﷽
_____
هنوز بشقابهای خشک شده را داخل کابینت نچیدهام. دستمال کاغذی مچالهای افتاده کنار پایه مبل. ظرف سفید میوه روی میز است و باید خالیاش کنم داخل کشو یخچال. تکههای آجربازی گوشه کنار اتاق ریخته. یک ساعته همه چیز جمع میشود. بچهها خودشان را صاحبخانه میدیدند و هم قابلمهپارتی کردند، هم پختند و هم شستند. از چند روز قبل قارچ و پنیر و فلفل دلمهای و ذرت گرفتم برای پیتزا. شیما از باغشان ازگیل و گوجه سبز آورد. حاجخانم بشقاب میوه و سالاد ماکارانی. شهلا و بهاره چیپس و پفک که یادم رفت بیاورم. شهلا برایم یک لپلپ طرح مداد آورده به نماد منِ نویسنده و جمع دخترانهیمان که طرح رویش است. رقیه کیک تولد را زد و سمیه مرغهای پیتزا را خرد و گریل کرد. هانیه هم طبق معمول، پوستش برای هماهنگی و جمع کردن بچهها دورهم، کنده شد. کیک تولد را دکور جشن کوچکمان کردیم و یک دور من باهاش عکس گرفتم و یک دور ریحانه. البته فاطمه کوچولو هم چندباری باد لپهایش را هل داد طرف شمع و خودش را صاحب تولد میدانست.
قبل دورهمی، فکر کردن به عدد ۲۸ میترساندم. هنوزم میترسم وقتی به کمبودهایم فکر میکنم، به چیزهایی که توقع داشتم در این سن بهشان رسیده بودم. به دو سال دیگر که دهه سی زندگی را پر میکنم؛ اما از دیروز ترسم کمتر شده. حس میکنم دور و برم کلی عزیز دارم که من برایشان مهم هستم. خندهام، اخمم، زردنبو شدنم و پژمردگیام. خواهر همسرم چند روز پیش با کلی مشغله و بدو بدو، برایم کیک پخته و ناشیانه خامهکشی کرده بود. شهلا بخاطر من خودش را به زحمت و خرج انداخته و از تهران رسانده بود ساری. دوستم زینب و دخترعمویم سمانه مثل هر سال پیام تبریکشان جاخوش کرد در حافظه گوشی. هر کس یک جوری خودش را در نشستن لبخند روی لبهایم شریک میدانست.
چند وقت پیش به کسی از دعاهای قدیمیام گفتم: "خدایا آدمهای خوبت رو سر راهم بذار". امروز دوباره یاد آن دعا افتادم که در روزهای سرگردانی اول دانشگاه زمزمه میکردم. و به اجابت خدا که از آنروزها این جمع را برایم یادگاری گذاشت.
با وجود این همه رفیق به قول مادرشوهرم" نفس بده" چرا باید از عدد ۲۸ بترسم؟ من که تنها نیستم و این راه را هم تنها نمیروم.
۱۴۰۴/۲/۲۶
#تولد
#اردیبهشت
@selvaaa
هدایت شده از مجلهٔ مدام
📣 فرصت تهیهٔ اشتراک مدام، تا ۱۵خرداد تمدید شد
📍 برای پیوستن به جمع مشترکین مدام، از طریق لینک زیر اقدام کنید:
https://survey.porsline.ir/s/KM5LYxSc
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
﷽
نیم وجب بچه که هنوز به توان دست گرفتن ماشین اسباب بازیاش نرسیده، خاندان را یک تنه به بند ناتوانی کشانده و پدر و مادرش را بیشتر.
چند روزیست که دلمان از اضطراب هم میخورد و نگرانی به پشت لبهایمان میرسد و دهان را محکم میبندیم که عق نزنیم و رد روی تبخالمان نیفتد.
با خاله و خواهر و هر که حرف میزنم همه در این حالیم و این فکر که داریم امتحان میشویم.
ما داریم سخت امتحان میشویم و پدر و مادرش سختتر.
ما این روزها دعا را تنها سلاحمان میدانیم و به دامن هر مومن و کتاب دعایی چنگ میزنیم.
ما به دامن شما چنگ میزنیم.
عزیز کوچک ما را دعا کنید. ما به نور این دعاها ایمان داریم.
عزیز کوچک ما را دعا کنید...
سِلوا
﷽
__________
"بهاره دخترعمو، لاله زاره دخترعمو..."
ارکستر میخواند و نتهای شیش و هشت، از پرچین حیاط راه گم میکنند وسط خانه.
لابهلای کفمالی کردن بشقابها، زیرلب صلوات میفرستم. گاهی سر میچرخانم طرف تلویزیون و صحنه نورباران شدن تلاویو را تماشا میکنم. بابا رمضان رفته دم در، بنر عکس شهدا با ذکر امیرالمومنین را بچسباند. دست خیسم را میکشم روی لباس. مامان زهرا دیگ مرغ را میگذارد روی گاز و ناهار مهمانی فردایش را بار میکند. آبجی جاروبرقی را به برق میزند و روی فرش میکشد. زور نتها به زور موتور جاروبرقی نمیرسد و میماسد. شب عید است و باز ساز عروسی همسایههای زابلی به راه.
ما از کودکی، بیخ گوشمان خاطره جنگ شنیدم. قصه عقد و عروسی وسط روزهای عملیات و رفتن داماد از حجله به منطقه را خواندیم. ما همیشه درگوشیهایمان را مزار شهدا بردیم و دخیل بستیم برای حاجتهایمان. ما عادت فرار به پناهگاههای دائمی نداشتهایم. ما را شب امامت پدرمان از چه میترسانید؟
#وعده_صادق_۳
#خیبرخیبریاصهیون
@selvaaa
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
ٱلْـحَمْدُ لِلَّهِ ٱلَّذِي جَعَلَنَا مِنَ ٱلْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلَايَةِ أَمِيرِ ٱلْمُؤْمِنِينَ (عَلَيْهِ ٱلسَّلَامُ)