقا از ساری برگشته بود. اومد پيش من و گفت: تو مسير برگشت. تو شهر ساری خيلی معطل شدم! جلوی بيمارستان امام; خيلي شلوغ بود. اونقدر جمعيت و ماشين آنجا بود كه خيابان بسته شد. من هم وقتی جلوی بيمارستان رسيدم سؤال كردم: اينجا چه خبره؟!
گفتند: »يكی از جانبازها حالش بد شده و آوردنش اينجا. اين جمعيت هم برای ملاقات اين جانباز اومدن!
گفتم: اين همه آدم!؟ مگه اون كی بوده؟!
گفتند: يه جانباز به نام علمدار!
تا گفت علمدار يك دفعه نفس توی سينه ام حبس شد. نكنه ... بعد با خودم گفتم: نه، سید که حالش خوبه، اما مصطفی، پسرعموی سيد
مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتمًا اون رو بردن بيمارستان.
همان موقع زنگ زدم محل کار سيد مجتبی تو لشکر 25 کربلا. آقايی گوشی را برداشت و گفت: سيد مجتبی بيمارستان هستند. با خودم گفتم حتمًا رفته دنبال كار سید مصطفی. يك ذره هم احتمال نميدادم كه برای سيد مجتبی اتفاقی افتاده باشه. روز بعد هم دوباره زنگ زدم
اما كسی گوشی را برنداشت. آن موقع هم مثل حالا تلفن همراه نبود. شب آماده خواب شدم. تازه چشمانم گرم شده بود كه يكباره خودم را در يك بيابان ديدم! تا چشم كار ميكرد صحرا بود و لحظات غروب خورشيد.
كمی جلوتر رفتم. از دور گنبد يك امامزاده نمايان شد. كاملًا آنجا را ميشناختم؛ امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر بود. اما اطراف امامزاده فقط بيابان ديده ميشد. خبری از شهر نبود.
وقتی به جلوی امامزاده رسيدم. با تعجب تعداد زيادی رزمنده را با لباس خاکی ديدم. مثل لحظات اعزام دوران جنگ. همه با لباسهای خاكی دوران دفاع مقدس كنار هم بودند. هر رزمنده چفيهای به گردن و پرچمی در دست داشت.
نسيم خنكی ميوزيد. در اثر نسیم همه پرچمها تكان ميخورد و صحنه زيبايی ايجاد ميشد.
جلو رفتم و به چهره رزمندگان خيره شدم. با تعجب ديدم كه خيلی از آنها را ميشناسم. آنها از شهدای شهر بابلسر بودند! در ميان آنها يكباره پدرم را ديدم! او هم از رزمندگان اعزامی از بابلسر بود كه در منطقه عملياتی والفجر 6
در سال 1362 به شهادت رسيده بود.
مجتبی، من و برادر كوچكم را خيلی تحويل ميگرفت به همين دليل بود. سال 1373 هم كه پيكر پدرم بازگشت باز هم سيد بود كه با حضور خود، مراسم تشييع پيكر پدرم را معنوی تر كرده بود.
با خوشحالی به سمت پدرم رفتم و سلام كردم. او يك دسته گل زيبا در دست داشت. مثل ديگر افراد به انتهای افق خيره شده بود.
بعد از حال و احوال پرسيدم: پدر منتظر كسی هستيد؟!
گفت: بله.
من هم با تعجب گفتم: كی !
گفت: رفيقت، منتظر سيد مجتبی علمدار هستيم.
با ترس و ناراحتی گفتم: يعني چی؟ يعنی مجتبی هم پريد!
گفت: بله، چند ساعتی هست كه اومده اينطرف.
بعد ادامه داد: ما اومديم اينجا برای استقبال سيد. البته قبل از ما حضرات معصومين و حضرت زهرا سلام الله به استقبال او رفتند. الان هم اوليا خدا و بزرگان دين در كنار او هستند.
اين جمله پدرم كه تمام شد با ترس و نگرانی از خواب پريدم. به منزل يكی
از دوستان در ساری زنگ زدم. پرسيدم: چه خبر از سيد مجتبی!
كلی مقدمه چيني كرد. من هم گفتم: حقيقت را بگو، من خبر دارم كه سید شهيد شده!
او هم گفت: سيد موقع غروب پريد.😔
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
«محمد مهدی خیزاب» فرزند #شهید مدافع حرم، #مسلم_خیزاب سرمزار پدر میرود و خطاب به او چنین مینویسد:
✍بسم رب الشهدا
سلام و عرض ادب به #پدربهشتی و قهرمان زندگیام💪 پدر آمدهام کنار مزارت تا #دردودل کنم با شما. از بغضی که در گلویم هست بگویم.
🍃پدرجان، #حاج_قاسم رفت، رفت و آسمانی شد. حاج قاسمی که برای همه فرزندان شهدا🌷 #پدری میکرد. شما دعا کن برای "فرزندان حاج قاسم" برای #حضرت_آقا و برای آقای شیرازی و دوستان حاج قاسم.
🍂پدرجان من وقتی #خبر_شهادت حاج قاسم را شنیدم راهی بیمارستان شدم و نتوانستم در تشییع حاج قاسم شرکت کنم😭 ولی به حاج آقای شیرازی و عباس آقا و حاج حسین یکتا گفتم #سلام مرا به حاج قاسم برسانید، به حاجی بفرمایید که سلام من و مادرم را به آقا #امام_حسین (ع) و پدرم♥️ برسانید.
🍃من دوری حاج قاسم را تحمل میکنم و منتظر #ظهور میمانم چون میدانم که شما کنار حاج قاسم خوشحالتر هستید😊
🍂من و همه #فرزندان_شهدا حاج قاسمهای دیگری هستیم و #انتقام او را خواهیم گرفت👊
"ومنالله توفیق"
🌹🍃صلوات
💢بہ نقل از یکی از دوستان شهید:
🔸شبی که #خبر_شهادت میثم اومد، مسئول خیریه زنگ زد و گفت: "آقای فلانی، خبر دارین آقای نظری شـهید شدن؟ گفتم: بله، ولی شما #میثم رو از کجا میشناسید⁉️
🔹گفت: آقا میثم شبها🌙 کالاهای مورد نیاز نیازمندان رو میبردن و توزیع میکردن. "ظاهرا حتی #خانواده اش هم از این موضوع بی اطلاع بودند
🔸در حین مراسم همش داشتم #پدر_شهید را میدیدم، لبخند از روی لبهای او کنار نرفت. مرحله ی بالاتر از ایمان #یقین است، قطعا اینها به یقین رسیدند👌
ولادت:۱۳۶۷/۱۲/۱۹
شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
خاک سپاری: ۱۳۹۷/۱۲/۱۶
امامزاده جعفر سلام الله علیها کن، تهران
#شهید_میثم_نظری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃صلوات
@seedammar