#پروفایل
امام علی (ع) فرمودند:
دنیا، گذرگاه است، نه قرارگاه؛
و مردم در آن دو دسته اند:
دسته اى که در دنیا خود را فروختند
و به نابودى افکندند، و
دسته اى که خود را خریدند و آزاد کردند.
کلامامیر؛ نهجالبلاغه، حکمت۱۳۳.
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
بگذار آدمها تا میتوانند " سنگ " باشند ؛
مهم این است که تو از نـژاد " چشمه ای " ؛
پس جاری باش
و اجازه نده سنگ ها مانع حرکت تو شوند ؛
آنها را با نوازشهایت ذره ذره خرد کن
و از روی آنها با لبخند عبور کن.
#انرژی_مثبت
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
مقام عرشی حضرت زهرا_4.mp3
13.27M
#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "س" ۴
✨ حضرت زهرا سلاماللهعلیها ؛
محبت به ما و دوستان ما،
و دشمنی با دشمنان ما، شما را در زمره-ی شیعیان ما قرار نمیدهد!
بلکه شیعیان ما کسانیاند که؛
در #بایدها و #نبایدها ی زندگی، دنبالهرو ما هستند!
✦ چگونه میتوان در عصر امروز
سبک زندگی مان را، و بایدها و نبایدهایش را با سبک زندگی حضرت زهرا "س" در چهارده قرن گذشته تطبیق داد؟
#استاد_شجاعی 🎤
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
🌠🍁
🍁
💢#عکس_نوشت
♻️موضوع: اقدامات نظارتی #مجلس_یازدهم در 6 ماه
🔸🌺🔹
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#مجلس_انقلابی
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝
😍#به_وقت_رمان
🍃#بارگزاری_قسمت_جدید با ذکر صلوات بر محمدوآل محمد به نیابت از شهدا بخصوص #شهدایهستهای جهت تعجیل در فرج امام زمان عجل الله...
╔═🍂🌼🍂════╗
@tasnim14125
╚════🍂🌼🍂═╝
سِراج | seraj !🌿'
♥️⃟🌻 ♥️⃟🌻 #ابوحلما💔 #قسمت_سیزدهم #سردار ( دانشگاه افسری امام حسین-۱۳:۳۰) - فرشته ها خسته شدن بس که
♥️⃟🌻 ♥️⃟🌻♥️⃟🌻 ♥️⃟🌻
#ابوحلما💔
#قسمت_چهاردهم
#مهمانداریم
در همین هنگام در خانه پدری حلما، سفره ای با سیلقه چیده شده بود. حلما و محمد که وارد خانه شدند، بوی سبزی سرخ شده و نارنج، دهانشان را به تعریف بازکرد. حلما جلوتر از محمد دوید داخل سالن پذیرایی و گفت:
+سلام مامانی ...قرمه سبزیه؟
×سلام گل دخترم، بله به افتخار داماد عزیزم
بعد لبخند کوچکی تحویل چشمان محمد داد. محمد هم که متوجه شده بود گل از گل چهره مهربانش شکفت و درحالی که کاسه های ترشی را از مادر حلما میگرفت گفت:
-دستت دردنکنه مامان جان مگه شما به فکر من باشی
حلما چادرش را از سرش برداشت و روی دست انداخت بعد رو به مادرش گفت:
+نو که اومد به بازار کهنه میشه...
×حسودی نکن دخترجان
-مامان جان ببین تو این مدت چی کشیدم از بس...
و درحالی که لحنش به شوخی تغییر میکرد ادامه داد:
-از بس غذا های خوشمزه درست میکنه سه کیلو چاق تر شدم آخه نباید از در رد بشم؟
و صدای خنده مادر حلما و محمد در خانه پیچید. حلما نیم نگاهی به محمد انداخت و چیزی نگفت. دقایقی بعد مادرحلما صدا زد:
×حلما سادات بیا دیگه سفره پهنه مادر
-خانم خانما بیا دیگه شوهرت غلط کرد هرچی گفت
اما صدایی در جواب نیامد. محمد درحالی که بلند میشد گفت:
-کار خودمه باید برم منت کشی
×موفق باشی
اما همینکه محمد بلند شد سرش با پارچ آبی که در دستان حلما بود برخورد کرد. پارچ استیل روی زمین افتاد و تمام تن محمد خیس آب شد. محمد دستش را روی سرش گذاشت و نشست. حلما آمد کنارش و گفت:
+خاک به سرم چت شد؟ به جون خودم فقط میخواستم یکم خیست کنم نه که سرت بترکه...
×دامادمو دستی دستی کشتی
+مامان چ...
همان موقع محمد باقی مانده پارچ آب را روی صورت حلما ریخت و با خنده گفت:
-زدی آب یخی آب یخی نوش کن
+بدجنس داشتم از ترس سکته میکردم
-تسلیم خانم جان من همینجا...
×غذا سرد شد دیگه مثلا کارتون داشتم گفتم بیایین
-من با اجازه تون برم لباسمو عوض کنم
+شرمنده شوهرجان اینجا لباس نداری
-خب برا منم مثل خودت یه چند دست لباس میذاشتی
×نی نی کوچولوهای من...
+بذار ببینم مامانم چیکارمون داره دیگه
-بفرما مادرجان جمعا چهارگوش ما در اختیار شما
×درمورد میلاد...خواستم تا نیومده یه چیزی درموردش بهتون بگم
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم؛ سین.کاف.غین
╔═🍃🌼🍃═════╗
@tasnim14125
╚═════🍃🌼🍃═╝