🌸دلنوشتهی شهید:
من آنم که می خوانم ، من آنم که می مانم ، من آنم که می سازم ، من آنم که می جنگم ،
من آنم که یار مهدی می مانم ، من آنم که گوش به صدایم
من آن که به دنبال صدای جمیل و رسای آن مهدی (فتبعوه) هستم.
من آنم که باید بگیریم ، من آنم که باید بخندم ، من آنم که باید انتقام سیلی زهراهای کوچک را بگیرم
به فرمان مولایم، سیدم ، آقایم ... مهدیم🌱
#شهیدعسکرزمانی
#روایت_عشق
#شهیدانه
پدر! اگر تو نبودی
وطن بهار نداشت
نهال غیرت ما
بوی برگ و بار نداشت
اگر تو
سینه ی خود را سپر نمیکردی
هجوم دشمن آشفته جان
مهار نداشت
تو مرد بودی
و دیدی که آن پدیده ی شوم
ز ناگوارترین ها فرو گذار نداشت
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#روایت_عشق
#شهیدانه
⭕️تاکید بر قرائت روزانه قرآن کریم ،زیارت عاشورا و سوره جمعه
بابا خیلی روی زیارت عاشورا تأکید داشت.همیشه به من و سعید میگفت:قبل از خوابیدن و بیرون رفتن از خانه،هر قدر که میتوانیم قرآن بخوانیم.میگفت تأثیرش را در زندگی تان میبینید.قرآن خواندن و زیارت عاشورای خودش که ترک نمیشد.هر روز صبح در راه محل کارش زیارت عاشورا میخواند.صبحهای جمعه هم چهار تایی دور هم مینشستیم در همین اتاق و سوره جمعه میخواندیم.
#شهیداحمدکاظمی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
رفته بودیم نمایشگاه کتاب!
من رفتم چنتا کتاب ببینم
یکیشو برداشتم کہ بخونم
حمید بهم گفت :
تاوقتی کتابو نخریدیم
اجازه خوندشونداریم!
ازکجا معلوم همین یہ ذرهاے کہ
میخونے ناشر راضۍ باشہ؟!
چقدشهدابہبیتالمالحساسبودنرفیق🙂
راوی:
همسرشهید
#حمیدسیاهکالی_مرادی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
گفت:
میدونۍچࢪامیگیمࢪفیقشہید
خیلےکمڪتمیکنہ؟!
بࢪا؎اینڪھࢪفیقࢪویࢪفیق
اثࢪمیزاࢪه
معࢪفتبھخࢪجمیدھو
یھࢪوزبھࢪسمࢪفاقتمیبࢪتت
پیشخودش . . .🪴
#شهید_سید_علی_زنجانی
#روایت_عشق
#شهیدانه
نزدیکعملیـاتبود،میدانستمدختـرداره
یکروزدیدمسرپاکتنامهازجیبش
زدهبیرون
گفتماینچیه؟
گفت:عکسدخترمه..
گفتم:بدهببینمش!
گفت:خودمهنوزندیدمش،گفتمچرا..؟
گفت:
الانموقععملیاته،میترسم
مهرپدروفرزندیکاردستمبده؛باشهبعد..
#شهيدمهدیزینالدین
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
#خاطرات_شهدا
#شهیدابراهیممحجوب
#روایت_عشق
سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟
گفت: دارم خودم را تنبیه می کنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه می کنی؟
گفت: یادت است آن روزی که بچه های تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند.
گفتم: خوب.
گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟ آهی کشید و گفت: بعد ازمصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبه ها را مگر چه کسی می بیند؟ آدم هایی مثل خودت. ولی با این حال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت1 بودی، اما می دانی که سال هاست در مقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که می خواهی زندگی می کنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکرده ای؟ این فکر مرا اذیت می کند که چرا بنده های خدا را به خداترجیح دادم؟
بنابراین خودم را تنبیه می کنم
راوی :
غلامرضا سالم - محبوب
دفترچھای داشت که برنامه و کارهایش را داخل آن مینوشت✍🏻
روزۍ که خیلی کار برای خدا انجام میداد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود . یادم هست یک بار گفت :
امروز بهترین روزِ من است! چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم :)💘
#شهیدابراهیمهادی
#روایت_عشق
#شهیدانه
وقتی تماس میگرفت، بعد از دوسه کلمه احوالپرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود.
با آب و تاب تعریف میکرد که #کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام میدهد.
به دوستان خودش هم که زنگ میزد، اگر دختر داشتند، با آنها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث میکرد.
عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همهی پدرها به دخترشان بود، اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد میداد.
یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم.
آمد دنبالم و راه افتادیم سمت #اسلامشهر ...
توی راه گفت:
کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته.
مرتب درباره ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت.
وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت. پیاده شد.
رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت:
«اصلا بگذار عکسها را نشانت بدهم»
ماشین را خاموش کرد.
لپتاپش را از کیفش بیرون آورد و عکسهای کوثر را یکییکی نشانم داد .
درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده.
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسهای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند.
یکی از همان برادران به من گفت:
«محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت .
وقتی داشت میرفت، پیش من هم آمد و گفت:
فلانی این دفعه از کوثر دل بریدهام و میروم.
دیگر مثل همیشه شوخی و بگوبخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.
راوی:
احمدرضا بیضائی (برادر شهید)
#شهیدمحمودرضابیضایی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُود
بر رخسارشان از اثر سجده نشانههای نورانیّت پدیدار است ✨!
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#روایت_عشق
#شهیدانه
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
نام: شهید محمد محرابی پناه
متولد: آران و بیدگل
عضو یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳ ارتفاعات جاسوسان - سردشت پاکسازی مناطق مرزی شمالغرب از عناصر مسلح گروهک تروریستی پژاک
مزار: گلزار شهدای امامزاده هلال بن علی {ع} آران
📚بخشی از وصیتنامه شهید :
« خدایا تنها خواستهٔ دنیوی و اخروی و قلبی من شهادت در راه خودت می باشد آرزویم را نصیبم کن به #والدین بسیار احترام بگذارید همواره سعی کنید تمام کارهایتان برای رضای خدا باشد قرآن و ادعیه را فراموش نکنید نماز اول وقت را، همواره اقامه نمایید. ❤️
#روایت_عشق
#زندگینامهشهدا
#شهیدمحمدمحرابیپناه
ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده😅.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی😡؟! هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش...
📚 کتاب سلیمانی عزیز۲، ص۱۱۰
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
#وصیتنامهشهدا
#شهیدعلیعرب
#روایت_عشق
با درود و سلام به مولایمان امام مهدی (عج) و نایب برحقش رهبر عظیمالشان انقلاب اسلامی.
تمامی دوستان را سفارش می کنم به تقوای الهی و پیروی از رهبر عظیمالشان انقلاب اسلامی، که خداوند به ما منت نهاده که در این روزگار چنین رهبری عطا فرموده است و حتما نمازجمعه را فراموش نکنید که ما هرچه داریم از ارتباط با خداوند است و بدانید که دنیا و زرق و برق دنیا همهاش فناپذیر است، آنچه باقی می ماند خداست.
در پیشگاه خداوند رفتن ترس نیست اما ظلمتهایی که در این دنیا برای خودمان درست کردهایم ترس دارد، علاقه به دنیا و مظاهر دنیوی دل را میمیراند اما یاد خدا دلها را زنده میکند.💕
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
ظهر شده بود برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت، رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم.
چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد، امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید که غذا خورده یا نه.
وقتی جواب نه شنید غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران، وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود...❤️
#شهیدامیرسیاوشی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
#شهیدعلیخلیلی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
پنجسالشکهبود،نمازمیخوند . . .
خیلیعلاقه ی شدیدینشونمیداد به مهروتسبیح . . .
مخصوصاتسبیحروخیلیدوستداشت!
هرجامیرفتیهتسبیـحمیخرید .
کلاسِاولابتدائیبود،اولیندوستیکه
پیداکرد؛حافظِقرآنبود :)
ازهمونکلاسسوم،چهارمِابتدائیروزهاییکه صبحیبود،ظھرمیرفتمسجد…
روزهاییکهبعدازظهریبود،
شبهامیرفتمسجد(:
پنجشنبه جمعههمکھ بایدحتمامسجدمیرفت .
همہمیگفتند،اصلاعلیمثلِیه مردِ
کوچكمیمونه'!
ماتوشبچگیندیدیم!همیشه یه
روحِبزرگیداشت،حرفایخیلیبزرگیمیزد . .🌱"
راوی:
مادرشهید
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
و بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست دل بریدن است!
دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری
دل بریدن از هر چه تو را از ” او ” میگیرد،
میخواهد شادی باشد یا غم وصال باشد یا فقدان نور باشد یا سياهي…
دل بریدن را از شهدا یاد بگیریم... 💔
برای شادی روح شهدا
5 صلوات بفرستیم🌱
#عید_قربان
#روایت_عشق
#شهید_جواد_محمدی
شهید عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه،(روز عید قربان) سال 66 به همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف–5 از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. پس از انجام مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
#عید_قربان
#روایت_عشق
#شهیدعباسبابایی
#شهیداحمدمشلب
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
احمدبه خاطر شغلش درحزب الله معمولاً ۱۰ الی ۱۵ روز از خانه دور بود و میزان این دور بودن بستگی به مناطق مأموریتش داشت ولی آخرین باری که رفت به إدلب تقریبا ۱۰ روز آنجا بود .
ماه رمضان وقتی از ماموریتش برمی گشت هرشب تا صبح درمسجد می ماند و دعای افتتاح رابادوستانش می خواند و نماز صبح رابه جماعت می خواندو با دوستانش افطار آماده میکرد .
راوی :
دوست شهید🍃
#شهیدسعیدچشمبراه
#اخلاق_شهدایی
#روایت_عشق
سعید چند خصلت بارز داشت، نخست خلوص نیت و اینکه هرکار او برای خدا بود، خیلی به پدر و مادر خود احترام میگذاشت، بسیار زیاد، حرف رو حرف ما نمیزد، حتی اگر به ضررش بود، اما دفعه آخر که آمده بود، حاج آقا گفت بابا من حسرت دارم ازدواج کنی، گفت بابا جنگه! پدرش گفت جنگ باشه، جنگ تمام میشود و باید ازدواج کنی، دید پدرش خیلی اصرار میکند، گفت بابا چشم، ۱۵ روز دیگر خبرش را میدهم و سر ۱۵ روز خبر شهادتش آمد.
آقای نیلیپور (پسربرادرم) تعریف میکرد «با هم مشهد بودیم، نماز و راز و نیازهایش عجیب بود که همه را شیفته خود میکرد»، خیلی خوش برخورد و خوش اخلاق و بشاش و بسیار مرتب بود، مردها معمولاً خیلی مرتب نیستند، اما سعید حتی جورابهایش را زیر پشتی سرش میگذاشت تا صبح که بلند میشد اتو کرده باشد.🙂🌱
راوی:
مادرشهید
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
#شهیدحمیدقربانی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
پول حرام نه!!!
🔸توی یکی از مأموریت هاش یکبار لبنیات فاسدی را کشف کرده بود صاحب بار به حمید میگه ۲۵میلیون بهت میدن صورتجلسه نکن. با همه این مشکلات مادی که داشتیم حمید قبول نکرد و بهش گفته بود همین پیشنهاد رشوه رو هم صورتجلسه میکنم.
🔸شهید مدافع وطن حمید قربانی رئیس پلیس مبارزه با موادمخدر فسا استان فارس یکم خرداد۹۶ در حین تعقیب و گریز با قاچاقچیان به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
خواهران،
حجابتـان را
مثلحجـابحضرتزهرا‹س›
رعایتکنیدنهمثلحجابهایامروز..
چوناینحجـابهـا؛
بویحضرتزهـرا‹س›نمیدهد.🌱
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#روایت_عشق
#حجاب
#شهید_محمد_حسن_حسنیان
#روایت_عشق
#شهیدانه
همچـون مقـتدايش حضـرت ابوالفـضل العبـاس(ع) هـر دو دستش جـدا میشود و چشمانش هم مورد اصابت گلوله قرار ميگيرد.
دمادم صبح، یارانی که در کنارش بودند دیدند که حسن نیـمخـیز شد و عرضـه داشت
الســلام علــیک یــا ابـــاعــبداللـــه ع
و بعد سـر به زمین گذاشت و به آسمـان پرکشید 💔🥺
مدتی قبل برای دوستان نزدیکش، تاریخ و نحوۀ شهادتش را بیان کرده بود! و دقيقاً روز شهادتش با سالروز تولدش يكی می شود.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺