eitaa logo
سجیل
213 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
نابودی اسرائیل نزدیک است.. اللھم‌_عجل‌_لولیڪ‌_الفرج برای ایران و به حرمت مسیری که به برکت خون سربازان وطن طی شد. 🇮🇷لینک کانال 🌐 https://eitaa.com/sejjil_p_a ادمین کانال @zahra_z_98
مشاهده در ایتا
دانلود
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم. آرمان:خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من. _ مرسی. آرمان: راستی فردا برنامت چیه ؟ _ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟ آرمان: بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم _ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات. آرمان:باشه خانمی. فعلا. بای. چشمک پر از نازی براش میزنم. آرمان اولین مهمونی بود که رفت. همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم. سیما: خیلی........... دلارام: جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........ ادامه دارد...
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میذارم. با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم. بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب بابا :خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟ پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه. واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم. بابا:باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد. پدر امیر حسین : اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست. با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد. امیرحسین : خوبید؟ _ ممنون . شما خوبید؟ امیرحسین :ا خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟ _ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا. با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه. امیرحسین:واقعا؟ لبخند میزنم و جواب میدم_ بله. امیرحسین : خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟ _ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟ امیرحسین : بله بله حتما. زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم. برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه . وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم. بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من...... _ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد. امیرحسین : خب میخواید بریم یه جای دیگه. با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم. _ خسته نشدید؟ امیرحسین: شما خسته شدید؟ _ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد. امیرحسین : نه مشکلی نداره. رو به فاطمه اینا میگم: بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟ فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه:تو هم که نگران خستگی مایی نه؟ _ کوفته. برو بچه. فاطمه خطاب به امیرعلی: آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟ امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه: هرچی امر بفرمایید . فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم. امیرحسین: خب چی میل دارید. منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا امیرحسین: و کیک شکلاتی؟ با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم . امیرحسین: چیزی شده ؟ _ شما از کجا میدونید؟ امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید. لبخندی زدم و گفتم : بله . من عاشق شکلاتم. با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه: شما با من تعارف دارید. سرم رو پایین میندازم . وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش. از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم. با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان. عمو:سلام تانیا جان . خوبی؟ با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره . _ ممنون . شماخوبید؟ عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟ با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم :بیرونم . اره . چطور؟ _ مطمئنی تنهایی؟ استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت. 🌸
⚘﷽⚘ دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم . بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات. _ زیارت شماهم قبول آقا سید. دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _ عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _ کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی..... دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_ جون دلم ؟ _ محمد....جواد بود . گفت کارای..... حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم..... قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي. همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من.... توصيفي براي حالم وجود نداشت. در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم. با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره 👼ـه! ؟! اميرحسين _ خودت اجازه دادي. حانيه_ اره. دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم. اميرحسين _ نكن حانيه. نكن. فردا شب ان شآلله 🌸