eitaa logo
🌱صراط🌱
245 دنبال‌کننده
819 عکس
691 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت55 رفتم روی تخت نزدیک حوض نشستم دیگه جانی برای ایستادن نداشتم سجاد
.🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت56 چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه محو شد به خودم اومدم که ظرف آب هنوز توی دستام بود جواد اومد سمتم و ظرف آب و گرفت ریخت روی زمین بعد به چشمای پر از غمم نگاه میکرد خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریه کردم چند روز از رفتن سجاد گذشته بود و خبری از سجاد نشد جواد چند باری اومد دنبالم که برم خونه ولی نمیتونستم،کارم شده بود نشستن کنار تلفن و منتظر شدن همه اینقدر از حال بدم باخبر بودن که حتی یه بارم سمت تلفن نمیرفتن دلشون میخواست اولین نفری که با سجاد صحبت میکنه من باشم نزدیکای ساعت ۹ شب بود ،که تلفن زنگ خورد گوشی رو برداشتم صدل خش داشت و قطع و میشد بعد از کلی الو الو کردن،صدای سجاد و شنیدم سجاد:الو ،بهار تویی؟. -کجاایی تو ،ما که صد بار مردیم و زنده شدیم ،چرا زنگ نزدی سجاد:شرمندم به خدا،اینجا چند روزی میشد خطا خراب بود،امروز درستش کردن -الان خوبی؟ سجاد:اره عزیزم،تو خوبی؟ -تو خوب باش،منم خوبم سجاد:بهار جان ،نفهمم غصه بخوری و تو خونه باشی،من حالم خوبه،میدونم این چند روزی جایی نرفتی،قول میدم اگه خط ها مشکل نداشته باشه هر یه روز در میون همین موقع برات زنگ بزنم -قول؟ سجاد:جان بهارم قول میدم،تو هم قول بده بری بیرون و خونه نباشی -چشم 🌱 @serat_media14 سجاد:چشمت بی بلا، من دیگه باید برم به همه سلام برسون -باشه،تو هم مواظب خودت باش سجاد:چشم،یاعلی -یا علی بعد از قطع کردن همه نگاه ها به سمت من بود، فاطمه: حالا خیالت راحت شد،یه کم از اون تلفن فاصله بگیر ،خشک شدی از بس همونجا نشستی کم کم دارم تو رو با تلفن اشتباهی میگیرم ... ( لبخندی تحویلش دادم) مادرجون: بهار جان بیا یه چیزی بخور و تعریف کن سجاد چی میگفت - چشم فاطمه: اره بیا بخور،پوست استخون شدی،اینجوری پیش بری داداش سجاد نمیشناستت ،باز باید راه بیافتی تو خیابونا دنبالش تا ثابت کنی بهاری ( یه کتاب کنار مبل بود برداشتم و سمتش پرت کردم):بیمزه فاطمه: آخ آخ آخ , ببین مامان جان ،عروست دست بزن هم داره ،خدا به تک پسرت رحم کنه مادر جون: بسه فاطمه،کمتر نمک بریز... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
.🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت56 چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشدتا اینکه از نگاه مح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 # خریدار_عشق💗 قسمت57 از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شده بود نوشتن نامه ، غروبم که بر میگشتم خونه یه کم غذا میخوردم و مینشستم کنار تلفن سر ساعت ،تلفن زنگ میخورد با شنیدن صدای سجاد تمام سلول های مرده ی بدنم زنده میشدن تقریبا ۱۷ روز از رفتن سجاد میگذشت و ماه رمضان رسید،من توی این مدت با خیالاتم زندگی میکردم چه رویاهایی ساخته بودم در کنارش به عکسایی که با هم گرفته بودیم نگاه میکردم ،ای کاش عکس روز آخری که با هم گرفته بودیمو ازش میگرفتم صبح که بیدار شدم ،دلشوره عجیبی داشتم قلبم تن تن میزد فکر میکردم دارم مریض میشم ولی وقتی که از اتاق بیرون رفتم دیدم مادر جونم هی از این اتاق به اون اتاق میره هی میره تو حیاط یه کم جارو میزنه باز میاد داخل خونه -سلام مادر جون:سلام دخترم،صبحت به خیر -اتفاقی افتاده؟ ( با دستاش هی ور میرفت) مادر جون:نمیدونم چم شده،صبح تا الان دست و دلم به هیچ کاری نمیرن ،یه جوری ام ،میگم نکنه واسه سجاد اتفاقی افتاده باشه (پس من مریض نشده بودم،مادرجونم مثل من دلشوره گرفته بود،رفتم نزدیکش،لبخندی زدم ) -الهی قربونتون برم ،انشأءالله که چیز خاصی نیست، امشب زنگ زد باهاش صحبت کنین مادر جون:انشاءالله،باشه مادر،تو هم برو استراحت کن هوا گرمه -چشم 🌱 🌱 @serat_media14 بعد از ظهر ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم رفتم توی حیاط -من دارم میرم جمکران،کاری ندارین؟ مادر جون:نه عزیزم ،برو خدا به همرات،زودتر بیا افطار کنی! - چشم یه دربست گرفتم و رفتم سمت جمکران از دور با چشمان گریان به گنبد فیروزه ای نگاه میکردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ورودی مسجد جمکران رفتم داخل مسجد و شروع کردم به نماز خوندن و دعا خوندن هر چقدر دعا خوندم آروم نشدم بلند شدم رفتم سمت چاه اینبار دستم به قلم نمیرفت اصلا نمیدونستم چه جوری بنویسم نزدیک چاه نشستم چادرمو کشیدم رو صورتمو گریه میکردم -سلام آقا ،دیگه توان نوشتن ندارم ،میدونم که مهر تایید به نامه منو سجاد زدی نامه ای که من نخونده امضا کردم ،چون عاشق بودم سجادم عاشق بود ،عاشق شما،عاشق امام حسین،عاشق عمه اتون حضرت زینب آقا جان من میدونم که سجاد بر نمیگرده،شما رو به عمه اتون قسم ،فقط آرومم کنین، من در کنار سجاد هر چند کم ولی عاشقانه زندگی کردم ،همینم برام کافیه،آقا جان آرومم کن.... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 # خریدار_عشق💗 قسمت57 از فرداش روزایی که سجاد میخواست زنگ بزنه میرفتم جمکران و کارم شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت58 با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه دربست گرفتم رفتم خونه همش چشمم به ساعت بود نکنه سجاد زنگ بزنه و من دیر برسم خونه بعد از رسیدن تن تن از ماشین پیاده شدم و در خونه رو باز کردم و کفشمو تن تن در اوردم و وارد خونه شدم نفس نفس میزدم فاطمه و مادر جون کنار سفره افطار نشسته بودن فاطمه با دیدن قیافه ام و نفس نفس زدنام دوید سمتم فاطمه: چی شده بهار؟ چرا نفس نفس میزنی.. - سجاد زنگ زد؟ فاطمه: نه زنگ نزده، میگی چی شده؟ - چیزی نشده ،فک کردم دیر میرسم با سجاد صحبت نمیکنم ( فاطمه با کف دستش زد تو سرم): ای خدااا ،یه سکته ناقص زدم همین الان ،دیونه ای تو دختر ... مادر جون:عع فاطمه اذیت نکن،بهار مادر برو لباست و عوض کن بیا -چشم رفتم سمت اتاق که صدای تلفن و شنیدم بدو بدو دویدم تو پذیرایی رفتم گوشی رو برداشتم - الو سجاد: سلام بانوو خوبی؟ با شنیدن صدای سجاد ،زدم زیر گریه سجاد: الهی قربونت برم چرا گریه میکنی بهار،؟ - هیچی دلم گرفته یه کم سجاد: ای بابا ،مثلا قول داده بودی ناراحتی نکنیااا - ببخشید ،دست خودم نبود ،خودت خوبی؟ سجاد : اره عزیزم خوبم،تو خوبی؟ ،ولی اینجا اوضاع خیلی خرابه - مواظب خودت باش سجاد سجاد: به روی چشم ،میگم سوغاتی چی میخوای برات بیارم - ( میدونستم میخواد حال و هوامو عوض کنه )مگه اونجا بازار داره ،نکنه اشتباهی رفتی یه جا دیگه سجاد: اینجا همه چی پیدا میشه ،البته جنگی ،عروسک و لباس پیدا نمیشه ،بگو چی میخوای برات بیارم - خودت بهترین سوغاتی برام ،فقط خودت بیا 🌱 @serat_media14 سجاد: من که نشدم سوغات خانومم،نمیخواد خودم یه چیزی برات میارم - باشه سجاد: افطار کردی خانومم،؟ -نه ،رفته بودم جمکران ،تازه رسیدم خونه ،که تو زنگ زدی سجاد: زیارتت قبول خانومم،مارو هم دعا کردی دیگه؟ (بغضمو به زور قورت دادم) اره عزیزم سجاد:دستت درد نکنه،راستی فردا میخوایم بریم عملیات،خوبی ،بدی دیدی حلالمون کن دیگه - ععع سجاد نگو این حرفارو باز گریه ام میگیره هااا سجاد: ععع نگفتم میخوام برم شهید بشم که ..عمر دست خداست - ولی دلم نمیخواد اینو بگی -چشم 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت58 با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم تن تن از مسجد بیرون رفتم و یه درب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _عشق💗 قسمت59 سجاد:بهار منو ببخش که اذیتت کردم -تو هیچ وقت اذیتم نکردی،تو بهترین هدیه خدا بودی واسه من سجاد: تو هم همینطور ،خیلی مواظب خودت باش -چشم، راستی صبر کن با مادر جونم یه کم حرف بزن از صبح حالش خوب نبود سجاد: باشه - از طرف من خدا حافظ،خیلی دوستت دارم سجاد:ما بیشتر بانو - مادر جون ؟ مادر جون: جانم بهار -بیا با سجاد حرف بزن مادر جون: الهی قربونش برم گوشی رو دادم به مادر جون و خودم رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم - خدا رو شکر که امشب هم صدای سجاد و شنیدم 🌱 @serat_media14 صدای زنگ گوشیمو شنیدم ،رفتم سمت کیفم گوشیمو درآوردم ،زهرا بود - سلام زهراجون خوبی؟ زهرا: سلام بی معرفت ،تو خوبی؟ - مرسی قربونت برم، جواد خوبه ،مامان و بابا خوبن؟ زهرا: دختر ،تو خونه زندگی نداری،؟ نمیگی یه پدر و مادری چشم به راهت هستن - ببخشید زهرا جون، اینقدر این مدت ذهنم درگیره ،که یادم رفت زهرا: میدونی امشب سر سفره بابا بغض کرده بود ،خیلی دلمون تنگ شده برات - الهی بمیرم ،چشم فردا حتمن میام خونه زهرا: آفرین دختر خوب،از آقا سجاد چه خبر ،تماس میگیره؟ - اره ،چند دقیقه پیش باهاش صحبت کردم ،خدا رو شکر حالش خوبه زهرا: خوب ،خدا رو شکر ،پس فردا منتظر هستیم - باشه عزیزم زهرا: با مادر شوهر ،پدر شوهرت سلام برسون - چشم ،تو هم سلام برسون زهرا: خدا حافظ - خدا حافظ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت61 نزدیکای اذان بود که با کمک مامان سفره افطار و پهن کردیم صدای زنگ آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت62 بابا : بهارم ،یه دونه ی بابا، سجاد به خاطر تو رفته ،به خاطر ناموس کشورش رفته ،اگه نمیرفت،اون بیشرفا هم چند وقت دیگه به ایران حمله میکردن ، تازه ،یه ناموس دیگه ای هم در خطر بود ،توی شام همه اهانت کردن به خانم حضرت زینب ،سجاد رفت تا دیگه هیچ شامی نگاه چپ به حضرت زینب نکنه با حرفهای بابا کمی آروم شدم سرمو روی پاهاش گذاشتمو خوابیدم با صدای زهرا بیدار شدم زهرا : بهار جان - جانم زهرا: پاشو وقت سحره - چشم الان میام بلند شدمو رفتم پایین اصلا اشتهای غذا خوردن نداشتم ولی میدونستم مامان باز نگرانم میشه مشغول غذا خوردن بودم که جواد پرسید : بهار دانشگاه میری ؟ - نه مریم : چرا... - صبر میکنم سجاد بیاد با هم دوباره ادامه میدیم باشنیدن این حرف کسی چیزی نگفت و همه مشغول غذا خوردن شدیم بعد از خوردن غذا وضو گرفتم رفتم سمت اتاقم سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به خوندن نماز شب از وقتی که سجاد رفته بود ،عادت کرده بودم به خوندن نماز شب ،سجادم عاشق نماز شب بود 🌱 @serat_media14 بعد از خوندن نماز صبح ،خوابم برد با صدای اذان گوشیم بیدار شدم - واااییی چقدر خوابیدم من بعد از خوندن نماز ظهر و عصر لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم، کیفمو برداشتم رفتم پایین مامان با دیدن من جا خورد مامان: میخوای بری بهار؟ - اره مامان جان مامان: چرا میخوای بری ،تا موقعی که سجاد سوریه اس باش - نمیتونم مامان جان، خونه سجاد ، اتاق سجاد ،حالمو کمی بهتر میکنه ،اینجا بمونم دیونه میشم مامان: باشه عزیزم ، مواظب خودت باش، زود زود بیا اینجا ،بابات خیلی غصه نخوره - چشم مامان و بوسیدمو از خونه زدم بیرون نزدیک ساعت ۲ونیم بود که رسیدم جمکران تا غروب جمکران بودمو حرکت کردم سمت خونه سجاد زنگ در و زدم فاطمه درو باز کرد فاطمه: سلام خوبی؟ - سلام وارد خونه شدیم مادر جون تو آشپز خونه بود رفتم باهاش احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم با باز کردن در اتاق نفسم تازه شد ، لباسامو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت62 بابا : بهارم ،یه دونه ی بابا، سجاد به خاطر تو رفته ،به خاطر ناموس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت63 فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس فاطمه: بد ،خیلی بد - چرا؟ فاطمه: آخه هیچی تو مغزم نمیره... - عع زحمت بده به خودت ،یه کم بیشتر بخون 🌱 @serat_media14 فاطمه: عع دیگه بیشتر از این ؟ - ولا من که میبینمت، صبح تا غروب سرت تو گوشیته ،کی وقت میکنی درس بخونی فاطمه: خوب ،یعنی با گوشی نمیتونم درس بخونم،خیلی از تستا رو از داخل گوشی میزنم - آها ،تستات هم حتمن خیلی خنده دارن که هر موقع داری تست میزنی نیشت تا بنا گوشت بازه نه ... فاطمه: هیسسس، الان مامان میشنوه باز منو میبنده به نصیحت ... مامان: شنیدم فاطمه فاطمه: آخ آخ آخ ،خدا چیکارت کنه بهار از صبح تا الان داشت نصیحت میکرد الانم که تو اینو گفتی،روز از نو روزی از نو ایجاد - من برم سفره رو بزارم الان اذان و میگن... فاطمه: اره برو ،برو تا من به خاطر گندی که زدی یه خاکی بریزم تو سرم بعد از خوردن افطار رفتم کنار تلفن نشستم ،ساعت از ده گذشته بود و سجاد زنگ نزده بود در خونه باز شد و آقاجون وارد خونه شد همه سلام کردیم و آقا جون رفت توی اتاق لباسش و عوض کرد و برگشت مادر جونم رفت براش چایی آورد آقا جون یه نگاهی به من کرد:سجاد هنوز زنگ نزده؟ - نه ،حتمن ،بازم یه مشکلی واسه خط ها افتاده مادر جون: بهار جان ،برو بخواب اگه سجاد تماس گرفت صدات میزنم - نه ،خوابم نمیاد ،منتظر میمونم... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت63 فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت64 نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم به انتظار سجاد توی دلم غوغایی بود رفتم از اتاقم سجاده مو با چادرمو برداشتم آوردم داخل پذیرایی ،نزدیک تلفن گذاشتم شروع کردم به خوندن نماز اینقدر چشمام سنگین بود سر سجاده خوابم برد خواب عجیبی دیدم میدون جنگ بود ،صدای بمب و خمپاره به گوشم میرسید اینقدر صداش زیاد بود که دستمو گذاشتم روی گوشمو یه جا نشستم چشمم به چند نفر افتاد چهره اشو واضح نبود ،انگار ایرانی بودن ،داشتن باهم صحبت میکردن صدای آشنایی رو شنیدم نمیدونم چرا بلند شدمو رفتم سمتشون چند قدمی رفتم که یه دفعه چند تا بمب اون طرف تر پرتاب شد و اینقدر شدتش زیاد بود که پرت شدم روی زمین بلند شدمو چیزی که با چشام دیدمو باور نمیکردم قلبم تیکه تیکه شده بود هیچ کدوم از اون چند نفر زنده نموندن ،اصلا چیزی نمونده بود ازشون که بخوام بفهمم چند نفر بودن زبونم قفل شده بود 🌱 @serat_media14 چشمم به تیکه تیکه ها گوشت که روی خاک بود افتاد چشمم به یه پلاک و سربند افتاد سربندی که در حال سوختن بود نزدیک شدمو نگاه کردم ،همون سربند ،همون پلاک شروع کردم به جیغ کشیدن و صدا زدن سجاد ،با تکونهای بدنم بیدار شدم مادر جون و فاطمه بالای سرم بودن و صدام میزدن من هنوز تو شوک خوابی که دیدم بودم نفس نفس میزدم مادر جون بغلم کرد : چی شده بهار ،خواب بد دیدی ؟ ( گریه ام بلند شد و هق هق میزدم و چیزی نمیگفتم) مادر جون و فاطمه منو بردن اتاقم ،یه مسکن بهم دادن و بعد چند دقیقه خوابم برد. .. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت64 نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت65 چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد دستمو گذاشتم روی چشممو و به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت نزدیکای ظهر بود من هنوز منگ قرصی بودم که خورده بودم یه دفعه یاد خوابم افتادم و آروم گریه میکردم بلند شدم دست و صورتمو شستم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم از اتاق بیرون مادرجون در حال پاک کردن سبزی بود ،فاطمه هم انگار کلاس کنکور بوده مادر جون:کجا مادر؟ - نمیدونم،جایی که بتونم خبری از سجاد بهم بدن مادر جون: الهی قربونت برم،حاجی حالت و دیشب دید خودش گفت میره سپاه میپرسه ،تو نمیخواد بری... - نمیدونم چرا دلم آشوبه ،مادر جون مادر جون: الهی قربونت برم توکل کن به خدا ،بیا بیا بشین با هم سبزی پاک کنیم ،چند روز دیگه شب قدره ،میخوام واسه سلامتی سجاد آش نذری بپزنم با شنیدن این حرف،پاهام سست شد و نشستم روی زمین با دستم اشکامو پاک میکردم صدای باز شدن در و شنیدم ،دویدم سمت حیاط آقا جون بود - سلام اقا جون ،رفتین سپاه آقا جون: سلام دخترم،اره رفتم - چی شد ،چی گفتن؟ آقا جون: گفتن ،طی در گیریایی که شده ،خط ها همه قطع شدن ،نمیتونن ارتباط برقرار کنن ( نشستم و دستمو گذاشتم روی سرم) : یا فاطمه زهرا خودت کمک کن اینقدر حالم بد بود که تا چند روز تب کرده بودم ،مامان و بابا هم اومدن دنبالم به اصرار منو بردن خونه توی خواب همش سجاد و صدا میزدم بعد سه روز کمی حالم بهتر شد بود به زور خودمو کشوندم سمت میز گوشیمو برداشتم شماره فاطمه رو گرفتم -الو فاطمه فاطمه: سلام بهار جان خوبی؟ تبت پایین اومد؟ - اره خوبم ،از سجاد خبری نشد؟ (انگار یه بغضی توی صداش بود ) 🌱 @serat_media14 الو فاطمه، با توام ،خبری نشد فاطمه: نه بهار جان ،بهار جان مامان داره آش میپزه من برم کمکش کنم دست تنهاست ،خدا حافظ - الو فاطمه ،الوو بلند شدمو لباسامو پوشیدم رفتم پایین زهرا داشت تلوزیون نگاه میکرد - سلام ،مامان کجاست؟ زهرا: سلام ،چرا بلند شدی دیونه! ( مریم اومد سمتم،دستشو گذاشت روی پیشونیم ) زهرذ: یه کم دیگه تب داری ،برو بالا استراحت کن - نمیتونم،نگفتی مامان کجاست؟ زهرا: رفته خونه مادر شوهرت ،آش نذری بپزن - باشه ،منم میرم اونجا زهرا: کجااااا،،تو الان حالت اصلا خوب نیست،باید استراحت کنی - دلشوره دارم ،فاطمه یه جوری حرف میزد،صداش بغض داشت زهرا : باشه صبر کن باهم میریم... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت64 نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت65 چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد دستمو گذاشتم روی چشممو و به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت نزدیکای ظهر بود من هنوز منگ قرصی بودم که خورده بودم یه دفعه یاد خوابم افتادم و آروم گریه میکردم بلند شدم دست و صورتمو شستم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم از اتاق بیرون مادرجون در حال پاک کردن سبزی بود ،فاطمه هم انگار کلاس کنکور بوده مادر جون:کجا مادر؟ - نمیدونم،جایی که بتونم خبری از سجاد بهم بدن مادر جون: الهی قربونت برم،حاجی حالت و دیشب دید خودش گفت میره سپاه میپرسه ،تو نمیخواد بری... - نمیدونم چرا دلم آشوبه ،مادر جون مادر جون: الهی قربونت برم توکل کن به خدا ،بیا بیا بشین با هم سبزی پاک کنیم ،چند روز دیگه شب قدره ،میخوام واسه سلامتی سجاد آش نذری بپزنم با شنیدن این حرف،پاهام سست شد و نشستم روی زمین با دستم اشکامو پاک میکردم صدای باز شدن در و شنیدم ،دویدم سمت حیاط آقا جون بود - سلام اقا جون ،رفتین سپاه آقا جون: سلام دخترم،اره رفتم - چی شد ،چی گفتن؟ آقا جون: گفتن ،طی در گیریایی که شده ،خط ها همه قطع شدن ،نمیتونن ارتباط برقرار کنن ( نشستم و دستمو گذاشتم روی سرم) : یا فاطمه زهرا خودت کمک کن 🌱 @serat_media14 🌱 @serat_media14 اینقدر حالم بد بود که تا چند روز تب کرده بودم ،مامان و بابا هم اومدن دنبالم به اصرار منو بردن خونه توی خواب همش سجاد و صدا میزدم بعد سه روز کمی حالم بهتر شد بود به زور خودمو کشوندم سمت میز گوشیمو برداشتم شماره فاطمه رو گرفتم -الو فاطمه فاطمه: سلام بهار جان خوبی؟ تبت پایین اومد؟ - اره خوبم ،از سجاد خبری نشد؟ (انگار یه بغضی توی صداش بود ) الو فاطمه، با توام ،خبری نشد فاطمه: نه بهار جان ،بهار جان مامان داره آش میپزه من برم کمکش کنم دست تنهاست ،خدا حافظ - الو فاطمه ،الوو بلند شدمو لباسامو پوشیدم رفتم پایین زهرا داشت تلوزیون نگاه میکرد - سلام ،مامان کجاست؟ زهرا: سلام ،چرا بلند شدی دیونه! ( مریم اومد سمتم،دستشو گذاشت روی پیشونیم ) زهرذ: یه کم دیگه تب داری ،برو بالا استراحت کن - نمیتونم،نگفتی مامان کجاست؟ زهرا: رفته خونه مادر شوهرت ،آش نذری بپزن - باشه ،منم میرم اونجا زهرا: کجااااا،،تو الان حالت اصلا خوب نیست،باید استراحت کنی - دلشوره دارم ،فاطمه یه جوری حرف میزد،صداش بغض داشت زهرا : باشه صبر کن باهم میریم... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت65 چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد دست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت66 حرکت کردیم سمت خونه سجاد اینا ،چشمامو بسته بودمو فقط ذکر میگفتم،اما هیچ ذکری تأثیری رو حال پریشانم نداشت ... وارد کوچه شدیم ،دم در خونه یه ماشین بود از ماشین پیاده شدم در حیاط یه کم باز بود و صدای گریه بلند میشد دروباز کردم و وارد حیاط شدم همه بودن ،انگار فقط جای من خالی بود چشمای همه قرمز و پف کرده بود چشمم به سه آقا افتاد که نزدیک بابا ایستاده بودند و گریه میکردن رو کردم به مادر جون: خونه خراب شدم نه؟ سیاه بخت شدم نه؟ بی یاور شدم نه؟ بی کس و تنها شدم نه؟ مامان اومد سمتم ،بغلم کرد : آروم باش بهار جان - من خیلی وقته که آرومم ،از وقتی که پای شهادتش و امضا کردم آروم شدم ،از وقتی خواب شهادتش و دیدم آروم شدم... 🌱 @serat_media14 🌱 @serat_media14 یه دفعه یکی از اون آقا ها اومد سمتم یه پاکت دستش بود گرفت سمتم این مال شماست،قبل مامورت سجاد اینارو داد به من گفت اگه برنگشتم برسونمش دست شما پاکت و باز کردم ،باورم نمیشد ،پلاک و سربندش بود قلبم داشت از جاش کنده میشد اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم چششمو که باز کردم ،توی اتاق خودم بودم بابا هم روی صندلی نزدیک تختم نشسته بود و داشت قرآن میخوند چشمامو به سختی باز کردم بابا تا چشمش به من افتاد قرآن و بوسید و کنار گذاشت اومد کنارم نشست،دستمو توی دستش گرفت بابا: الهی قربونت برم ،سجاد به آرزوش رسید ،و مایه افتخار ما شد،تو هم باید با صبرت مایه افتخارش بشی ،میدونم سخته ،خیلی هم سخته ،ولی تو میتونی ( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، بابا پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون) 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت66 حرکت کردیم سمت خونه سجاد اینا ،چشمامو بسته بودمو فقط ذکر میگفتم،ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت67 سرمو چرخوندم چشمم دوباره به پاکت افتاد 🌱 @serat_media14 دستمو دراز کردمو از روی میز کنار تختم پاک و برداشتم پلاک و سربند و گرفتم توی دستمو بو میکردمو میبوسیدمش چقدر دلم برات تنگ شده بود ،گفته بودی که سوغاتی میاری برام ،اونم چه سوغاتی پلاک و سربند و گذاشتم داخل پاک که چشمم به یه کاغذ افتاد کاغذ و بیرون آوردم بازش کردم نامه بود، نامه برای من بهار قشنگم ،بانوی من سلام: زبان کوچک و گناه کار من از وصف تو ناتوان است،از خوبی های بی کرانت عاجز، واز مهربانی هایت قاصر است. حلال کن شوهر بی مقدارت را. بهار عزیزم ،دوستت دارم ،داشتم و خواهم داشت چیزی که شاید هیچ وقت درک نکنی چون رفتارم با گلی مثل تو خوب نبود . از تو راضی هستم و امیدوارم در قیامت هم اگر دوست داشتی همنشینت باشم . غصه نخور و به زندگی ات ادامه بده . دوستت دارم زندگی ام « سجاد» آه که آتش زدی به جونم آه که چه حرفهای نگفته داشتم برایت آه که هنوز نفهمیدم به چی علاقه داری آه که جز این پلاک و سربند یادگاری دیگری ندارم آه که فرزندی ندارم که تمام عشقایم را پاش بریزم آه که چقدر منتظر شنیدن صدایت هستم گفته بودی حضرت فاطمه گمنام میخره،خوشحالم که به آرزوت رسیدی شهادتت مبارک مرد من... 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت67 سرمو چرخوندم چشمم دوباره به پاکت افتاد 🌱 @serat_media14 دستمو د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق 💗 از سجاد هیچ پیکری برنگشت سجاد با چند نفر از همرزماش ،برای عملیاتی وارد خاک دشمن میشن عملیاتشون لو میره و با خپاره و بمب بهشون حمله میکنن بدن هاشون تیکه تیکه شده بود از طرفی هم کسی نمیتونست بره جلو و پیکر تیکه تیکه شده شونو برگردونه منم هر سال وقتی میشنیدم که داره شهید مدافع حرم میارن عکس سجاد و میگرفتم تو دستمو وارد جمعیت میشدم خودمو به تابوت شهید میرسوندمو خبر سجادو از شهید میگرفتم ،تا کمی آروم بگیره این دل آتش زده ام ۴ سال بعد ..... با بوی عطر وجودت از خواب بیدار شدم چشمم به عکسای روی دیوار اتاقم افتاد ولبخندی زدم دور تا دور اتاق عکسای دونفره مون به دیوار زده بود به ساعتم نگاه کرد وایی دیر شده تن تن از تختم بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم مانتوی مشکیمو پوشیدم روسری لیمویی رنگمو سرم کردم به صورت لبنانی بستم از توی آینه به پلاک دور گردنم نگاه میکردم بوسه ای به پلاک زدمو چادرمو سرم گذاشتم کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون از پله ها رفتم پایین مامان روی مبل نشسته بود - سلام مامان جون مامان: سلام دخترم،کجا میری - با سجاد قرار دارم ،میریم گلزار ( اشک تو چشمای مامان نمایان شد ،همه فکر میکنن دیوانه شدم ،اما من عاشقم ،اگه عاشقی دیوانگیست ،پس من دیوانه ام ،دیوانه کسی که جسمش با من نیست ولی روحش هر جا که میرم با منه ) مامان: برو به سلامت ماشین سجاد دسته من بود و سوار ماشین شدم و حرکت کردم 🌱 @serat_media14 🌱 @serat_media14 کنار یک شیرینی فروشی ایستادم از ماشین پیاده شدم و وارد شیرینی فروشی شدم داشتم دنبال کیکی میگشتم چشمم به کیک قرمز طرح قلب افتاد - ببخشید اینو لطفان بزاری داخل جعبه & چشم - ببخشید اگه میشه روش بنویسین عزیزم چهارمین سالگرد ازدواجمون مبارک ،یه شمع عدد ۴ هم بدین باشه حتمن ... چند دقیقه منتظر شدم و بعد از حساب کردن سوار ماشین شدمو حرکت کردم سمت گلزار ماشین و یه گوشه پارک کردم از داخل آینه یه نگاهی به خودم انداختم و لبخندی زدمو پیاده شدم رفتم سمت گلزار هر موقع خوشحال بودم ،ناراحت بودم ،دلتنگ بودم ،میاومدم کنار چند تا شهید گمنام مینشستمو حرفامو میزدم بعد از مدتی رسیدم ،اول با گلاب شروع کردم به شستن سنگ قبر ها بعد کیک و از داخل جعبه بیرون آوردمو گذاشتم روی سنگ قبر ،شمع هم روش گذاشتم... چشمامو بستم - سلام آقای من ، ببخش که دیر اومدم سر قرار،آخه خودت که میدونی یه کم خوش خواب تشریف دارم، سجاد من سالگرد ازدواجمون مبارک 🌹 "پایان" 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14