eitaa logo
🌱صراط🌱
245 دنبال‌کننده
819 عکس
691 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 بسم الله الرحمن الرحیم. 📗عنوان داستان : 🖌️به قلم :حاء_رستگار 🍁🍂قسمت اول چراغ نفتی را از لب طاقچه برداشت و گذاشت روی کرسی. بعد به آرامي خزید زیر آن و جریان مطبوع گرما به سرعت او را به آغوش خود کشید. حس دلپذیری در وجود سردش شروع به چرخیدن کرد و همین باعث شد چند دقیقه ایی دنیای مشوش افکارش را بگذارد پشت پلک هایش و تنها گوش شود برای شنیدن. صدای عوعوی سگ جعفر از دور شنیده می‌شد. می‌گفتند امسال هشت ساله می‌شود.همزمان نور چراغ تراکتور پر سر و صدای مشهدی مرتضی توی اتاق کوچکش افتاد و باعث شد جعبه ی شیرینی که ملاهادی عصری آورده بود به چشمش بیاید و همین شد که داغ دلش تازه شد. آنقدر که جریان گرما به آنی از نوک انگشت های پایش با سرعتی عجیب به سمت سرش حرکت کرد و باعث شد چند قطره‌ ی درشت عرق متولد شوند! 🌱 @serat_media14 از زیر کرسی درآمد و به سمت پنجره رفت. آن را باز کرد و سوز زمستانی که برف را با خود آورده بود، تمام صورتش را خراشید. می‌دانست ممکن است بیمار شود اما برایش مهم نبود. چندی میشد که دیگر هیچ چیزی به چشمش خطرناک نمی آمد یا حتی ارزش فکر کردن نداشت. نشست لب پنجره و از توی جیبش سیگاری درآورد. تازگی ها سیگاری شده بود اما به طور پنهانی. آنجا یک کف دست روستا بود که مردمش فضولی را هر روز صبح لقمه می‌کنند به دهانشان! یاد عصر افتاد. حرف های ملاهادی مثل پتک مغزش را تکه تکه می‌کرد. تصور اینکه فردا بخواهد زنی را به این خانه بیاورد که ذره ایی به او علاقه ندارد شده بود ماتم دلش. می‌گفتند بیوه ی کاظم است. کاظمی که شش ماه پیش توی جنگل به قول جنگلی ها سقط شده بود. از بس بی رحمی کرد و افتاد به جان حیوان های بیچاره و شکار غیر قانونی، تهش با گلوله ی جنگل بانی، رفت ته جهنم. چند باری او را توی جنگل دیده بود.ادم درشت هیکل و اخمویی بود. با هیچکس دم خور نمیشد. انگاری شکار روی خلق و خویش تاثیر گذاشته بود. از تصور اینکه باید زیر بار مسئولیت یک مرد مرده برود که زن بیوه اش را گذاشته بود روی دستانش ملول گشته بود. اما چه می‌توانست کند؟ خودش می‌دانست اگر بی کس و کار و بی زبان و لال نبود و از بچگی با تو سری خوردن بزرگ نشده بود، لااقل الان می‌توانست مثل یک مرد نه بگوید و گور بابای بلند و بالایی حواله ی غضب های ملاهادی کند و برود دنبال زندگی اش! اما افسوس که دردی عمیق است بی پدری! از این و آن شنیده بود وقتی خیلی کوچک بوده پدر و مادرش توی جاده ی ساری تصادف می‌کنند و او می‌ماند و صدای ونگ ونگش توی یک سبد چوبی. شبیه موسی وسط دریا! همین ملاهادی برمیدارتش میبردش پیش تنها عمه اش در بابل و می‌گوید این شما و این توله ی برادرتان. عمه خانم هم که هشتش گرو نه اش بوده بچه را محکم می‌زند زیر بغل ملاهادی و می‌گوید سال به سال برادرش را نمیدیده، حالا هم توی خرج پنج تا یتیم شوهر الدنگش مانده و او را چه به خویشاوندی و دلسوزی؟! خلاصه ملاهادی که دست از پا دراز تر برمی‌گردد روستا می‌فهمد که این شتر حالا حالا ها قصد خوابیدن در خانه ی خودش را دارد.! برای همین او را بزرگ می‌کند و می‌کند‌ش غلام حلقه به گوش برای روز های نیاز. کم کم که بزرگ تر میشود و می‌فهمند نمی‌تواند حرف بزند گل از گل ملاهادی میشکفد که چه بهتر؟! حرف هم نمیزند و کار ما راحت تر. در عوضِ جای خواب و لقمه نان و جرعه آبی بیست و پنج سال ازگار کار می‌کند برایشان. نصف شالیزار هایش را خودش آباد کرده. با همان دستان بزرگش که بزرگی شان خیلی به چشم می آید. حالا هم ملاهادی از در مصلحت جویی وارد شده و دیروز جلوی چشمان خودش پر رو پر رو میگفت باید زن بگیرد و جوان عذب می‌شود آفت زمین. آن هم چه زنی؟ الله اعلم. نه دیده اش و نه دختر است و نه تر و تازه. درست است زبان ندارد ولی مرد است و می‌فهمد زنانگی یعنی چه! پنجره را می‌بندد و برمی‌گردد زیر کرسی. کلاه پشمی اش را در می آورد و دسته ی موهای فر فری اش میزند بیرون. باید بخوابد. شاید فردا روز بهتری باشد. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 بسم الله الرحمن الرحیم. 📗عنوان داستان : #آنجایی_که_گریستم 🖌️به قلم :حاء_رستگار 🍁🍂قس
🌱🌱🌱_______________________ 📗عنوان داستان : 🍂🍁قسمت دوم 🖌️به قلم :حاء_رستگار با سماجت بسیار ریشه ی محکم علفی که هرز است را بیرون می‌کشد. این علف هرز با این ریشه های بلند وسط انبار کاه برایش عجیب و غریب است. فکر می‌کند چقدر دور و برش ریشه های هرزگی تنومند شده اند. مشغول کار می‌شود و می‌گذارد دنیا با سرعتی ملایم به کار خود ادامه دهد. دنیا و او مشغول به تازیدن بودند که صدای ملاهادی را از دور میشنود.در دل آرزو می‌کند کاش به جای لال بودن کر بود تا دیگر هرگز صدای آن پیرمرد نخاله را نشنود. ملاهادی دستش را به شانه ی او می‌زند و با لحن خاصی می‌گوید :اوقات بخیر شاه داماد… بعد هم از لفظ شاه داماد خنده اش شدید تر میشود. نمی‌داند در آن موقعیت باید چه کند. تنها بیل را محکم تر از قبل به زمین می‌کوبد که ملاهادی ادامه می‌دهد :زری عروس خانم رو برده چیتان پیتان. تو هم بهتره دستی به سر و صورتت بکشی و از این حالت یالغوزی در بیای. ساعت چهار خونه ی ما باش. خودم خطبه عقد رو میخونم. ان شاء الله مبارک باشه. بعد بدون حرف دیگری راهش را می‌کشد و می‌رود. این اولین باری ست که لحنش ملایم است. با خودش فکر می‌کند خطبه ی عقدی که او بخواند از الان تهش فاجعه است. آدم ناسپاسی نیست. ملاهادی برایش زحمت زیاد کشیده اما او فرق بین لطف و محبت را با منت و مجبوری می‌فهمد. تنها زبان ندارد که آن ها را به همه داد بزند. محکم بکوبد به تخت سینه اش و بگوید در خلوت خود چه اندازه بابت اندوه های فراوان دلش گریسته. تا چه اندازه این مرد او را در کودکی تحقیر کرده و حالا آن حقارت های کوچک، بزرگ شده اند و هر روز دارند بزرگ تر می‌شوند. اما نه می‌تواند خودش را نجات دهد نه انگیزه ایی پیدا می‌کند برای ادامه دادن. او تنها می‌داند باید تا جایی که خدا می‌خواهد زندگی کند. هر چند از خود خدا هم دلگیر است اما این را به عنوان حقیقت زندگی خود درک کرده که او چیزی جز یک اجبار جان دار نیست! بیل را آنقدر محکم می‌کوبد که دهانه ی آهنی اش کج می‌شود. باید فکری به حال این خشم فروخفته کند. خشمی که روز به روز بیشتر به زبانه کشیدنش ادامه می‌دهد. کارش که تمام می‌شود برمی‌گردد سمت خانه. چکمه های سفیدش حالا گلی رنگ شده اند. هوا سرد است و جز چند کلاغ پر سر و صدا کسی در این طبیعت مرموز نفس نمی‌کشد! سر راه می‌رسد به مغازه ی اکبر. سرش را می‌کند داخل مغازه و گرمای هوا را به ریه هایش وارد می‌کند.اکبر دارد روزنامه می‌خواند. تا چشمش به او می افتد لبخندی میزند و می‌گوید :به آقا مجید، آقا داماد… چیزی میخوای؟ 🌱 @serat_media14 به چکمه هایش نگاهی می‌کند که اکبر می‌فهمد و می‌گوید :بیا تو ایرادی نداره. سر به زیر وارد مغازه ی چند متری و کوچک اکبر می‌شود. بعد به اکبر نگاه می‌کند و با دستانش به صورت نمایشی مشغول شستن سرش می‌شود و لب می‌زند و نا نفهموم به اکبر می‌رساند که شامپو می‌خواهد. اکبر اهانی می‌کند و یک شامپوی تخم مرغی می‌گذارد جلویش. او هم چند اسکناس مچاله را روی ترازو می‌گذارد و خیره می‌شود به عقربه های ترازو. ترازو تکان نمی‌خورد. اکبر می‌خندد و می‌گوید اسکناس که وزن خاصی ندارد مجید آقا. او هم بدون حرف دیگری شامپو را چنگ می‌زند و از گرمای مغازه خداحافظی می‌کند. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14