#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم
به روایت امیرحسین
.....................................................
محمد: وعلیکم السلام برادر
_ تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟
محمد : اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده.
_ چییییییییییییی؟ 12 ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه😱😱😱😱
با این حرف من محمد زد زیر خنده
_ وای بدبخت شدم تو میخندی ؟ ساعت 8 کلاس داشتم.
محمد: حقته . تا تو باشی انقدر نخوابی.
_ راستی مگه تو کلاس نداشتی؟
محمد: بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس.
_ تا چشات دراد.
محمد: خب حالا. زنگ زدم بگم امشب هئیت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی 😂.
_ خوشمزه. مزه نریز 😒
محمد: باش. چون تو گفتی 😂
_ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم
محمد: کم نیاری از خواب؟
_ تو نگران نباش. یاعلی
محمد: ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت
خدایا این دوست منم شفا بده.
ساعت شش با آلارم گوشی بیدار شدم ، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم.
پرنیان: بله؟
_ ابجی حاضری؟
پرنیان : امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام.
_باشه. مواظب خودت باش.
_ سلااام علیکم
حاج آقا : سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر.
_ خوب هستید حاج آقا؟ میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟
با این حرف من محمد,و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده .
حاج آقا: الحمدالله . نپیچون منو بچه . 😏.
بعد خطاب به بچه ها گفت
_ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت 8 .
محمدجواد: بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت .
.
تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود.
یه دفعه محمد جواد گفت : راستی سید ( بنده) اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟
_ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟
محمدجواد: 😂اره
_ داداش موفق باشی.
محمد: تو زنده بمون راوی ایندگان شو.
_ پیشنهاد خوبیه.
محمدجواد: عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری. آب نگرفتی. اعصابتم داغون تر شد.
با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه . ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده.....
چشم من و شوق وصال
قلب تو و عشق محال
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هفتم
به روایت حانیه
.........................................................
مامان :حاااانیه
اومدم دوباره باهاش دعوا کنم که بیخیال شدم.
_ بله؟؟؟
مامان: میای بریم امامزاده داوود؟
_ کجاااا؟
مامان : صبح که با امیرعلی رفته بودید بیرون خاله مرضیه زنگ زد گفت با بسیج میخوان برن امامزاده داوود ، ما هم بریم باهاشون گفت فاطمه گفته بگم حتما توهم بیای.
_ اوممم. مامان من چادر سرم نمیکنما .
مامان: اجباری نیست.
_ حالا بزار ببینم چی میشه ؟ راستی چه روزیه؟ از دوشنبه کلاس زبان هم شروع میشه .
مامان : شنبه.
_ من تا شب بهت میگم. ولی کاش خودمون میرفتیم پارک یا شهربازی . چیه بسیج ؟ بدم میاد. اه
مامان: مجبورت نکردم که بیای. فاطمه پیغام داد رسوندم.
_ باش. میگم حالا تا شب ، هنوز دوروز مونده.
مامان: خیلی خب. پس زود بگو که ثبت نام کنم.
_ خب حالا 2 روز مونده. تازه پنجشنبس
رو تخت دراز کشیدم و دوباره مغزم پر شد از سوالای بی جواب. دیگه داشتم دیوونه میشدم. گوشیمو برداشتم نتمو روشن کردم. طبق معمول گوشیم پر شد از پیامای تلگرام. بیخیال رفتم تو پی وی امیرعلی . ایوووول چه عجب این برادر ما آنلاینه. بهش پیام دادم.
_ داداش گلم. عشقم. نفسم. عسلم. بیا اتاق من
حالا اگه خوند. یه 10 دقیقه گذشت سین خورد .
امیرعلی :توکار داری من بیام؟
_ عه بیا دیگه.
تق تق تق
_ الهیییی فداااات. بیفرمایید
امیرعلی : علیک سلام. بفرمایید . امرتون ؟
_ بیا بشین حرف بزنیم.
اونم فکر کنم بیکار بود که سریع نشست.
_ چه از خداخواسته
امیرعلی : میخوای برم اگه ناراحتی؟
نیم خیز شد که سریع گفتم
_ نه نه بشین.
امیرعلی : خب؟
_ خب به جمالت. امیر ، چرا مامان بزرگ اینا این کارارو میکنن؟
امیرعلی: دقیقا چه کاری میکنن؟
_ چمدونم. تو مهمونیاشون پرده میکشن زنونه مردونه رو جدا میکنن؟
امیرعلی : خواهر من میدونی چند بار این سوالو پرسیدی؟
_ اه پاشو برو نخواستم
امیرعلی : عه عه . کلا گفتم. خب ببین اینا افراط و یه سری عقاید قدیمی و غلطه. عقایدی که شاید باعث بشه خیلیا از دین اسلام زده بشن. چون فکر میکنن دین انقدر سختیگیرانس. نمونه بارزش تو فامیل هست دیگه. حرف زدن معمولی و ارتباط کم در حدی که کسی به گناه نیفته و ناز و عشوه ای هم توش نباشه که ایرادی نداره.
_ خب پس چادر هم افراط حساب میشه دیگه. وقتی واجب نیست دیگه
امیرعلی: اولا که چادر قضیش خیلی فرق میکنه. بعدش هم چادر یادگار حضرت زهراس . علاوه بر این باعث حجاب برتره. تا حالا دیدی رو ماشینای مدل پایین چادر بکشن ؟ یا دیدی سنگ معمولی رو بزارن تو صندق و ازش محافظت کنن؟ ولی رو ماشینای مدل بالا چادر میکشن که در برابر نور خورشید محافظت بشه . یا سنگای قیمتی و الماس تو صندوق نگه داری میشن یا مروارید تو صدف. چادر هم به زن ارزش و والایی میده. چون یه خانم باارزشه، خودش رو زیر محافظت چادر حفظ میکنه.
_ یعنی چی یادگار حضرت زهراس؟
امیرعلی :فکر نمیکنم داستانش رو بدونی ، نه؟
_ نه. من کلا هرچی اطلاعات دارم برای چند سال پیشه که هیچی هم یادم نیست.
امیرعلی_ ببین این چادر رو سر حضرت زهرا بود ، وقتی که خانم پشت در پهلوشون شکست ، این چادر رو سر حضرت زینب و دختر سه ساله امام حسین بود وقتی که خیمه ها رو آتیش زدن ؛ شهدا رفتن تا دشمنا نتونن چادر و حجاب رو از سر خانما بکشن.....
امیر علی بغض کرده بود و حرفاشو میزد. و من گنگ تر و متعجب تر از همیشه با هزاران سوال دیگه فقط نگاش میکردم....
_ پهلوشون شکست؟ دختر سه ساله و چادر؟ خیمه و آتیش ؟ من نمیفهمم چی میگی امیر. مم هیچی از این چیزایی که تعریف میکنی نمیدونم. یعنی چی؟
امیرعلی: تو هیچ اطلاعاتی در این باره نداری؟ حانیه تو که تو که مدرسه میرفتی.
_ خب اره. ولی مدرسه ما اصلا اهمیتی نمیداد به این چیزا در حد همین حفظ کردن و امتحان دادن. الان خیلی یادم نیست.
امیرعلی : خب الان از کجا شروع کنیم؟
_ این قضیه پهلو شکسته چیه؟ همون که میگفتن حضرت زهرا پشت در بوده و درو هل میدن ؟ و بعد آتیش میزنن؟
امیرعلی: خب تو که میدونی دیگه. اره همونه. حضرت زهرا حتی اون موقع هم چیزی رو که تو اسمشو گذاشتی افراط کنار نذاشتن.
مامان: حانیه. بیا تلفن.
رو به امیرعلی گفتم :بزار برا بعد. مرسی.
و بعد از اتاق رفتم بیرون.
_ کیه؟
مامان: فاطمه
نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم.
_ جون دلم؟
فاطمه: سلام عزیزم. جونت بی بلا. خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟
_ مرسی تو خوبی؟ گوشیه من کلا هیچوقت نیست.
فاطمه: مرسی با خوبیت. راستش مزاحمت شدم ببینم فردا میای؟
_ اره. میام.
فاطمه: اخ جون. پس میبینمت خانم گل
از لحن سر خوش فاطمه خندم گرفت و با خنده گفتم
_ باشه عزیزم
فاطمه : خب دیگه مزاحمت نشم . فعلا یا علی.....
_ مراحمی. بابای
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
ســــرت را بالا بـــگیر😌
سـربازِ عفیفــــ جنگـــ نَرمے....
نہ جان داده اے
نہ عضوے از اعضاۍ بدنتـ
را از دست داده ای❗️
نہ بہ جَنگـ رفته اے🙄
نـــه پوز ڪسے را به خاڬ مالیده اے .
ولے با حفظ حجـــاب در گرماوسرما
با ٺحمل ڪردن طعنہ هاےـروزگار..❣
با زندگے شهید گونہ اتـ...
بــا عشقتـ نسبت بہ شُهَدا ♡
کماکان... در جهاد اڪبر... شرکـــټ کرده اے
نسیـــم خیــال پرور بهشت گواراے وجود زہرایے اتـ..💐
#حجاب_یادگار_حضرت_مادر
May 11
♨️سلسله نشستهای گروه بصیرتی اهل البصر:
🌃سه شنبه هر هفته ساعت ۲۰:۳۰
با بهره مندی از اساتید و کارشناسان سیاسی
همراه با پرسش و پاسخ
🌏سخنران این جلسه :
استاد گرامی جناب آقای
سید علیرضا آل داوود
پژوهشگر فضای مجازی و رسانه
موضوع:
جنگ شناختی و جهاد تبیین
🎥پخش زنده در کانال اهل البصر روبیکا :
https://rubika.ir/ahlolbasar
#ثامن
#شمسا
#نکات_همسرداری
❌ سرزنش و سرکوفت آفت زندگی اند🗣🗣
🔵یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیانآور و جبرانناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره
❌"صد بار گفتم این کار رو نکن!"
❌" گوش نکردی حالا بکش!"
❌"تو همینی دیگه!"
❌" میدونستم این جوری میشه..."
❌ "بفرما اینم نتیجهی هنر جنابعالی!"
🔵اگر همهی ما میتونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابلمون بذاریم
شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمیافتاد
سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر خصوصاً در دوران عقد و نامزدی یکی از بزرگترین آفتهای زندگی زناشویی به شمار میرود.
بیستمین روز از #چله_دعای_عاقبتبخیری ( متن دعای یازدهم صحیفه سجادیه(👆
🔸به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون
🔸هدیه به روح بزرگوار امیرمومنان حضرت علی علیه السلام
🔸و به نیت حاجت روایی ونگاه شهدای مدافع امنیت
🥀شهید حاج سید علی شکوری
🔮تاریخ شروع چله ۱۴ بهمن
🔮تاریخ پایان چله ۲۳ اسفند
🔻لطف کنید با نفسهای گرمتون برا عاقبت بخیری چله نشینان خوان شهدای مدافع امنیت ایران؛ دعا کنید.
🥀#شهدای_مدافع_امنیت ایران اسلامی
#شهید_حاج_سیدعلی_شکوری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 آشنایی مختصر با شهید حاج سید علی شکوری
متولد = تبریز
شهادت = ۱۳۸۵/۱۲/۱۶
بابانور- چالدران
مبارزه با عناصر متجاوز و مسلح گروهک تروریستی پژاک
بخشی از وصیتنامه شهید :
« ...هرگز نسبت به پیام شهدا، سستی ننمایید و وصیّت ایشان را الگو و سرمشق زندگی خویش قرار دهید و نگذارید خون پاک این شهیدان پایمال شود
چون شماها حافظان بر حق خون آنها هستید
با حضور دائمی خود در صحنه انقلاب به منافقان و ضدانقلابیون و دیگر گروهکهای ضد خط امام و اسلام فرصت فعالیت نداده و با سلاح ایمان که برندهترین سلاح هاست به جنگ آنان رفته و اسلام را پیروز و کفر را نابود نمایید به حرف منافقین گوش فرا نداده و تحت تأثیر بلندگوهای تبلیغاتی آنان قرار نگیرید و به آنان بفهمانید که این امت حزب اللّهی هرگز از مرگ هراسی نداشته و حاضرند جان و مال و حتی بهترین عزیزان خود را فدای اسلام و قرآن نمایند تا به این طریق، پرچم توحید و اسلام که واژگون کنندهٔ پرچم کفر جهانی است پایدار و برافراشته بماند من هم از خداوند تبارک و تعالی خواستهام که اگر مشیّتش بر این شد و من لایق آن شدم که به دیدارش بشتابم و به آن درجهٔ والا دست یابم و از این جهان فانی رخت بربندم خونم، تداوم بخش این نهضت و انقلاب باقی بماند... »
هدیه به روح مطهر و ملکوتی شهید حاج سید علی شکوری
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم
به روایت حانیه
......................................................
چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم.
_کسی لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه.
دوباره موهام رو هل دادم زیر شال ، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. تازه الان مامانو دیدم.
_ سلام. صبح به خیر
مامان: علیک سلام. بیا این لقمه رو بگیر بخور. به صبحانه نمیرسیم. دیر شد.
بابا :من تو ماشین منتظرم بیاید.
.
.
.
.
.
از اتوبوس پیاده شدیم.
اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم.
فاطمه: اوه اوه. یاعلی بگو بریم.
_ یاعلی بگم؟
فاطمه: اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر.
_ چه جالب. اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی.
فاطمه معنی یاعلی رو گفت. ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.
دیگه تقریبا رسیده بودیم .
فاطمه: اول بریم زیارت یا استراحت؟
_ نمیدونم . هرجور دوست داری
فاطمه: خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم .
_ باشه بریم ......
.
.
.
.
سفر یک روزه ر تجربه های زندگیم بود ؛ تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره.......
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.....
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
💢 وضو با وجود کِرِم ضد آفتاب در اعضاء
💠 سوال:
آیا وجود کِرِم ضد آفتاب در اعضاء در حال وضوء اشکال دارد؟
✍🏻 پاسخ:
❇️ اگر کِرِم جذب پوست شده است و روی پوست چربی که مانع رسیدن آب به پوست باشد، باقی نمانده است، اشکال ندارد.
🔺 سایت آیت الله خامنه ای/ استفتائات جديد / احکام طهارت / وضو
📎 #احکام
📎 #احکام_نماز
📎 #احکام_وضو
دلانہ✨
همیشه با خودم فکر میکردم: مردم۱۴۰۰سال پیش #چقدبیلیاقتبودن!
مردمی که امام بینشون بود، اما بهرهمند نمیشدن`
همیشه توی ذهنم به حالشون تأسف میخوردم...با خودم میگفتم: اگه من جای اونا بودم هرروز میرسیدم محضر امام، هرروز برای عرض ادب میرفتم خدمتشون..
..🍃
راسـتـــے
مگه امام بین ما نیست؟ مگه حاضر و ناظر نیست؟!
چیشده که حتی، در حد یه سلام سادهی اول صبح هم با ایشون ارتباط نمیگیریم؟...
یکمی فکر کنیم🚶🏿♀..
#دلانه
#التماس_تفکر
🚫غربیا تازه به حرف اسلام که گفته :
بین زن مرد فاصله باشه رسیدن و میخوان فاصله گذاری کنن😏
👌انصافا چقدر احمقانس ادم فکر کنه از خدایی که خلقش کرده بیشتر میفهمه😒
مثل این میمونه یک پیش دبستانی بگه من از پرفسور سمیعی بیشتر میدونم 😐
همینقدر مسخره و خنده دار
⚡️این غربیا هزارجور بلا سرشون اومد تا به حرف خدا رسیدن🙂💔
اما چه خوبه که ما قبل از رسیدن آسیبهاش پیشگیری کنیم👊
خدایا عمیقا شکرت که مسلمون شدیم☺️😌
💌 سپردهام به بادها،
اگر به صحن آمدند
سلام سادهی مرا،
برایتان بیاورند...
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف ✋
ْاللهّـــمَ صَلّ عَلی عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّتكَ
عَلی مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری
اَلصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَّة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كاَفْضَل
ما صَلّيَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🌸
#چهارشنبههای_امام_رضایی
#زیارت_نصیبت #درمحضرنور
✨💛
یا امام رضا
حتما قرار شاه و گدا هست یادتان ،
همان شب که زدم دل به نامتان ،
مشهد ، حرم ، ورودی باب الجواد ،
آقا ، عجیب دلم گرفته برایتان....
#امام_رضا #چهارشنبه_های_امام_رضایی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_نهم
به روایت حانیه
.....................................................
ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد : خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات هم کمکت کنه .
با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
.
.
_ الو سلام فاطمه ، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه: سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره .
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ
از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه. منو چه به خدافظ گفتن ؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم و گفتم برو دم خونشون.
همزمان با رسیدن ما ؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.
در عقب رو بازکرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام .
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم . از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل. موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش. همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود. رفتار خوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی . همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم. من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.
کلاسای معارف طبقه دوم بود. بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاسو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم..با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین. با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم.
فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان ، خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد......
من را نمی شناخت کسی اینجا، گم نامم و به نام تو می نازم
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
دلانہ✨
انرژی مثبتِ امروزمون'😌
امام سجاد علیهالسلام فرمودند:
"کسی که در زمان غیبت قائم ما بر #ولایت ما استوار باشد، خداوند پاداش #هزارشهید از شهدای جنگ بدر و احد را به او خواهد داد".
هدایت شده از مسجدمحبینشهرنوشآباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اندڪیسخنرانے🌿
.
.
بچہمذهبےقضاوٺممنوع❌!
.
.
"استادپناهیاݩ🗣"
بیست و دومین روز از #چله_دعای_عاقبتبخیری ( متن دعای یازدهم صحیفه سجادیه(👆
🔸به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون
🔸هدیه به روح بزرگوار امیرمومنان حضرت علی علیه السلام
🔸و به نیت حاجت روایی ونگاه شهدای مدافع امنیت
🌹شهید_سجاد_شاه_سنایی
🔮تاریخ شروع چله ۱۴ بهمن
🔮تاریخ پایان چله ۲۳ اسفند
🔻لطف کنید با نفسهای گرمتون برا عاقبت بخیری چله نشینان خوان شهدای مدافع امنیت ایران؛ دعا کنید.