بسم الله .
.
جلیل سرگرم کار و زندگی شده بود .
جمال هم رفته بود سربازی . .
.
کمال برای انجام تمام کارهای باغداری و کشاورزی به من و پدرش کمک می کرد . کنار صبوری و کم حرفی های پدرش ، پیوند زدن گل ها و نهال را خوب یاد گرفته بود . .
.
خزانه کردن هسته ی میوه ها ؛ بخصوص هسته آلبالو ، مراقبت از گل ها نگهداری زنبور عسل و... .
.
.
دیپلم که گرفت به من گفت : 《 مادر ، من میخوام برم سربازی 》.
.
گفتم : 《 کمال جان هنوز برادرت جمال خدمتش تمام نشده .
من و بابا دست تنها هستیم . خودت که می بینی اینجا کار خیلی زیاده ، ما تنها می مونیم 》.
.
.
بهم دلگرمی داد و گفت : 《 من می تونم هم زمان با خدمت سربازی وارد دانشگاه هم بشم .
در ضمن خیالت راحت ، من هر طور که باشه برای کمک به شما و بابا آخر هر هفته میام 》. .
.
می دانستم تصمیمش را گرفته برای همین موافقت کردم . کمال هم بیست سال به عهدی که بسته بود ، پای بند بود . .
.
برشی از #کتاب #چمروش
.
.
#شهیدکمال_شیرخانی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی