سِراج | seraj !🌿'
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رنج_مقدس 🍃 #نرجس_شکوریان_فرد ✨ #پ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رنج_مقدس 🍃
#نرجس_شکوریان_فرد ✨
#پارت_پنجم
چند قدم عقب عقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن نا امید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. این قدر ذوق زده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جا مانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را بدست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هروقت شده نوشتههایم را تمام و کمال، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوست داشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همه جا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفت و آمد همه که هیچ بنی بشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هل میدهم زیر مبل سه نفره. مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع و جور میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات آرام و ساکت خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سوالات کنجکاوانهی من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحهی اول یک پاراگراف کوتاه است: " اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم، حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم بر میدارد و خوشبختی را رقم میزند."
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
***
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میخورد. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند.
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشتها و دریافتهای تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش کم شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
#ادمهدارد...🍃
#دوستانتونرادعوتکنید
『@tasnim14125』