eitaa logo
سجیل
222 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
نابودی اسرائیل نزدیک است.. اللھم‌_عجل‌_لولیڪ‌_الفرج برای ایران و به حرمت مسیری که به برکت خون سربازان وطن طی شد. 🇮🇷لینک کانال 🌐 https://eitaa.com/sejjil_p_a ادمین کانال @mrj5058
مشاهده در ایتا
دانلود
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد . هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت: بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم! خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن .. روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت . خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !
✨﷽✨ ✍می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. ⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»
‌ 📚 روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود» ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا میكرد به فكر فرو رفت كه اين ميش از كجا آمده تابا خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد یک روز كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى درحال مرگ بودند عبورشان به آنجا افتاد همين كه نصوح را ديدند ازاو آب خواستند واو به جاى آب به آنها شير داد به طورى كه همگى سير شده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند او در آنجا قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود وكم كم در آنجا منازلى ساخت ومردم از هر جا به آنجا آمده واقامت کردندو نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن محل سكونت اختيار كردند همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند رفته رفته آوازه خوبى او به گوش پادشاه که پدر آن دختر بود رسید پادشاه از شنيدن اين خبرخواست که اورا ببیند همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد نپذيرفت و گفت من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم مأمورين اين سخن را به شاه رساندند بسيار تعجب كرد و گفت حال که او حاضر نيست ما مى رويم كه او را ببينيم پس با درباريانش به سوى محل نصوح حركت كرد همين كه به آن محل رسيد پادشاه در آنجا سكته كرد و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بوددر مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند و چون پادشاه پسرى نداشت اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند چنان كردند و نصوح به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمروش گستراند و بعد با همان دختر پادشاه ازدواج كرد در بارگاهش ‍نشسته بود كه شخصى وارد شد و گفت چند سال قبل ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، مالم را به من رد كن نصوح دستور داد تا ميش را به اوبدهند گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف كنند آن شخص گفت اى نصوح نه من شبانم و نه آن ميش است بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم تمام اين ملك و نعمت اجر تو به راستینت بود وبر تو حلال باد.