هدایت شده از کتابستان هور
بوسه ای به پیشانی ام زد و با صدای مردونه خودش گفت
توووو مااااااال منی میفهمی؟؟؟
با عصبانیت تو گوشش گفتم: من فقط بخاطر اینکه به پسر مورد علاقه خودم برسم به #اجبار پدرم با تُ #ازدواج کردم بین منو تو هیچ عشقی وجود نداره
با این حرفم عصبی شد، کارد میزدی خونش در نمیومد..
صداش بلند و بلند تر میشد داد میزد اخه اون پسره لوس مامانی چیش از من بهتره؟!
مقاومتمو که دید به زور هلم داد رو تخت دستشو برد بالا که😱👇
https://eitaa.com/joinchat/3377201202Cc9a967820b
#ازدواج_اجباری💞 #هیجانی💦 #پایان_خوش
هدایت شده از کتابستان هور
گوشه لوپمو کشید.. و با صدای دورگه خودش گفت:دیدی بلاخره خانوم خودم شدی؟
محکم هلش دادم، گفتم هه تو چه خوش خیالی😏 اگه اجبار پدرم نبود، اگه تنها شرط رسیدن به عشقم ازدواج با تو نبود! تو منو تو خوابم نمیدیدی
من ازت متنفرم..
کارد میزدی خونش در نمیومد.. سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه اما یه دفعه جوش اورد..
محکم پرتم کرد گوشه خونه و با عصبانیت اومد جلو.. 😱👇
https://eitaa.com/joinchat/3377201202Cc9a967820b
#ازدواج_اجباری💜🌼 #هیجان_انگیز💦 #پایان_جنجالی😱
💫💫💫💫💫
شروع رمان #ارباب_رعیتــی👇😍
#پارت9
بعد چند ساعت وقتي چشمامو باز ميكنم محيط ناشناس خواب آلودگي رو از سرم ميپرونه.
سيخ مي شينم و چشمامو ميمالم. بخاطر زخم كمرم يه طرفه خوابيدم و تنم خشك شده. كمي كتفم رو ماساژ ميدم و به قيافه داغونم تو آينه رو به روي تخت زل ميزنم.
عروسي يهوييم و همه اتفاقا مثل يك فيلم از جلوي چشمم عبور مي كنن. آهي مي كشم .........
#ازدواج_اجباری
http://eitaa.com/joinchat/449773580C5244c1c88d
ولی خانم خانزاده گفته حق ندارم اتاقش باشم ...
سرنوشت شوم #دختر_رعیتــ🙀😻👆👆👆