eitaa logo
سِلوا
101 دنبال‌کننده
142 عکس
19 ویدیو
0 فایل
س ل و ا یعنی مایه تسلی و آرامش: می نویسم به امید آنکه سلوایی باشد برایتان🌱🌻 من اینجا هستم در کوچه ادبیات: @Z_hassanlu
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مجلهٔ مدام
مدامِ سه، با موضوع «جنگ» منتشر شد. با آثاری از (به ترتیب حروف الفبا): فروش ویژهٔ مدام از دو روز دیگر در سایت مدام آغاز می‌شود. این شماره با افزایش صد صفحه‌ای در سیصد و چهل و چهار صفحه تقدیم مخاطبان خواهد شد. ✌️ از نوزدهم آذر تا شب یلدا می‌توانید شماره سوم را با بیست درصد تخفیف به همراه تهیه کنید. به زودی تصویر هدیه ویژه را منتشر خواهیم کرد. 😎 مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
___________ سه ساعت و سی و یک دقیقه‌ است که نشسته‌ام زیر باران و حایل میان‌مان سقف فلزی ماشین است. نوک انگشت‌‌های پا را در کفش جمع می‌کنم و گزگزش بیشتر می‌شود. تنم به لرزه در آمده و حس می‌کنم ناخن‌هایم به کبودی می‌زند. صدای قرچ قرچ ریز دندان‌ها از دهان به مغزم می‌رسد. از پشت شیشه‌ی خیس و تار، چشم ریز می‌کنم تا بیرون را دید بزنم. نگاهم می‌‌ماند روی بلورهای یخی که از سطح صیقلی سُر می‌خورند پایین. یادم نمی‌آید آخرین سالی که ساری برف آمد چند ساله بودم! چندتار موی سپیدم گواهی می‌دهد این برف، برف نمی‌شود؛ اما همین مهمانِ لطیف ساروی، معیاری ست برایم که هوا خیلی پس است. @selvaaa
🎉جشن میلاد بانوی دو عالم حضرت زهرا(س) 🎤سخنران : دکتر علی غلامی 🗓️زمان : ۳۰ ام آذر ماه و ۱ دی ماه ساعت ۱۹ 📍مکان : مصلی شهرستان ساری 🖇️معاونت فضای مجازی هیئت دانشجویی صراط شهرستان ساری @heyat_serat_sari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطعا سودمندترین معامله ، معامله با خدا و اهل خداست!✨ جهت مشارکت در هرچه بهتر برگزار شدن مراسمات هیئت ، میتوانید نذورات خود را به شماره کارت زیر واریز نمایید.🙏🏻
6037998216546258
/ احمدنیا (روی شماره کارت بزنید تا کپی شود) 🌱 🖇️معاونت فضای مجازی هیئت دانشجویی صراط شهرستان ساری @heyat_serat_sari
سِلوا
قطعا سودمندترین معامله ، معامله با خدا و اهل خداست!✨ جهت مشارکت در هرچه بهتر برگزار شدن مراسمات هیئ
_____ دیگه هم جشن ولادت مادرمون حضرت زهرا(س)ست هم هیئت دانشجویی و شپشی که پشتک می‌زنه تو جیباشون.🪔🚶‍♀ به عشق خانم ی نیت کنید و به قول آیت الله بهجت، به قدر ی نخود هم شما شریک بشید تو این کار🌱 @selvaaa
هدایت شده از [ هُرنو ]
من، کم‌ دورهٔ نویسندگی شرکت نکرده‌ام. کم استاد نویسندگی ندیده‌ام. اما کارگاه نویسندگی خلاق را به خاطر نویسندگی تبلیغ نمی‌کنم. من کاری ندارم که شما قرار است نویسنده شوید یا نه. یا اصلا نوشتن مسأله‌تان هست یا نیست. فکر می‌کنم شرکت کردن در کلاس نویسندگی خلاق (اولین ترم از کارگاه‌های نویسندگی مدرسهٔ مبنا) برای هر آدمی مفید است. آدمی که این کارگاه را شرکت می‌کند، رفیق بهتری می‌شود، فرزند سرحال‌تری می‌شود، والد دقیق‌تری می‌شود. من این کارگاه را حتی به افراد غیرمذهبی هم پیشنهاد کردم. نتیجه؟ نه تنها رضایت داشتند که به دیگران هم توصیه کردند. خلاصه که فقط دو روز از مهلت ثبت‌نام این کارگاه باقی مانده. از من می‌شنوید، از دست ندهید. https://B2n.ir/r83815 @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
______________ برگه را گرفت طرفم و با فارسی لهجه‌دار گفت ببین رادمهر چه نوشته؟ با چشم قلمبیده به حروف کج و معوج زل زدم و ابرو دادم بالا و پرسیدم: رادمهر تو نوشتی؟ مگه بلدی؟ رادمهر دندان‌های دانه برنجی‌اش از پشت لب پیدا شد و مثل خمیر به این ور و آن‌ور وا رفت. آبا ریز خندید و دست‌های حنا زده‌اش را گرفت طرف دهانش:"من یازمیشام." هاج و واج به صورتش نگاهش کردم و بعد به کاغذ. "لیلا کِی چیکیدی، نهضتَ گِتدم." کودکی مادرم برمی‌گردد به سی، چهل سال پیش. نقطه ب را می‌گذارم پایین و حافظه ماهی‌ام قد نمی‌دهد آخرین بار کی آب خوردم. @selvaaa
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
____________ از آزاده رباط‌جزی عزیزم ممنونم. ممنونم که لطف خدا شد و گره این روز‌های من را باز کرد. این روزها که همه جا صحبت از آن مرد است، من دچار یک خمودگی و سکوت عجیب در درونم شدم. سکوت در مقابل این حجم استوری و عکس و فلان و تهش گفتن یک " خب که چی". "خب پس من چی؟" سهم من چه می‌شود؟ من کجای این قصه هستم؟ شخصیتم یا حتی به اندازه یک تیپ ساده هم وارد داستان نمی‌شوم و یک سنگ‌ریزه را هم جابه‌جا نمی‌کنم؟ "باید مقاومت کنید علیه خودتان! علیه این همه بیخودبودگی!" @harfikhteh @selvaaa
____________ تعادل ثانویه می‌تواند یک جمله کوتاه باشد: _خدایا همین که می‌بینی برام بسه! @selvaaa
_____________ من زیاد به خطا می‌روم؛ اما شما بگذار سایه‌ات روی سرم باشد.🍃 @selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
____________ _خدایا خورشیدت چقدر ناز داره! سوز اول صبح، شلاق می‌زد به صورت بیرون مانده از چادرم. یک لنگه پا و لرزان مثل پت و مپ پشت کردیم به دریا و چشم دوختیم به توده‌ای ابر نارنجی. شبیه آدم‌های پشت در اتاق عمل بودیم؛ اما به جای تولد بچه آدمیزاد، انتظار تولد دوباره خورشید را می‌کشیدیم. _ نکنه هوا ابریه که دیده نمیشه؟ _ حالا سه دقیقه هم وایسیم، شاید دراومد. چندتایی پرنده کوچک لبه ساحل، آب ناشتایی غرغره می‌کردند و چند مرغابی سیاه روی آبی دریا چرخ می‌خوردند به خیال دلی از عزا درآوردن. دستش را با هول و ولا از توی جیب بیرون آورد و انگشتش رفت سمت همان توده نارنجی: اوناها داره درمیاد. گیج و منگ دنبال نیم دایره نارنجی در ابرها بودم که قرنیه‌ام سُر خورد پایین و خیره ماند به خط خاکستری پایین‌ ابرها. قلبم گُر و گُر خون پرحرارت را در وجودم پمپاژ می‌کرد. دست‌های مشت شده‌ام را کوبیدم در هوا و گرماگرم و پرهیجان دویدم سمت خورشید. دایره کامل و کامل‌تر می‌شد. به نان داغ و تازه‌ای می‌ماند که از تنور گداخته زمین بیرون می‌آید، قرمز و نارنجیِ آتشین. بخار از دهان وا مانده‌ام به بیرون فوت می‌شد و مات و مبهوت عظمت خدا بودم که در کمتر از دوقیقه و سی ثانیه، طلوع جسمی با آن جبروت شروع و تمام شد! زیر لب زمزمه کردم: "فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ" @selvaaa