eitaa logo
🌱صراط🌱
268 دنبال‌کننده
772 عکس
633 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱با عشق اباعبدالله 🌱نوشتاری دلی از سفر اربعین به قلم خانم سالار بانام هنری دختر پاییز اربعین ۱۴٠۳ بانام: سفر عشق قسمت بیست وششم👇
فردا صبح میگم براتون بعد نماز صبح😊
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 🌱سفرنامه اربعین قسمت بیست و ششم #سفر_عشق خلاصه سریع به بانک رفتم کمی مع
🌱🌱🌱_______________________ 🌱سفرنامه اربعین 🌱قسمت بیست وهفتم تا اینجا رسیدیم که اخرش زمان حرکت شد همان پنجشنبه به خانه رسیدم خسته وکوفته حدودا ساعت ۴عصر بود از صبح هم هیچی نخورده بودم😢🥓🥞🧇🌭🥗 لباس هایم را عوض کردم که فقط بخوابم حتی توان غذا خوردن هم نداشتم مادرم گفت کجا بودی چقد دیر کردی کلی برایش گفتم چه شده وآرایشگاه بوده ام و... سرم را رو بالش گذاشتم که بخوابم یهو عین جن زده ها ازجایم پریدم گفتم والا اعتمادی به حرف این خانم که ظاهرا مسئول خادمین خانم است نیست😕😳🤔 این هرساعت چیزی میگوید بدون اینکه قطعی باشد سریع خبر میدهد و استرس وارد میکند اگر من خوابیدم یک هو تماس گرفت که بگوید حرکت است بیا یا من نشنیدم صدای گوشی را چه؟ 😥 منم راه دور چگونه درعرض چند ثانیه ساک ببندم و برسانم خودم را این شد که تصمیم گرفتم به مسئول اصلی موکب که آقا بود زنگ بزنم به او زنگ زدم که ساعت وروز قطعی حرکت کی است؟ امروز نیست؟ گفت همان پنجشنبه که خیالم راحت شد و به آرامی خوابیدم تا اذان مغرب، چه خواب شیرینی😁😶😴😴😴😴 بعد هم بیدار شدم حالا دیگر وقت آن بود رسما درمجازی واینستا که بیشتر فعال هستم، خبر میدادم که راهی کربلا هستم حلالم کنید☺️ وای خدا اصلا باورم نمیشد روزی همچین چیزی رامن استوری کنم چندسالی بود که ازین استوری ها میدیم و غصه میخوردم ومیگفتم یعنی من هم روزی میرسد این حرف رابزنم وساک ببندم خلاصه با خوشحالی عجیبی که فقط خودم میدانم چه جنسی بود، استوری کردم که راهی ام و... 😊 چون قرار بود ده روز نباشم و من هم کارم مجازی بود و پیج فروشگاهی داشتم باید کمی به پیج ها رسیدگی میکردم، اخرین وقت بود چون فردا باید ساک میبستم و حمام و... پست های اخر راگذاشتم و. اطلاع دادم که حمایت کنید چون شاید مدتی نباشم😄😜 البته نگران این بودم که آیا کربلا میشود آنلاین شد یانه چون ده روز غیبت واقعا آسیب میزد به پیج باید چند روز یکبار پست داشته باشی واستوری مقداری سرچ کردم، گفتند یا باید خط عراقی داشته باشی و پیج هاو مخاطبین رابه آن وصل کنی که نشدنی بود یا باید از رومینگ استفاده کنی برای رومینک چک کردم، هزینه بالایی داشت میگفتند زود تمام خواهد شد حجم هم ، کار دومی که باید میکردم، چک کردم وسایل لازم بود چیزی که مسیولین موکب اصلا بمن نگفتند درحالیکه به نظرم ضعف مدیریت بود ان خانمی که مسئول خادمین خانم بود به نظرم یکی از کارهایی که باید میکرد اماده کردن یک چک لیست کلی از وسایل لازم برای خادمی موکب بود که به خادمین متذکر شود که حتما همراه داشته باشند ولی ایشان چیزی نگفت من هم سفراولم بود واقعا اطلاعی نداشتم به ناچار از اینستا وگوگل مقداری جستجو کردم و وسایلی را یاد داشت کردم و رفتم دانه دانه درساک گذاشتم البته اردوی جهادی یا خادم الشهدا رفته بودم ولی این کربلا بود وفرق داشت برای همین استرس داشتم 🌱🌱🌱_______________________ ❌کپی حلال وآزاد نیست، برخورد خواهد شد با استفاده کنندگان 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱_______________________ 🌱سفرنامه اربعین 🌱قسمت بیست وهفتم تا اینجا رسیدیم که اخرش زمان حرکت شد ه
🌱🌱_______________________ 🌱سفرنامه اربعین 🌱قسمت بیست و هشتم، ۲۸ واما روز موعود رسید ساکم را اماده کرده بودم تکمیل شده بود چنتا پیکس سوزنی هم به آن نصب کردم چفیه را گذاشتم روی کوله، یک کوله جین آبی که کهنه شده بود، ولی آن را خیلی دوست داشتم، چون یار دیرین من بود، با آن چندین بار به خادمی شهدا واردو جهادی رفته بودم سال قبل هم خواهرم همین کوله را به کربلا برده بود، برای همین دوستش داشتم البته این کوله درکربلا برایم داستان درست کرد😕 حالا میگویم خلاصه جیک عکس گرفتم استوری شد😂😂😂 بدلم مانده بود عکس کوله استوری کنم😂 عین ندید بدید ها به همه آرزوهایم رسیدم خلاصه😜 پیامک دادند گفتند ساعت ۲.۵ظهر حرکت است آماده باش ناهار را عجله ای خوردم و البته خیلی کم همش ساکم راباز وبسته میکردم ببینم چیزی از قلم نیفتاده است 🤔🙃 پیامک دادند که هزینه اتوبوس از مبدا تا مرز ایران ۵۵٠تومان است به این شماره کارت واریز کنید و عکس فیش را برایمان بفرستید عمدا هزینه هارا برایتان ازهمین ابتدا میگویم برای سال بعد برنامه ریزی داشته باشید، البته شاید سال بعد کمی هزینه ها بیشتر شود حالا موقع استرس جدید بود🙃🤨 من همراه بانک داشتم، اپلیکیشن ۷۸٠،هم داشتم، تمام واریزی های خودم راهم اینترنتی انجام میدادم سریع گوشی را گرفتم که پرداخت کنم دیدم ارور داد😟😕😳 یعنی چه چندبار امتحان کردم میگفت کارت نامعتبر است☹️🙁😭 فهمیدم چرا این خطا رامیدهد چون روز اخری که رفتم بیرون کارتم گم شد، و سریع رفتم کارت قبلی را سوزاندم وکارت جدید گرفتم مطمئن بودم به خاطر همان است احتمالا فعال نشده رمز پویا ورمز دومرحله ای حالا چه میکردم😥😥😰 استرس پشت استرس ناچار به مسیول موکب پیام دادم که من نمیتوانم اینترنتی پرداخت کنم کرایه را رفتم بیرون قبل ازحرکت ازطریق باجه های خودپرداز واریز میکنم و فیش کاغذی رادم اتوبوس تحویل میدهم گفت باشه مشکلی نیست خواهرم قرار شد باماشین خودش مرا تا دم اتوبوس ببرد البته داخل پرانتز هم این رابگویم همان ظهر من حالم بد شد وحال مساعدی نداشتم😔😱 ترسیدم که حالا با این وضع چگونه به مسافرت بروم😔 اصلا دوست ندارم درمسافرت مریض باشم ونیاز به مصرف دارو داشته باشم تنها هم باشی وخانواده همراهت نباشد بدتر سربار دیگران میشوی من البته سردرد هم دارم دراثر کارزیاد یا جلوی آفتاب بودن قطعا سردرد میگیرم ولی چند روز قبل از سفر ازدوستم که گفت چندبار به کربلا رفته پرسیدم گفت داروی کدئین دار به هیچ وجه باخود نبر، ممنوع است و ممکن است درمرز دستگیر شوی ومشکل برایت پیش بیاید به همین خاطر من قرص کدئین با خود نبردم فقط قبل از حرکت یه عدد خوردم وبسیار هم حالم بد بود ونگران این موضوع بودم😔 راس ساعت ۲.۵ترمینال بودیم دیدم کسی نیست هرچه ترمینال را دید زدم اثاری از بچه های مسجد نبود😱😳 گفتم نکند مراجاگذاشته اند ورفته اند😭 سریع تماس گرفتم با همان خانمی که مسیول خادمین خواهر بود گفتم چرا کسی نیست گفت عزیزم ساعت حرکت تغییر کرده ساعت ۴است☹️☹️☹️ هی خدا هی خدا چرا اینشکلی شده برنامه ریزی اینها🥶😁🙈کلافه میکنند ادم را هوا هم بشدت گرم بود گفتم بمانم همانجا تا ۴ خواهرم گفت از گرما میمیری رفتیم خانه دوباره ساعت ۴رسیدیم ترمینال😕😕😕 🌱🌱🌱_______________________ ❌کپی ازاد نیست وحلال نمیکنم 🌱 🌱 @serat_media14
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاجت داری بنویس یا معصومه 🌱بفرست برای دوستت شاید نیاز داشته باشه   برخواهر خسرو خراسان صلوات برجلوه ی خورشید درخشان صلوات برحضرت معصومه شفیع شیعه برآیت حق مهر فروزان صلوات سالروز وفات حضرت معصومه (س) تسلیت باد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان سجاده صبر💗 قسمت دوم که سهیل خسته از سرکار اومد، فاطمه، علی وریحانه رو خوابونده ب
💗رمان سجاده صبر💗قسمت سوم کنترل تلویزیونو گرفت وخاموشش کرد. سهیل باتعجب نگاهش کرد وگفت: -چرا خاموش کردی؟ -می خوام باهات حرف بزنم سهیل لبخندی زد و گفت: به به، بفرمایید سرکار زندگی  بعدم دستش رو گذاشت زیر چونشو به فاطمه نگاه کرد نگاه سهیل خیلی سنگین تر از چیزی بود که فاطمه تصورش رو میکرد، توی دلش شروع کرد به خوندن آیت الکرسی، سکوت فاطمه باعث شد سهیل کمی مشکوک بشه ،حالت جدی ای به خودش گرفت و گفت: -بگو، منتظرم، از چی میترسی؟ -امروز سمانه خانم اومده بود اینجا -خب؟ -میگفت شوهر تو با این پیردختر طبقه بالا نسبت فامیلی ای داره که انقدر باهاش گرم میگیره؟ سهیل سکوت کرده بودو با کمی اخم فاطمه رو نگاه میکرد، فاطمه ادامه داد: -خانم سهرابی همکارت بهت پیام داده بود، من ناخود آگاه خوندمش، اولش فکر کردم اشتباهی به جای اینکه برای شوهرش بفرسته برای تو فرستاده... اما خب اسم تو رو صدا زده بود .... راستی چند روز پیش که اومدم شرکتتون، نیم ساعت زودتر رسیدم، صدای تو و منشیت و حرفهایی که میزدید رو شنیدم، توی مهمونی خونه خاله جون اینا، چشمکاتو به دوستای مرضیه دیدم... فاطمه همین جور میگفت و میگفت و نگاه سهیل سنگین تر میشد و اخمهاش بیشتر توی هم میرفت. که ناگهان وسط حرفهای فاطمه داد زد: -بس کن. فاطمه همچنان سرش پایین بود، اما سکوت کرد و چیزی نگفت، انگار برای اولین بار داشت به سهیل میگفت من خیلی چیزا رو میدونم، سهیل گیج و سردرگم بود، باورش نمیشد که فاطمه این حرفها رو بهش زده باشه، خجالت میکشید، احساس شرم میکرد، احساس انزجار، اما نمی خواست خودش رو از تک و تا بندازه، تا الان فکر میکرد فاطمه نمی فهمه، یا شاید براش مهم نیست، اما الان وقتی صدای لرزان و پردرد فاطمه رو شنید نمی دونست چی باید بگه. سکوت بدی بود، نه سهیل حرفی میزد و نه فاطمه، هر دو منتظر بودن طرف مقابل حرفی بزنه که آخر هم فاطمه شروع کرد: -طلاقم بده 🌱 @serat_media14  همین جمله دو حرفی کافی بود که سهیل مثل سنگ خشکش بزنه، باورش نمیشد، فاطمه و طلاق، نمی تونست حتی تصور کنه که یک روز فاطمه عزیز و دوست داشتنیش پیشش نباشه، از طرفی حرفهای اول فاطمه بهش فهموند که اگر فاطمه طلاق می خواد علت منطقی ای داره، گیج بود، از جاش بلند شد، چرخی دور خونه زد، توی موهاش دست کشید و چند تا نفس آروم کشید. 🌱 @serat_media14 به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و شهوتی که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی تونست مانع اون میلش و شهوتش و عادتش بشه. با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه لاس میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن به اون لذت بوده. فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت: آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدانمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت. اما سهیل تا صبح نخوابید صدای گوشی فاطمه بلند شد که .. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
💗رمان سجاده صبر💗قسمت سوم کنترل تلویزیونو گرفت وخاموشش کرد. سهیل باتعجب نگاهش کرد وگفت: -چرا خاموش ک
💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهارم صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید. چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیر خوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از وضع اون بود... اما وقتی رسید به هال دید تلویزیون روشنه و سهیل با نگاهی سرد و یخ زده داره نگاه میکنه، تعجب کرد، فکر نمیکرد سهیل تا الان نخوابیده باشه، به سمتش رفت و با این که دلش نمیخواست باهاش حرف بزنه، دلش سوخت وگفت: - از دیشب تاحالا نخوابیدی؟ سهیل جوابی نداد و فقط به صفحه تلویزبون نگاه میکرد، فاطمه دوباره گفت: -نمی خوای بخوابی؟ وقتی جوابی نشنید شونه ای بالا انداخت و رفت. وضو که گرفت، سجاده صورتی رنگی که توش تسبیح سر عقدشون، خاک فکه و مقداری گلبرگ گل محمدی داشت رو باز کرد، چادر سفید عبادتش رو پوشید و با الله اکبر گفتن مشغول بندگی شد. در تمام این مدت سهیل به تلویزیون چشم دوخته بود اما فکرش به شدت مشغول بود، متعجب بود از این که فاطمه این طور بی محابا ازش خواسته که طلاقش بده، میدونست سر عقد بهش قول داده بود هیچ وقت بهش خیانت نکنه. اما خیانت.... خیانت کلمه سنگینیه برای او و کارهاش.... نه نه ... نمیتونست قبول کنه که فاطمه به اون به چشم یک خائن نگاه میکنه... اون هیچ وقت روح و احساسش رو به کس دیگه ای نداده بود، فقط جسمش بود .... روی راه حلهای ممکن فکر کرد، میتونست به فاطمه قول بده که دیگه از اینکارها نمی کنه، یا می تونست ازش عذرخواهی کنه و از دلش در بیاره، اگه میتونست کسی رو این وسط واسطه قرار بده خیلی بهتر بود ... اصلا می تونست همچین قولی بده؟ خودش رو که میشناخت، واین میل سرکش رو که سالهای ساله باهاشه... گیج و کلافه بود ... 🌱 @serat_media14 بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه، من آرامش و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر... بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهارم صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهای
💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجم به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید، اونقدر محکم که به خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت: - هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری... فاطمه که متعجب شده بود و انتظار هر رفتاری رو از سهیل داشت الا این کارش چیزی نگفت و خودش رو به دستهای همسرش سپرد، سهیل هم که تازه گرمای آغوش فاطمه روحشش رو آروم کرده بود، بغلش کرد و بردش توی اتاق و روی تخت گذاشتش، بعدم یک دستش رو زیر سرش گذاشت و به پهلو رو به فاطمه دراز کشید، با دست آزاد دیگرش موهای فاطمه رو نوازش میکرد و توی فکر فرو رفته بود ... فاطمه میتونست از چشمای سهیل غم رو بخونه، اما غمش براش کم اهمیت شده بود، شاید اگر یک سال پیش همچین غمی رو توی چشمهای شوهرش میدید، دق میکرد و اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید تا بتونه این بار سنگین رو ازدوشش برداره، اما الان براش اهمیتی نداشت، خودش رو به دست سهیل سپرد و چشماش رو بست. سهیل که همچنان موها و صورت فاطمه رو نوازش میکرد گفت: - تو میدونی که عشق منی؟تو میدونی که من توی دنیا فقط و فقط یک بار عاشق شدم، عاشق زنی که متانت و صبرش برام غیرقابل هضم بود؟ فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ بالای سرش نگاه کرد. گفت: - نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج کنی ... نمی فهمم الان چرا یکهو داری میگی طلاقم بده، لااقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور کنم.... توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکللت رو با آرامشت حل میکردی، چی شد که یکهو اینقدر رک و صریح میزنی توی دهن من؟ ... - نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم - میدونم. اما قول میدم تکرار نشه - چی تکرار نشه؟ 🌱 @serat_media14 🌱 @serat_media14 - همون چیزی که آزارت میده، میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم - چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟ اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟ سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل دراین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت: - چی؟در آغوش بگیرم؟ چی داری میگی؟ روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ... مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه... چیزی نداشت بگه... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14