امیر حسین وارد اتاق اورژانس شد و با خنده گوشیش رو نشونم داد: باز هم آرام بود!
گوشی ر و به طرفم گرفت: بگیر خودت جوابش رو بده تا ببینه حالت خوبه و دست از سر من
برداره!
گوشی رو از دستش گرفتم:
_تو نمی خوای بر ی بیرون یه هوایی بخو ری؟!
_خیلی پررویی آراد!
_میدونم!
امیرحسین با لبخند معنی داری از اتاق خارج شد و من جواب دادم...صداش توی گوشم پیچید که گفت:
_امیرحسین مگه دستم بهت نرسه من میدونم با تو! خودم می کشمت... گوشی رو رو من قطع میکنی؟!
خندیدم و گفتم : قبل از اینکه تو دستت به من برسه من خودم فدات میشم!
https://eitaa.com/joinchat/1176764477Ce24099499e
https://eitaa.com/joinchat/1176764477Ce24099499e
چ عاشقونه ای😋 #رمان_مذهبی_جدید