🔴🔶هشت بهشت قرآن
برنامه موبایلی «هشت بهشت قرآن» با موضوع آموزش قرآن در قالب بازی و سرگرمی به همت گروه تبلیغ مجازی «میعاد» معاونت فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم تولید و با استقبال زیاد مخاطبان بازی های موبایلی روبرو شد.
برنامه ای جالب برای حفظ قرآن به کودکان و نوجوانان دلبند شما در قالب بازی و سرگرمی،در محیطی کودکانه و جذاب
دانلود از کافه بازار:
https://cafebazaar.ir/app/air.A8Behesht
#معرفی_اپلیکیشن
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
#ریحانه
برای نَبَرد با دشمن💪
لشکر نیاز است
شما سربازان اسلام هستید☺️
این جنگ بدون سلاح نمیشود❌
پس.......
چادرت را سَرت کن😍
آماده رزم باش
که بزرگترین جنگ جهانی آغازشده✌️
خداقوت سرباز این مرز و بوم ♥️
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
سِراج | seraj !🌿'
#ریحانه برای نَبَرد با دشمن💪 لشکر نیاز است شما سربازان اسلام هستید☺️ این جنگ بدون سلاح نمیشود❌ پس.
-تلنگر🌱]••
بچه مذهبے همیـشہ سربہ زیر است و باحیـا...
چہ در اجتماع و چہ در فضـای مجازے📲...
بیزار است از عنـوان"خواهر" و "برادر" و
”آجے“ و”داداش“ و...ڪه مجـوزی باشد
برای شوخے و خندیدن با نامحـرم...😔
از عفت و غیـرتش بہ دور است که نامحرم را "تو" خطاب کند و نام کوچکش را بہ زبان آورد!🖇
بچہ مذهبے سـربہ زیر دارد و حریم هایش را نمےشڪند!!
چہ در اجتماع و چہ در فضـای مجازی📲!
بچہ مذهبے همیشـہ و همه جـا رفتارش مملـو از حیـاست...😊🌿
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
12.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌠🍁
🍁
💠#موشنگرافیک
💢موضوع: نبرد سنگین هکرها با دولت آمریکا
🔸🌹🔹
🌀#پنتاگون، #وزارتخارجه، وزارت خزانهداری، موسسه ملی سلامت، وزارت تجارت و وزارت امنیت داخلی #آمریکا از جمله نهادهایی بوده اند که هکرها به آنها حمله کرده اند.
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#هکر
#افول_آمریکا
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
😍#به_وقت_رمان
🍃#بارگزاری_قسمت_جدید با ذکر صلوات بر محمدوآل محمد به نیابت از شهدا بخصوص #شهدایهستهای جهت تعجیل در فرج امام زمان عجل الله...
╔═🍂🌼🍂════╗
@tasnim14125
╚════🍂🌼🍂═╝
سِراج | seraj !🌿'
♥️⃟🌻 ♥️⃟🌻 #ابوحلما💔 #قسمت_هشتم # ترور 💣 ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار
♥️⃟🌻 ♥️⃟🌻
#ابوحلما💔
#قسمت_نهم
#بخاطرآنها🌿🌼
با صوت قشنگ قرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید: اذانو گفتن؟
محمد لبخندی زد و جواب داد:
-نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا سربزنیم؟
+موتورتو ک...
-ماشین بابامو میگیرم حالا میای؟
+کجا؟
-بریم میبینی
+با تو باشم هرجا باشه
-قربانت
+نگو اینجور، زنده باشی
(ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان)
+چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه
-میخوام یکی رو ببینی
+کی؟
-بیا
فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت. دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید ولی...صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟
حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد:
+آره
-هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش.
حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه، پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت. یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟
حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: اتاقت کجاست؟
دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد. آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت:
×اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین...
و خرس را بغل کرد و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت:
×بوی مامانمو میده
+داره از بینیت خون میاد...خیلی...زیاد....خانم پرستار... پرستار
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم؛ سین.کاف.غین
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝