eitaa logo
🌱صراط🌱
273 دنبال‌کننده
772 عکس
621 ویدیو
1 فایل
تلاش میکنیم پست های مفیدی براتون بذاریم نه کپی، نه دم دستی ارتباط با ما👇 اینجا منبع استوری وریلز های ناب: سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، شهدایی،مذهبی وقرانی وطنز پیج اینستا گرام ما👇 instagram.com/serat_media14 عشق من شهدا و رهبر عزیزم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت هشتم ✍️ به قلم :حاء_رستگار مجید از زیر سنگینی پلک هایش احساس کرده بود
📗 🍁🍂قسمت نهم به خودش خیره شد. دستان سردش به نزدیکی گردنش رسید و جای زخم های سیاه و عمیق نمایان شدند. نمی‌توانست به خودش بقبولاند هنوز هم مثل سابق زیباست. این زخم ها تمام دنیایش را تسخیر کرده بودند و او نمی‌توانست دیگر به خودش نگاه کند. روسری را دوباره سر کرد و پارچه ی سفیدی را کشید روی آينه. هر آن چیزی که باعث شود او خودش را، چهره ی جدیدی که تقدیر به اجبار برایش ساخته بود را ببیند باید تدفین شود. با جاروی دسته بلند شروع به جارو کردن خانه کرد. رخت های کثیف مجید را جمع کرد و به همراه سایر پتو ها به حیاط برد. هوا سرد بود اما عطش به رخ کشیدن زنانگی اش باعث می‌شد 🌱 @serat_media14 سرما را به جان بخرد و مشغول شود. میخواست خودش را ثابت کند. می‌دانست مجید ذره ایی به او اهمیت نمی‌دهد. تازه یک روز از عقدشان گذشته. ولی انگاری میخواست با همه ی وجودش زندگی کند. وقتی تنها بودن در این خانه را مقایسه می‌کرد با جهنمی که به تازگی از آن راحت شده بود، تازه می‌فهمید باید با همه ی توان این دوری و دوستی با مجید را حفظ کند و تنها با همه ی قدرت زندگی کند. کارهایش که تمام شد، غروب را ديد. مثل باقی زن ها نمی‌دانست شوهرش کی از سر کار می‌رسد. برای همین به گوشه ایی خزید و زیر کرسی به خواب رفت. مجید آنطرف شالیزار زیر گل و آب و برف های عرق کرده داشت تمام اجداد خورشید را به فحش می‌گرفت که چرا غروب کرده است؟ نمی‌خواست به آن خانه که حالا یک غریبه ی ندیده، ساکنش شده بازگردد. هیچ وقت از بودن با کسی اینچنین کراهت نداشت. اما تیزی غروب و صدای عوعوی سگان یادآوری می‌کرد که برای زنده ماندن و یخ نزدن مجبور است به خانه اش برود. آنجا خانه ی او بود و تنها حسن ماجرا این است که هر طور بخواهد باید دیگران باب میل او رفتار کنند. لااقل اینبار، قرعه باید به نام او زده شود. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
📗 #آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت نهم به خودش خیره شد. دستان سردش به نزدیکی گردنش رسید و جای زخم های سیا
🍁🍂قسمت دهم بیلش را محکم به زمین کوفت و حرکت کرد. میرزا رجبعلی که به تازگی سر زن اولش دوباره زن آورده بود از دور برای مجید دست تکان داد و تراکتور پر سر و صدایش را خاموش کرد و با خنده ی کثیفی دوید طرف مجید. محکم با دست راستش کوبید به تخت شانه های جوان و گفت :آی مجید، آی مجید، بالاخره تو رو هم بستن به چهار میخ؟! شیرینی عروس نو تو نمی‌خواهی بدی؟ مجید از شدت صمیمیت دورغین او حالت تهوع گرفته بود. اما طبق معمول خنده ی کوتاهی از روی عادت به میرزا زد و ادای خجالت کشیدن درآورد. میرزا قاه قاه خندید و سرش را نزدیک گوش مجید آورد و گفت :ولی حواست رد جمع کن که تو دام همین یکی باشی. اگه بخوای مثه من از هر گلی یه بویی رو بچشی باید سه شیفت کار کنی! و قاه قاه بلندی حواله ی گوش های مجید کرد. چقدر رقت انگیز بود آن صدای نکره اش! 🌱 @serat_media14 مجید مجدد به خنده ایی ساختگی متوسل شد و سرعتش را تند تر کرد و به خانه رسید. از پله های چوبی و فرسوده بالا رفت و در ورودی را باز کرد. خانه با نور کم چراغ نفتی کمی روشن شده بود. همه جای خانه تمیز بود و خبری از آن تشویش و بهم ریختگی قبل نبود. گشت و محبوبه را ديد که زیر کرسی خوابش برده. چادرش به میخی آویزان بود و روسری قرمزش کمی عقب رفته بود. مجید فرصت کرد آن زن غریبه که حالا زنش بود را رصد کند. لکه های بزرگ قهوه ایی کنار شقیقه ها و روی گونه هایش توی چشم بود. چشم های درشتش بسته بودند و جلوی موهای مشکی اش دیده می‌شد. نه می‌توانست بگوید زشت است و نه خیلی زیبا. یک معمولی که با معمولی بودنش میشد کنار آمد. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت دهم بیلش را محکم به زمین کوفت و حرکت کرد. میرزا رجبعلی که به تازگی سر ز
🍂🍁قسمت یازدهم آرام چکمه هایش را بیرون درآورد و لباس هایش را آویزان کرد. روی چراغ نفتی چای تازه دم در حال جوشیدن بود. برای اولین بار انگار کسی در خانه منتظرش بود. چای را درون استکان ریخت و هورت بلندی کشید. همان لحظه محبوبه بیدار شد و با چشم های سبز مجید رو در رو شد. 🌱 @serat_media14 تنها کاری که کرد درست کردن روسری اش بود و جمع و جور کردن خودش. جلدی از زیر کرسی بیرون آمد و سرش را پایین انداخت. مجید بی محابا دو زانو نشست و با دستان بزرگش یک استکان دیگر را از چای پر کرد و آرام گذاشت سمت محبوبه. بعد دو حبه قند را کنار نعلبکی اش چید و خیره شد به او. محبوبه داشت زیر نگاه گنگ و نامفهوم مجید آب میشد. اما رویش را زمین نزد و خزید به سمت چای. بین آن ها کرسی پت و پهن فاصله ایجاد کرده بود اما میشد سرخی گونه های محبوبه را توی آن تاریکی و با آن فاصله مشاهده کرد. مجید غرق در عرق بود. از خودش بدش می آمد که جلوی یک زن اینگونه دست و پایش را گم کرده بود. مثلا میخواست میخ ابهتش را همین اول کار محکم بکوبد اما تا پایش را گذاشته بود توی خانه همه چیز به کل یادش شده بود. یادش نمی آمد تا کنون چنین آرامش ضعیفی را احساس کرده باشد. کلاه پشمی اش را از سرش کند و دوباره چای ریخت محبوبه فرصت کرد و زیر چشمی مجید را نگاه کرد. موهای فرش بالای سرش حالت کلاه را گرفته بودند و همین باعث شد محبوبه بلند بخندد. آنقدر یکدفعه و ناگهانی که قند از دهانش بیرون پرید و افتاد جلوی انگشت مجید. مجید هاج و واج نمی‌دانست به قند جلوی پایش نگاه کند یا به محبوبه که هم سرخ شده بود هم از خندیدن لحظه ایی باز نمی ایستاد. محبوبه هر طور که شد خنده اش را قورت داد و غرق در شرم آرام زمزمه کرد :موهاتون عین کلاه شده. مجید نفهمید چه گفت. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت یازدهم آرام چکمه هایش را بیرون درآورد و لباس هایش را آویزان کرد. روی چرا
خوب خداروشکر این دوتا هم جرغه زدن😂 انگارمهرشون داره به دل هم میشینه😜 البته بعیدهم نبود به هر حال دوتا جنس مخالف چند ساعت هم کنار هم باشن جرغه میزنن اینا که محرم هستن و تویه اتاق هم باید پیش هم بخوابن خلاصه منفی درمثبت=مثبت😄😉👫
دوستان پست های کانال وفوروارد کنید لطفا تو گروه هاتون😊🙏
12.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱جاذبه های دیدنی لرستان، اینجا سوئیس نیست، لرستان زیباست سرزمین آبشار ها 🌱بفرست واسه دوستان لر، یا علاقمندان به آهنگ و طبیعت لرستان 🌱کسی هست اینجا لر باشه؟ 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🍂در لحظه افطار هستم یاد رویت آیا شود راهم دهی یک شب به سویت؟؟ 🍂آقا کجا افطار خود واکردی امشب؟! در سامرا یا کفّ العبّاس عمویت؟ 🤲 افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂🍁قسمت یازدهم آرام چکمه هایش را بیرون درآورد و لباس هایش را آویزان کرد. روی چرا
🍂 🍁 قسمت دوازدهم فقط تک تک اصوات او را در ذهنش حلاجی کرد. صدایش به شدت آرام بود. آنقدر آرام که حس ضعف و نیازمندی به حمایت را در آن می‌فهمید. برای اینکه به اوضاع مسلط شود از جا بلند شد و جلوی آینه رفت. روی اینه پارچه ایی نشسته بود. آن را کشید و خودش را ديد. راست می‌گفت. قیافه اش خنده دار شده بود. 🌱 @serat_media14 به ناگهان لبخند کوچکی کنار لب های مجید نشست. محبوبه آن را ديد ولی کاری نکرد. مجید کودکانه برگشت سمت محبوبه و دست راستش را شبیه کلاه بالای موهایش کشید و خیره شد به او و خندید. محبوبه از صمیمیت نوپایی که به آنی بین آنها زاییده شده بود تعجب کرد اما لبخند او را پس نزد و او هم لبخند زد. مجید نمی‌دانست دارد چه می‌کند. تنها در آن لحظه الفت عجیبی بین خودش و آن زن احساس کرده بود. بعد انگار که آن موج سرما دوباره جان گرفته باشد، سریع دست و پایش را جمع کرد و با همان کلاه پشمی به زیر کرسی خزید. محبوبه فهمید او نمی‌خواهد به این سرعت با او پسر خاله شود. دلش یک طوری شد. حس اضافه بودن کرد ولی تصمیم داشت تنها زندگی کند. هر چیزی که می‌خواست پیش بیاید مهم نبود. باید می‌گذاشت تقدیر کار خودش را می‌کرد. 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت دوازدهم فقط تک تک اصوات او را در ذهنش حلاجی کرد. صدایش به شدت آرام بو
🍂 🍁 قسمت سیزدهم ✍️ به قلم حاء_رستگار آفتاب گرم صورت غرق در خوابش را نوازش می‌کرد. به ناچار از آغوش خواب بیرون آمد و نگاهی به اطراف انداخت. از مجید خبری نبود. بلند شد و پشت پنجره ایستاد. بالاخره خورشید قصد آب کردن برف ها را کرده بود. بوی بهار می آمد. از دیدن منظره ی غرق آب و گل و عطر خاک سراسر شور شد. به سمت در رفت و به دنبال مجمع بزرگی برای شستن خودش کرد. چند روزی میشد حمام نرفته بود. از خودش خجالت می‌کشید. تمام انبار را زیر و رو کرد اما خبری از مجمع نبود. مشغول گشتن شده بود که صدای زنی را از پشت سرش شنید. گیلان خاتون پشت سرش با خنده سلام کرد. محبوبه او را یکبار در ختم قرآن زری خانم دیده بود. زن آرام و با محبتی جلوه میکرد.سلامی داد که گیلان خاتون با هیجان و صدایی تند و تیز گفت :مبارکا باشه عروسِ نو. ایشالله با اومدنت یه سر و سامونی به زندگی این مجید آقای طفلی بدی. ببینم دنبالم چیزی بودی؟ محبوبه گیج و مضطر پاسخ داد :بله. مجمع. راستش بی ادبی نباشه میخوام حمام کنم اما چیزی که بشه توش خودم رو بشورم ندیدم. مجید آقا هم خونه نیست. گیلان زد زیر خنده و دستش را به نشانه ی صمیمیت روی شانه محبوبه گذاشت‌ و گفت ‌:کم کم راه و چاه دستت می یاد. ما داریم با خانم ها میریم حمام عمومی.تو هم با ما بیا. میرزا رجبعلی با اتوبوس ما رو به ‌شهر میبره. طفلی وقتی اون همه زن رو با بقچه کنار مسجد دید تعجب کرد. ما هم رومون نمیشد که بگیم میخوایم بریم حمام برای همین گفتیم میریم امامزاده. فقط مجبوریم یه نیم ساعت از امامزاده تا حمام پیاده روی کنیم. توام لباساتو جمع کن و بیا. 🌱 @serat_media14 محبوبه نمی‌دانست چه بگوید. مجید هم خانه نبود که به او اطلاع دهد کجاست. بالاجبار با اصرار گیلان دل به دریا زد و بقچه اش را بست و همسفر خانم ها شد. در را از پشت شیشه های مینی بوس طبیعت سفید و برفی را مشاهده میکرد که چه بیقرار دل به آفتاب سپرده بود و درحال آب شدن بود. یک آن یاد زندگی سابقش افتاد. اینکه چگونه در آن خانه، میسوخت و دم بالا نمی آورد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت سیزدهم ✍️ به قلم حاء_رستگار آفتاب گرم صورت غرق در خوابش را نوازش می‌ک
🍂🍁قسمت چهاردهم به قلم :حاء _رستگار چقدر برای این حس که می‌تواند تنهایی کارهایش را بکند تنگ شده بود. در زندگی سابقش تنها چیزی که احساس می‌کرد سکوت، حکم خفگی و لال بودن بود. همسر سابقش او را به چشم زنی که مسئول رفع نیاز های او بود میدید و هیچ وقت فکر نمی‌کرد او در وهله اول یک انسان است و در نهایت زنی که نیاز به محبت دارد. نیاز به دیده شدن و عشق. چقدر بر عمر رفته اش حسرت می‌خورد. چرا چندی بدون عشق زیسته بود؟! زندگی با مجید تن دادن به یک اجبار بود برای رهایی از افتادن در پرتگاهی که اگر دیرتر اقدام می‌کرد، در آن می افتاد. حالا هیچ چیز این زندگی فرق نکرده. از جانب مجید عرق محبت نشده، عشق را تجربه نکرده اما حس می‌کند دیگر دارد تجربه می‌کند لذت حضور داشتن را. و نمونه کوچکش همین است که دارد تنهایی سفر کوتاهی می‌کند. دارد دنیا را می‌بیند، معاشرت می‌کند، می‌خندد و به معنای واقعی دارد کم کم زندگی می‌کند. در راه گیلان خاتون کلی گفت و همه را به خنده انداخت. او شدت صمیمیت آنها لذت می‌برد و طبیعت زیبای بیرون این لذت را بیشتر می‌کرد. رجبعلی صدای آهنگی شمالی را زیاد کرده بود و زنها هماهنگ با ریتم آهنگ دست می‌زدند و به احترام نوعروسی که آنجا بود، کر می‌کشیدند! چقدر همه چیز حرمت داشت. با خود اندیشید تنها چیزی که انگار در حوالی زندگی گذشته اش رنگ نداشته حفظ حرمت او بوده است! مسیر به پایان رسید و امامزاده نمایان شد. خانم ها پیاده شدند و او پشت سر گیلان خاتون و ایلما،دخترش که هم سن و سال خودش بود روانه امامزاده شدند. بوی اسپند نو و خاک گلی همه جای امامزاده نقش داشت. محبوبه تا چشمش افتاد به آن مرقد سبز دلش ریخت. احساس کرد به کودکی هایش برگشته است. زمانی که پدرش امان الله، او را روی پایش می‌نشاند و دعوتش می‌کرد به حرف های منبری مسجد گوش دهد. همه چیز آن امامزاده کوچک شبیه حال و هوای مسجد محله شان را داشت. چقدر کودکی هایش زود در چنگال زمان خفه شده بودند. 🌱 @serat_media14 با سقلمه ایلما وارد امامزاده شد و درحالیکه دلیل خنده های مداومش را نمی‌دانست مشغول زیارت شد. به همه چیز فکر کرد. به درد هایش، زخم های صورت و گردنش، مادرش که دیگر نمی‌تواند راه برود و پدرش که چندی هست مرده، به برادر های بی رحمش که او را در ازای مبلغی ناچيز فروختند به همسر سابقش، به آرزویش که چقدر دوست داشت معلم شود، و در نهایت به مجید و آن سکوت عجیبش! که چرا تن داده به این زندگی؟ چرا خود را دوباره قربانی کرده؟ که چرا مجید وارد زندگی اش شده؟ و چرا این ازدواج هرچند به اجبار برایش احساس آرامش دارد... اینها سوالاتی بود که در سرش می‌چرخید و او جوابش را از خدای امامزاده طلب می‌کرد 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14
🌱صراط🌱
#آنجای_که_گریستم 🍂🍁قسمت چهاردهم به قلم :حاء _رستگار چقدر برای این حس که می‌تواند تنهایی کارهایش را
🙄😳😳😳یا اباالفضل این محبوبه طفلی چقد زندگی سختی داشته😢😔 چقد سخت یه زن ازهمه لحاظ بهش ظلم بشه😕 اون از خونه پدر که فروختنش برادرا اونم از همسر الدنگ سابقش اینم از عشق سرد حال حاضر فلک زده طفلی محبوبه😕😞
• • یارَفیقَ‌مَن‌لارَفیقَ‌لَه ای‌رفیق‌آن‌کس‌که‌رفیقی‌نداره!:)💔 -فرازی‌ازجوشن‌کبیر🍃 🌱🌱🌱_______________________ 🌱 🌱 @serat_media14