eitaa logo
🌱صراط🌱
243 دنبال‌کننده
819 عکس
691 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت سیزدهم ✍️ به قلم حاء_رستگار آفتاب گرم صورت غرق در خوابش را نوازش می‌ک
🍂🍁قسمت چهاردهم به قلم :حاء _رستگار چقدر برای این حس که می‌تواند تنهایی کارهایش را بکند تنگ شده بود. در زندگی سابقش تنها چیزی که احساس می‌کرد سکوت، حکم خفگی و لال بودن بود. همسر سابقش او را به چشم زنی که مسئول رفع نیاز های او بود میدید و هیچ وقت فکر نمی‌کرد او در وهله اول یک انسان است و در نهایت زنی که نیاز به محبت دارد. نیاز به دیده شدن و عشق. چقدر بر عمر رفته اش حسرت می‌خورد. چرا چندی بدون عشق زیسته بود؟! زندگی با مجید تن دادن به یک اجبار بود برای رهایی از افتادن در پرتگاهی که اگر دیرتر اقدام می‌کرد، در آن می افتاد. حالا هیچ چیز این زندگی فرق نکرده. از جانب مجید عرق محبت نشده، عشق را تجربه نکرده اما حس می‌کند دیگر دارد تجربه می‌کند لذت حضور داشتن را. و نمونه کوچکش همین است که دارد تنهایی سفر کوتاهی می‌کند. دارد دنیا را می‌بیند، معاشرت می‌کند، می‌خندد و به معنای واقعی دارد کم کم زندگی می‌کند. در راه گیلان خاتون کلی گفت و همه را به خنده انداخت. او شدت صمیمیت آنها لذت می‌برد و طبیعت زیبای بیرون این لذت را بیشتر می‌کرد. رجبعلی صدای آهنگی شمالی را زیاد کرده بود و زنها هماهنگ با ریتم آهنگ دست می‌زدند و به احترام نوعروسی که آنجا بود، کر می‌کشیدند! چقدر همه چیز حرمت داشت. با خود اندیشید تنها چیزی که انگار در حوالی زندگی گذشته اش رنگ نداشته حفظ حرمت او بوده است! مسیر به پایان رسید و امامزاده نمایان شد. خانم ها پیاده شدند و او پشت سر گیلان خاتون و ایلما،دخترش که هم سن و سال خودش بود روانه امامزاده شدند. بوی اسپند نو و خاک گلی همه جای امامزاده نقش داشت. محبوبه تا چشمش افتاد به آن مرقد سبز دلش ریخت. احساس کرد به کودکی هایش برگشته است. زمانی که پدرش امان الله، او را روی پایش می‌نشاند و دعوتش می‌کرد به حرف های منبری مسجد گوش دهد. همه چیز آن امامزاده کوچک شبیه حال و هوای مسجد محله شان را داشت. چقدر کودکی هایش زود در چنگال زمان خفه شده بودند. 🌱 @serat_media14 با سقلمه ایلما وارد امامزاده شد و درحالیکه دلیل خنده های مداومش را نمی‌دانست مشغول زیارت شد. به همه چیز فکر کرد. به درد هایش، زخم های صورت و گردنش، مادرش که دیگر نمی‌تواند راه برود و پدرش که چندی هست مرده، به برادر های بی رحمش که او را در ازای مبلغی ناچيز فروختند به همسر سابقش، به آرزویش که چقدر دوست داشت معلم شود، و در نهایت به مجید و آن سکوت عجیبش! که چرا تن داده به این زندگی؟ چرا خود را دوباره قربانی کرده؟ که چرا مجید وارد زندگی اش شده؟ و چرا این ازدواج هرچند به اجبار برایش احساس آرامش دارد... اینها سوالاتی بود که در سرش می‌چرخید و او جوابش را از خدای امامزاده طلب می‌کرد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14