- سلولِ69 -
-
گفت : عشق نه ، دوست بمانیم!
دستش را رها کردم و گفتم:
ببخشید ما به کسی که برایش روزی چند بار از درون فرو میریزیم دوست نمیگوییم!
گفت تنها میمونی مرد حسابی. داری پیر میشی، به ده سال دیگه فکر کن، بیست سال دیگه.
"دیگه" رو مث تو میگفت. یادت کردم باز.
کجاهایی؟ تنها نمونی کاش...
اگر میدانستم روزی آن روزنه هایی که بخاطر تو در اعماق وجودم روییدهاند، روحم را خفه میکنند هرگز اعماق وجودم را بهت نشان نمیدادم.
هی مینویسم، هی پاک میکنم؛ نمیدونم چطوری باید بیان کرد این حجم از اذیت شدن بخاطرِ نبودِ یک انسان در زندگیم رو.
آشنا میشوی و عادت میکنی؛
تغییر میکنند و غریبه میشوند.
تغییر میکنی و دیگر نه آشنا میشوی
و نه عادت میکنی؛
با تمام جهان غریبه میشوی.