هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
کتاب زندگی نامه شهید عبد الصالح زارع 😊
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت اول
🔶 #زندگی_نامه
شهید عبد الصالح زارع در ۲۶ فروردین ۱۳۶۴ در خانواده مذهبی در شهر بهنمیر واقع در شهرستان بابلسر متولد شد تحصیلات ابتدایی وراهنمایی را در بهنمیر و دبیرستان را در بابلسر گذراند. در دوره تحصیلات ابتدایی به عضویت پایگاه مقاومت بسیج محل در آمد. علاقه مند به ورزش رزمی تکواندو بود واز ۹ سالگی به این ورزش می پرداخت.
پس از اخذ دیپلم در رشته کامپیوتر ، همزمان با مهاجرت خانواده به شهر مقدس قم، درکنکور سال ۱۳۸۲شرکت کرد ودر رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد اسلامی بابل پذیرفته شد . با مشورت خانواده از دانشگاه انصراف داد وسپاه پاسداران را برای ادامه مسیر زندگی انتخاب کرد. پس از ۹ماه دوره آموزش در تبریز ، وارد دوره درجه داری سپاه المهدی عجل الله بابل شد و در مسیر پاسداری از انقلاب از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد. در سال ۱۳۸۳باز هم در کنکور شرکت کرد ودر رشته حقوق (مقطع فوق دیپلم) در دانشگاه جامع علمی کاربردی بابل پذیرفته شد
در سال ۱۳۸۸ به حج عمره مشرف شد . پس از اتفاقات ناگواری که در سال ۸۸ در قالب فتنه رخ داد برای تسلط بر مسائل روز ، انگیزه بیشتری پیدا کرد و به همین منظور تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی حقوق ادامه داد .
در سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد و زندگی مشترکش را در بابلسر شروع کرد. ثمره این ازدواج پسری به نام محمد حسین است که در فروردین ۱۳۹۴ متولد شد.
با آغاز جنگ در سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله ویاری جبهه مقاومت داوطلبانه عازم سوریه شد . سر انجام پس از سه ما حضور مداوم در جبهه سوریه در تاریخ ۱۶بهمن ۱۳۹۴ در روزهای نزدیک به ایام فاطمیه در حین در گیری با مزدوران تکفیری در شمال شهر حلب منطقه رتیان در اثر اصابت مستقیم گلوله به ناحیه سر ، به فیض شهادت نائل آمد پیکر مطهرش پس از تشیع با شکوه در گلزار شهدای شهر قم آرام گرفت .
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶قسمت اول 🔶 #زندگی_نامه شهید عبد الصالح زارع در ۲۶ فروردین
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت دوم
🔶 #عبد_الصالح
روزی که به دنیا آمد یعنی ۲۶ فروردین سال ۶۴ درست مصادف بود با ۲۵ ماه رجب شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
هنوز برای نوزادمان اسمی انتخاب نکرده بودیم . آقا عیسی ذوالفقاری ، شوهر خاله عبد الصالح بود . او بعد ها در عملیات کربلای ۴ در شلمچه به خیل شهیدان پیوست . آمده بود بهنمیر و نشسته بودیم به صحبت. رادیو داشت ویژه برنامه شهادت امام هفتم را پخش می کرد . گوینده رادیو گفت که یکی از القاب امام هفتم ما عبد الصالح است. همانجا تلنگری به ذهن عیسی خورد . اندکی سکوت کرد. وبعد رو به بنده کرد وگفت : اسم شما که عبد الوهاب است ،امروز هم که شهادت امام هفتم است. اسم این نو رسیده را بگذارید عبد الصالح که هم با نام خودت تناسب دارد. هم نام ولقبی نیک از امام موسی کاظم علیه السلام است.
حرفش به دلم نشست. به این امید که بنده صالح خدا بشود ، همین نام را برایش پسندیدم. موضوع را با مادرش هم در میان گذاشتم. او هم خوشش آمد واستقبال کرد گفت : انشاءالله او را به نیت سربازی اهلبیت علیه السلام وامام زمان عجل الله تربیت میکنم.
این نام در واقع یادگاری از شهید ذو الفقاری است که باعث شد هر وقت عبد الصالح را صدا بزنیم یادی از او نیز در دلمان زنده شود.
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶قسمت دوم 🔶 #عبد_الصالح روزی که به دنیا آمد یعنی ۲۶ فرورد
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت سوم
🔶 #من_بابام_رو_میخوام
سال ۶۸ در مریوان مجروح شدم. سردار حاج سعید قهاری میگفت : وقتی تو را به بیمارستان رساندیم . گفتند خیلی بماند ۲۴ ساعت.
ولی خواست خداوند چیز دیگری بود ولی بر خلاف نظر پزشکها زنده ماندم.
وقتی از بیمارستان مرخص شدم وبرگشتم خانه، آنقدر دست وصورتم ورم کرد و سیاه بود که هیچ کس مرا نمیشناخت .
برادر خانمم همراهم بود .
عبد الصالح پرسید : دایی جان! پس بابام کو؟
دایی اش گفت: اینا دیگه!
این بابات هست .
بچه انگار شوکه شد . دور خانه می دوید وجیغ میزد وگریه میکرد وفریاد میزد : نه این بابای من نیست
❗️ من بابای خودم رو میخوام
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶قسمت چهارم 🔶 #بچه_های_مسجد مثل خیلی از بچه های دیگر بازیگو
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶 قسمت پنجم
🔶 #مسئولیت
کوچک بود . اما بزرگ بود! زود مرد شد مرد شدن او را البته از دو جهت باید دید . یکی از این جهت که با سن وسال کمش می توانست مسئولیت پذیر باشد و کارهای بزرگ انجام بدهد.
من و پدرش باهم دیدگاه مشترکی داشتیم که: اگر بچه از همان سن بچگی کار بسپاریم واو را مسئولیت پذیر بار بیاوریم ، خودش تجربه کسب می کند . پخته می شود ومی تواند از پس کارهای خودش بر بیاید . دوست داشتیم عبد الصالح مرد بشود وبتواند روی پاهای خودش بایستد.
برای همین در همان دوره کودکی بعضی خریدها را به او می سپردیم .خودش هم در همان عالم بچگی دوست داشت پول دست بگیرد ، به مغازه برود و وسیله ای برای منزل خریداری کند این طوری خودش هم احساس می کرد که مرد شده است ، شخصیت دارد و باید بتواند روی پاهای خودش بایستد . جنگ که تمام شد پدرش تا چند سال در مناطق مریوان وآبادان مشغول حفاظت از مرزها بود.در این ایام ، زمانهایی که پدرش در جبهه بود . دیگر صالح می شد مرد خانه . باور کرده بود که باید جای پدر را در خانه پر کند و نگذارد کمبودی در خانه احساس شود . شخصیت او در چنین روزهایی شکل گرفت . همین روحیه باعث شد که در یازده سالگی ، دست برادر دوساله اش را بگیرد وبا اتوبوس ، آن هم شبانه به قم ، منزل خاله اش بیاید .
بی آنکه بزرگتری همراهشان باشد . همان اول که تصمیمش را گفت در چهره اش این قدرت و مردانگی را دیدم که بتواند مسئولیت خودش وبرادر خردسالش را بر عهده گرفته واین راه طولانی را بپیماید . به خدا توکل کردم وراهیش کردم به سمت قم.
صبح با خواهرم تماس گرفتم گفت : خبری از بچه ها نیست. عجیب بود ! صبح اول وقت باید به قم می رسیدند . دلم به شور افتاد . نگران شدم مبادا اتفاقی برایشان افتاده باشد . سفر بود وغربت بود و هزار جور فکر و خیال.
چند ساعتی گذشت که خواهرم تماس گرفت وگفت : الان عبد الصالح دست در دست برادر وبا لبی خندان وارد خانه شدند.
گوشی تلفن را که عبد الصالح گرفت ، علت تاخیر را پرسیدم . گفت: صبح زود بود . اگر به خانع خاله می آمدم ممکن بود که خواب باشند واذیت شوند . برای همین رفتم حرم ، نماز را خواندم وچند ساعتی را به زیارت و استراحت در هتل کارتن ! گذراندم.
این هم یک وجه دیگر مردانگی عبد الصالح بود.
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶 قسمت پنجم 🔶 #مسئولیت کوچک بود . اما بزرگ بود! زود مرد
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت ششم
🔶 #کفش_تمیز
چقدر تمرین کرده بودیم برای آن روز که بتوانیم برنامه را خوب و دلنشین اجرا کنیم.
لحظه شماری میکردم که چه وقت روز جشن فرا می رسد ومن هم می توانم همراه بچه های گروه مقابل چشم هم مدرسه ای ها و والدین شان ، سرود اجرا کنم. دل توی دلم نبود . تا اینکه بالا خره روز موعود فرا رسید . کمتر از یک ساعت به شروع جشن مانده بود که مدیر مدرسه آمد برای سر کشی از کارها تا خیالش از همه چیز آسوده شود گفت شکر خدا همه چیز هماهنگ است برنامه خوبی خواهد شد . اما....
مرا صدا زد وگفت : تو با این کفشهای پاره ات میخواهی بایستی جلوی جمع ، سرود اجرا کنی؟ نه! نه ! اینطور نمیشود آبروی ما می رود
هرچه گفتم غیر از این کفشی ندارم واصلا مگر مردم با کفش ما کار دارند
شما را به خدا بگذارید همین یکبار که این همه تمرین کرده ام در گروه بمانم هیچ فایده ای نداشت
بغض کردم و اشک توی چشمانم حلقه زد . نفهمیدم صالح کی رفت و کی برگشت ! دیدم لبخند زنان کفش تمیز وسالم را جلوی پایم گذاشت . گفت :
یادت باشد بعد از مراسم پس بدهی!
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶قسمت ششم 🔶 #کفش_تمیز چقدر تمرین کرده بودیم برای آن روز
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت هفتم
🔶 #سقای_حرم
هفت سالش بود که او را با نماز آشنا کردم. گاهی با ما به نماز می ایستاد. از نه سالگی خواندن نماز را شروع کرد. تشویقش میکردیم که صبح ها هم برای نماز بیدار شود . گاهی روزه هم میگرفت. از ده سالگی دیگر خودش نماز وروزه هایش را کامل بجا می آورد.
از بچگی پایش به پایگاه بسیج باز شد . تنها جایی که می رفت و خیالم راحت بود همین پایگاه بسیج بود. گاهی شب ها تا دیر وقت در پایگاه می ماند.
پدرش آرام بود. اما من نگران می شدم و می رفتم دنبالش. تاکید می کردم که باید زودتر به خانه برگردد. با این حال هیچ وقت مانع رفتنش به پایگاه نشدم.
بزرگتر هم که شد روال کارش همین بود. از مدرسه که می آمد صبح وشبش را در پایگاه میگذراند گاهی اوقات از او می خواستم برای درسهایش بیشتر وقت بگذارد . در کلاس حواسش را جمع میکرد. به کتاب که نگاه می انداخت مطلب را میگرفت. برای هنین نمره هایش بطور معنول خوب بود . بعضی ها سر به سرش میگذاشتند و میگفتند لابد تقلب کرده ای!
شب جمعه ای بود از خواست که صبح زود بیدارش کنم وحواسم باشد تا خواب نماند . گفتم مگر چه خبر شده؟
معلوم شد صبح باید برود برای امتحان کنکور . با طعنه وکنایه گفتم: قربان پسرم بروم با ایت درس خواندنش حسابی خسته شده ای ماساژ لازم نداری؟ خندید.
رفت کنکور داد ودر دانشگاه آزاد بابل رشته کامپیوتر قبول شد . قبولی او در دانشگاه مصادف شد با حجرت ما به قم . دلم برای صالح شور می زد . نگران تنهایی اش در بابلسر ورفت آمدش به دانشگاه بودم . معتقد بودم فضای حوزه علمیه یا سپاه برای رشد معنوی او مناسب تر است . پیشنهاد دادم برود سپاه ، بعد از استخدام بیاید و دوباره درسش را ادامه بدهد . قرار شد روی پیشنهادم فکر کند پدرش هم شبی نشست و از فضای سپاه وتجربیات خودش در محیط کاری این نهاد حرفهایی زد ودر نهایت تصمیم را به خودش سپرد .
صالح عزمش را جزم کرد . از دانشگاه انصراف داد ودر آزمون استخدامی سپاه شرکت کرد. برای آزمون ورودی سپاه که رفته بود ، نگران بودم که مبادا نتواند قبول شود . روز عاشورا بود . نذر کردم اگر قبول شد برود میان دسته های عزاداری ، آب ببرد وسقایی کند . خودش انگار مطمئن بود قبول می شود . رفته بودم مشهد . زنگ زدم احوال صالح رو بپرسم واز نتیجه آزمون خبر بگیرم . صدای همهمه وعزاداری به گوش می رسید . اطراف حرم حضرت معصومه سلام الله ایستاده بود وسط دسته عزا داشت آب پخش میکرد.
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶قسمت هفتم 🔶 #سقای_حرم هفت سالش بود که او را با نماز آش
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت هشتم
🔶 #سخت_گیری
بچه که بودبه خاطر بازیگوشی هایش گاهی دعوایش میکردم. گاهی هم کتکش میزدم.بعضی ها به من میگفتند : زیاد سخت گیری میکنی. شاید حق با آنها بود ومن مادر سختگیری بودم. اما اگر سخت گیری هم میکردم از روی نگرانی های مادرانه بود.پدرش که از صبح می رفت تا عصر و نزدیک شب در خانه نبود .من باید شش دانک حواسم را جمع میکردم که فرزندم دست از پا خطا نکند. کار اشتباهی نکند که برای ما و خودش دردسر درست کند ومن نتوانم جواب پدرش را بدهم.
حیاط خانه ما با خانه عمویش مشترک بود. عموی عبد الصالح در گوشه ای از خانه ، به تعمیرات لوازم الکترونیکی می پرداخت. عبد الصالح کوچک به کار عمویش علاقه مند بود. عمو هم دوست داشت او از این وسایل واینجور کارها سر در بیاورد. اما من همیشه نگران بودم که مبادا برای فرزندم اتفاقی بی افتد . اجازه نمی دادم به این وسائل دست بزند. چشم من را که دور میدید به آنجا می رفت ، وسیله ای را باز میکرد وسعی میکرد دوباره به حالت اول در آورد . گاهی می توانست گاهی هم نه . همینطور من در آوردی ، سر همش میکرد وزود بر می گشت . عمو چیزی نمیگفت : اما من چند بار به خاطر این کار کتکش زدم. برای دبیرستان میخواست انتخاب رشته کند. من دوست داشتم برود علوم انسانی، خودش به رشته کامپیوتر علاقه داشت . گفت حتی اگر به خاطر شما علوم انسانی بخوانم، بعد از آن باز هم به سراغ کامپیوتر می روم. با پدرش مشورت کردم قرار شد به سلیقه و نظر او احترام بگذاریم.
بزرگتر که شد وقتی برای آموزش دوره ۹ماهه دوره درجه داری سپاه باید به تبریز می رفت ، ایستاده بودم به تماشا. دلم گرفت و همه خاطرات کودکی اش در ذهنم مرور شد . عذاب وجدان گرفتم بابت همه سخت گیری ها وکتک زدن هایش. از او خولستم این دم رفتنی ، من را حلال کند و سخت گیری هایم را ببخشد . خندید آمد مرا بوسید وگفت : اگر هم سخت گیری کردید در عوض به راهی بزرگ پا گذاشتم. من تربیت خودم را مدیون زحمات ونگرانی های شما هستم مادر.
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶قسمت هشتم 🔶 #سخت_گیری بچه که بودبه خاطر بازیگوشی هایش گا
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت نهم
🔶 #کبوتر_بچه
پسر بچه بود و شیطنت هایش درد سر درست میکرد.
اما در همان زمان هم روحی بزرگ و اراده ای پاک وخدایی داشت .
پنجم ابتدایی بود که نامه ای به امام زمان عجل الله نوشت.
بسمه تعالی
من آدمی هستم بی اختیار که برای مدر ومادرم دردسر های بزرگی درست میکنم. خواهش میکنم هرچه زود تر یا مرا انسانی پاک ومخلص در پناه دین قرار بده یا این کار را به عهده عزرائیل بگذارید.
من از شما خواهش میکنم از شما خواهش میکنم.
من مانند کبوتر بچه ای هستم که در قفس اسارت شیطان قرار دارم. خواهش میکنم به حق فاطمه زهرا به حق تشنه لبان وتشنه لب کربلا آزادم کن. اگر حاظر به این کار نیستی مرا هرچه زودتر از دنیا آزادم کن به حق جدت رسول الله قسمت میدهم
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶قسمت نهم 🔶 #کبوتر_بچه پسر بچه بود و شیطنت هایش درد سر در
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت دهم
🔶 #بی_سر_و_صدا
هشت نه سال بیشتر نداشتیم صبح ها عادت داشتیم برای رفتن به مدرسه دنبال هم برویم . گاهی چند دقیقه تاخیر میکرد. گمان میکردم شاید صبحانه خوردن یا لباس پوشیدنس طول کشیده. اما بکبار سرک کشیدم پارچه ای را دست گرفته وپله ها راتمیز می کند . این نوع کار ها در سن وسال ما سابقه نداشت.بعد که پرسیدم فهمیدم کار هر روزش است.
خودش هم دلش می خواست هم پای بزرگتر ها در کارهای خانه سهمی داشته باشد . کارش را دقیق وجدی انجام میداد. در مسجد محل ما هر روز باید قرآن واذان به صورت زنده پخش می شد . بچه ها سر این کار با هم رقابت داشتند. صالح هر روز صبح در صف صبحگاه مدرسه ، یا قرآن میخواند یا ترجمه قرآن را.ظهر ها هم اغلب زودتر از دیگران می دوید و خودش را از مدرسه به مسجد میرساند تا هم قرآن بخواند ، هم اذان بگوید.ماکت بسیار زیبایی از بیت المقدس را برای راهپیمایی روز قدس در سپاه بهنمیر طراحی کرد که شاید کمتر کسی میتوانست باور کند این کار از عهده یک نوجوان کم سن سال و کم حرف ، اما جدی مثل صالح برامده باشد . مسئول فرهنگی سپاه به هر زحمتی بود دو عدد ساعت دیواری ، برای تشویق صالح و من ، از بسیج دانش آموزی بابلسر هدیه آورد. نیمه های شب زمستان ، در مناسبت ها تا دیر وقت ها روی طاق نصرت (سر در ورودی محل) می ماند و به تزئین آن می پرداخت وبه تزئین آن می پرداخت گاه از سرما دستش می لرزید و پوستش ترک می خورد ولی گله ای نداشت بی توقع کارش را ادامه می داد . در ایام دهه فجر گاه می شد تمام ده روز را در پایگاه محل و مسجد میماند تا مراسم ها به بهترین نحو برگذار شود . در سفر های راهیان نور هم بی سر وصدا کار میکرد وهیچ وقت از فعالیتهایش برای من که صمیمی ترین و قدیمی ترین دوستش بودم حرفی به میان نمی آورد.
آنقدر منم منم نکرد تا آخر خدا خودش او را بزرگ کرد.
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶قسمت دهم 🔶 #بی_سر_و_صدا هشت نه سال بیشتر نداشتیم صبح ها
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت دوازدهم
🔶 #سوال_امتحان
بعد انصراف از دانشگاه واستخدام در سپاه سال بعد دوباره کنکور داد وقبول شد. دانشگاه علمی کاربردی ، در رشته مشاور حقوقی تحصیل میکرد. رفتار خوب و اخلاق دلنشین اش باعث شد بیشتر دانشجو ها با او دوست شوند ومحبتش را به دل بگیرند . یکی از دانشجو ها که خیلی با او رفیق شده بود از سر دوستی گفته بود : با استاد رابطه خوبی دارم وسوالهای امتحان فردا را به من داده است . از پشت تلفن سوال ها را برایت میخوانم.
صالح زیر بار نرفته بود : حرام است رفیق. من این کار را انجام نمیدهم
یک یگبار دیگر هم یکی از دانشجو ها سر جلسه امتحان برگه تقلب را به سمتش گرفته بود که عبد الصالح قبول نکرده بود . معتقد بود کار حرامی هست
🔶 #احساس_رضایت
تازه به استخدام سپاه در آمده بود . نمیدانم چه مشکلی بود که چند ماه اول، حقوقی برایش واریز نشد . حقوق بگیر ها اغلب برای رسیدن اول ماه ، روز شماری میکنند . صالح اصلا به روی خودش نیاورد واعتراضی نکرد.
دوست داشتم بدانم بعد از چند ماه ، با اولین حقوقی که میگیرد چکار میکند . میدانستم اهل ولخرجی نیست وبرای آن برنامه ای دارد. کنجکاوی من هم از همین بابت بود . بالاخره آن روز فرا رسید وحقوقش را واریز کردند. کسی را میشناخت که در نقاشی مهارت داشت. رفت پیشش وسفارش داد که تصویر تک تک شهدای محلش را جداگانه روی تابلو نقاشی کند.
اولین حقوقش را در راه شهدا خرج کرد وقتی تابلو ها آماده شد با هم به مسجد کریم کلا بردیم و در پایگاه بسیج قرار دادیم .
احساس رضایت در چشمان صالح برق میزد.
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع 🔶قسمت دوازدهم 🔶 #سوال_امتحان بعد انصراف از دانشگاه واستخ
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿
⭕️ #شهید_عبد_الصالح_زارع
🔶قسمت دوازدهم
🔶 #گولم_زدی
با سقوط صدام واز بین رفتن حاکمیت حزب بعث، اوضاع کشور عراقدر هم شد ونظارت دقیقی بر مرزهای عراق نبود. به همین خاطر، سفر به کربلا از راه های غیر رسمی رونق پیدا کرد. این نوع سفر ها اگرچه نسبتا ارزان تمام می شد. اما خطراتی را هم به همراه داشت .
جمعی از مردهای فامیل مهیای سفر به کربلا شدند.عبد الصالح هم دلش میخواست همراهشان برود.
شوق زیارت را می شد در نگاهش دید وتب وتاب سفر را در رفتار و گفتارش پیدا کرد. اما من ته دلم راضی به این کار نبود.
وقتی صالح آمد واز من خواست که پول سفر را به او بدهم بهانه آوردم و از او خواستم تا در ازای این پول شیشه های منزل را تمیز کند عبد الصالح با جان ودل اطاعت کرد وبا حوصله به پاک کردن شیشه های اتاق مشغول شد بعد از آن شیشه ها را تمیز کرد وبرق انداخت وسراغ نظافت اتاقها رفت . سرامیک آشپز خانه را هم با وسواس و دقت سابید و تمیز کرد. خانه مثل یک دسته گل شده بود . گفتم راستش را بخواهی دلم به این سفر راضی نیست . پولش را هم دارم . اما دلم نمیخواهد این طوری به کربلا بروی .
دیگر چیزی نگفت و رفت دلخوری اش را اصلا به رویم هم نیاورد که هیچ ، گاهی شوخی میکرد و میگفت : "مادر گولم زدی ها"
🔶 #طرح_دوستی
جوانی در همسایگی او بود که در بد زبانی و قلدری ، شهره محل بود اهل نماز و روزه هم نبود . صالح اصرار داشت بهانه ای پیدا کرده وبا او طرح دوستی بریزد . بعضی ها که از قصدش مطلع شدند مخالفت کرده و گفتند تلاشت بی نتیجه خواهد ماند . آن جوان نسبتی با با ارزشها و باورهای اعتقادی ما نداشت وبه نظر همه کسانی که سوابق او را در محل میشناختند آدمی نبود که به هیچ صراطی مستقیم باشد . صالح هم یک مبنا برای خودش داشت که نمی توانست از آن دست بردارد . میگفت من که نمیتوانم نسبت به این جوان منخرف بی تفاوت باشم . خیلی وقت صرف کرده و زحمت کشید . آخرش توانست با او طرح دوستی بریزد و او را از اشتباهی که در زندگی اش انتخاب کرده بود نجات بدهد
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿