هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت پنجاه وهشتم 🔶 #عبد_خدا هم کارانش تعریف می کردند: سربا
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع
🔶قسمت پنجاه ونهم
🔶 #پاسدار_جوان
یک جوان کم سن و کم تجربه وقتی از محیط گرم وصمیمی خانواده جدا شده وپا به محیط جدیدی به نام پادگان می گذارد و نمی داند در این فضای نا آشنا، خشک و نظامی هر لحظه ممکن است چه اتفاق خوب یا بدی برایش بیفتد، حق دار که نگران و مضطرب باشد من هم همین حال و روز را در ورود به دوران خدمت سربازی داشتم.
از قسمت نیروی انسانی برگه ای دستم دادند تا به قسمت فرماندهی رفته و خودم را معرفی کنم.
محیط پادگان ، جنگلی بود .از نیروی انسانی تا فرماندهی راه کمی نبود ومن باید با لباس سربازی وکوله بزرگی که روی دوش انداخته بودم این مسافت طولانی را در زمینه پر فرازونشیب با پای پیاده طی می کردم.هم احساس غربت داشتم، هم اضطراب مواجهه با شرایطی جدید به دلم چنگ می انداخت و هم اینکه از بالا وپایین رفتن در تپه های جنگلی پادگان خسته شده بودم .
در این حین چشمم به صورت جوان پاسداری افتاد که زیبا ودوست داشتنی بود .نگاه مهربانی داشت و طوری سلام وعلیک کرد که انگار مدتهاست من را می شناسد. اسمم را پرسید و اینکه قرار است کجا بروم. اتاق محل کارش در همان جا بود .من را به دفترش برد وگفت: طی کردن این راه طولانی با کوله ای به این سنگینی سخت وخسته کننده است .
کوله ات را گوشه اتاق بگذار وسبک بار به کارت برس .
صدای دلنشین و رفتار محبت آمیزش باعث شد یک آن تمام دقدقه ها و اضطرابهایم را فراموش کرده و احساس آرامش کنم انگار خدا در اوج نگرانی وترسی که داشتم، برادری عزیز و با محبت را سر راهم قرار داده بود .به مقر فرماندهی که رفتم ، آنچه که در دلم دعا می کردم