eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
10.3هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️تندتر از #امام و #ولایت_فقیه نروید که پایتان خُرد می شود. 🔹از امام هم عقب نمانید🚫 که #منحرف می شوید. #فرازی_از_وصیت_نامه📜 #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
هدایت شده از صـاحــب دلم(مهدویت 50)
┄═❁๑🍃๑🌸🌸๑🍃๑❁═┄ 📼 بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهاے مداحے و مناجات‌هاے محمد را پخش مےکردند. 🎤 بیشتر مناجات‌ها و مداحےهاے محمد در مورد بود؛ خیلے ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم، 🌻خوشحال بود و بانشاط،... لباس فرم سپاه بر تنش بود. چهره‌اش خیلے نورانے‌تر شده بود؛ یاد مداحے‌های او افتادم. ❓پرسیدم:محمد، این همه در دنیا از آقا خواندے، توانستے او را ببینے؟ محمد در حالے که مے‌خندید... گفت: من حتے آقـا (عج) را در گرفتم. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7
درد عاشق را . . . دوایی بهتر از معشوق نیست شربتِ بیماری فرهاد را شیرین کنید پ.ن: شربت شهادت بر تو گوارا باد
✅ #ارادت_به_حضرت_زهرا 🌸 محمد ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت همیشه روضه حضرت زهرا(س) را می خواند قبل از شهادت گفته بود : من در عملیاتی شهید می شوم که رمزش "یا زهرا (س)" است گفته بود : من آن زمان فرمانده گردان "یا زهرا (س)" هستم پیکرش که برگشت ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود. عین مادرش زهرا (س) مدتی بعد پیکر او تشیع شد با سربند یا "زهرا (س)" گفته بود بر روی سنگ مزارم بنویسید "یا زهرا (س)" بعدها کتاب زندگینامه و خاطرات او نوشته شد به نام "یا زهرا (س)" 🌷 قهرمان من ؛ مداح دل سوخته #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#خاطرات_شهدا ●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع) #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷 #سالروز_شهادت ●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰ #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
﷽🌿 ☘️شهادت می‌دهم قیامت حق است و میزانی برای سنجش اعمال وجود دارد. بهشت و دوزخ حق است و اجر و جزایی در پی اعمال است...🌈 ❦اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج❦ ᑫ🌟ــــ.•°•.
بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات‌های محمد را پخش می‌کردند بیشتر مناجات‌ها و مداحی‌های محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم، خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهره‌اش خیلی نورانی‌تر شده بود؛ یاد مداحی‌های او افتادم. پرسیدم :محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی؟ محمد در حالی که می‌خندید گفت : من حتی آقا امام زمان "عج"را در آغوش گرفتم.🙃
محمد و رحمان هر دو رفیق بودند بچه محل، عضو یک گردان. با هم پیمان برادری بسته بودند. محمد شده بود فرمانده؛ رحمان رو گذاشت بیسیم چیش اما رحمان تو کربلای ۵ پر کشید و رفت🕊 محمد خیلی بیقراری می‌کرد چند بار وقتی می خواست مداحی کنه اول دعا که اومد بسم الله رو بگه وقتی به بسم الله الرحمن می رسید دیگه نمی تونست ادامه بده...گریه امانش نمی داد یه شب محمد تو مناجاتای سحرش با رحمان صحبت می کرد که: رفیق من، بنا نبود نامردی کنی و تنها بری بعد از یه مدت بالاخره نوبت محمد شد تا با پهلوی دریده به دیدار خدا بره. اینگونه بود که محمد رضا تورجی زاده فرمانده گردان یا زهرا از لشکر امام حسین اصفهان بعد از گذشت چند ماه از دوستش سید رحمان هاشمی به خدا پیوست الانم مزارشون کنار هم تو گلزار شهدای اصفهانه. جانم به این ... 🕊🌹 🕊🌹
درلحظه‌‌ی‌شهادت‌ لبخند‌زیبایی‌بر‌لبانش‌بود بعدها‌پیغام‌داد‌و‌گفت: این‌بالاترین‌افتخار‌بودڪہ‌من‌ در‌آغوش‌امام‌زمان(عج)جان‌دادم 🌷
گلوله‌ای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم:أشهد أن لاإله إلا اللّٰه و... شلیک آرپی جی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپی جی زن آمد بالای سرم. پرسید:طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من پشت سرت بودم.تیرخورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. بلند شدم و نشستم.باز هم دست زدم به گردنم.هیچ خونی نمی‌آمد! حسابی ضایع شدم.خنده‌ام گرفته بود!😅 ...🌷🕊 📚 یازهرا