eitaa logo
صراط
333 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
165 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
📊یک دهه با صادرات 🔻ارزش دلاری و حجم صادرات نشان می دهد که هر دو مولفه، اکنون با رشد چشمگیر و سیری صعودی همراه است. 🔻آیا ریل گذاری در خنثی سازی تحریم‌ها به نتیجه رسیده است؟ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 تو باقر العلوم هستی 🔺مداحی حسین طاهری به مناسبت شهادت امام محمد باقر علیه السلام 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🌼 امام باقر علیه‌السلام : 🍃برای شیعیان گنهکارم، هر شب و روز، هزار بار دعا (و استغفار) می‌کنم.🍃 🍂إنِّي لَأَدْعُو اللَّهَ لِمُذْنِبِي شِيعَتِنَا فِي الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ أَلْفَ مَرَّةٍ🍂 📚 الكافي، ج‏ ۱، ص ۴۸۲ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داود دیگر هیچ حرفی نزد و نیم ساعتی که آنجا بود، با نیلوفر بازی کرد و سجاد را می‌خنداند. بعدش هم خداحافظی کرد و رفت. وقتی داود رفت، هاجر که داشت ناهار آماده میکرد چشمش به نیلوفر افتاد. از نیلوفر پرسید: «نیلوجونم! دایی داود دیگه چیا ازت پرسید؟» نیلوفر که داشت عروسکش را می‌خواباند، انگشتش را جلوی دهانش گرفت و به معنای هیس به مامانش گفت: «هیس! دارم بچمو می‌خوابونم!» هاجر لبخندی زد و همین طور که از حالات نیلوفر که داشت عروسکش را روی پاهایش میخواباند خنده‌اش گرفته بود، دوباره آهسته سوالش را تکرار کرد: «پرسیدم دیگه چیا به دایی گفتی؟» نیلوفر که با صدای تهِ گلو حرف میزد تا عروسکش بیدار نشود، همان‌طور که پاهایش را تکان میداد گفت: «دایی ازم پرسید چه غذایی خیلی دوس دارم؟ گفتم چلوگوشت. بعدشم پرسید کی خوردیش؟ گفتم یادم نیست. نگفتم گوشت نداریم. مگه من دهن لقم؟» هاجر به فکر فرو رفت. آرام به خودش گفت: «پس به خاطر همین بود که داود وقتی می‌خواست آب بخوره، مثلا اشتباهی به جای درِ یخچال، درِ جایخی و جاگوشتی رو باز کرد!» آهی کشید و به فکر فرو رفت. شب شد. وقتی داود از مسجد و بسیج به خانه رفت، سرِ سفره، اوس مرتضی از داود پرسید: «از هاجر چه خبر؟ رفتی پیشش؟» داود گفت: «آره. خیلی خوب بود. نیلوفر هنوز بلد نیست بگه اوس مرتضی. میگه موس مُمتضی!» اوس مرتضی خنده‌ای کرد و دلش برای نوه شیرین زبانش غنج رفت. نیره‌خانم پرسید: «تا اونجا بودی، منصور هم اومد؟» داود که سرش پایین بود تا با مادرش چشم به چشم نشود و دروغی که میخواهد برای دلخوش کردن او بگوید، ضایع نشود، گفت: «نه. بنده خدا درگیر کار و این چیزاس لابد.» آن شب گذشت. یکی دو هفته بعد، دوباره داود به خانه هاجر رفت. دوباره دید هاجر درگیر نماز است. اما اینبار هاجر که می‌دانست داود می‌داند، راحت‌تر نماز می‌خواند و دیگر خیلی تلاش نمی‌کرد که داود نبیند و نفهمد. وقتی هاجر نمازش تمام شد، دید داود در آشپزخانه است و با نیلوفر دارند چایی درست می‌کنند. اینقدر هاجر از این رابطه دایی و خواهرزاده خوشش آمده بود که همانجا ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد. -دایی! چاییشو بیشتر بزن! -نه دایی. کافیه. هر کسی یه استکان بخوره کافیه. -خب تو مهمونی. اجازه داری دو تا بخوری. -اِ ؟ از کی تا حالا شما باید به من اجازه بدی که یکی بخورم یا دوتا؟ -اینجا خونه ماس. برو دومیش خونه موس‌ممتضی بخور! داود خنده ای کرد و گفت: «دایی دوباره اسم بابا بزرگو بگو!» نیلوفر هم خندید و گفت: «موس‌مُمتضی!» هاجر هم خنده‌اش گرفته بود. چایی آماده شد. اینبار یه کاسه شکلات هم کنارش بود. هاجر گفت: «داود چرا زحمت کشیدی؟» -چی؟ آهان. شکلاتو رو میگی؟ اینا تبرکه. مال شبِ جشنِ چند شب پیش هست که تو مسجد مراسم بود. هر چی شکلات جلوم میفتاد و جمع میکردم، به نیت تو و این بچه‌ها جمع کردم. @Mohamadrezahadadpour هاجر خیلی از این حرف داود خوشش آمد. سجاد که تازه می‌نشست و سر و صداهای نامفهوم میکرد و گاهی هم ادای آدم‌بزرگ‌ها را درمی‌آورد، حسابی آنها را مشغول کرده بود. طوری داود آن چند دقیقه با نیلوفر و سجاد شوخی کرد و همگی دورِ هم خندیدند، که پس از ماه‌ها هاجر که خنده‌ی بلند و از ته دل یادش رفته بود، خنده به صورتش آمد و ذوق بچه‌هایش میکرد. وقت رفتن شد. داود همین طور که داشت کفشش را می‌پوشید رو به هاجر گفت: «راستی آبجی! کتابِ احکام را گذاشتم کنار تلوزیون. بردار و بخون تا اشتباه نخونی و نماز مردم گردنت نیفته.» -باشه. خیلی لازم داشتم. دستت درد نکنه. -یه سوال دیگه! چند ماه مونده نماز بنده خدا را تموم کنی؟ -تقریبا شش هفت ماه دیگه مونده. ادامه👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی هاجر فردای همان روز به حاج‌آقای مسجد مراجعه کرد و یک سال روزه و یک سال نماز استیجاری خرید. باید سی روز روزه می‌گرفت و نماز پنج‌گانه را برای سیصد و شصت و پنج روز می‌خواند. اما حواسش نبود که در حال شیردادن به سجاد است و اگر بُنیه نداشته باشد و بدنش ضعیف بشود، شیر برای بچه شیرخوارش نخواهد داشت. یک هفته گذشت. در آن یک هفته، هاجر کارش شده بود روزه گرفتن و نمازخواندن. تا این که دچار ضعف شدید شد. اعصابش هم زود خرد میشد و سر بچه‌ها داد میزد. چرا که وقتی انسان گرسنه است و کارِ بیش از حدِ توانش از بدنش بکشد، خیلی به او فشار می‌آید و آستانه تحملش پایین می‌آید. هروقت غذا به خانه منصور و سپیده می‌بُرد، میدید که آنها کم‌کم با هم مانوس شده‌اند. سپیده کارهای خانه را انجام میداد و منصور هم روحیه‌اش خیلی تغییر کرده بود و حتی محبتش به هاجر زیادتر شده بود. اما صرفا محبت لسانی. هاجر روزی دو وعده به خانه آنها غذا می‌برد که البته از هفته دوم، منصور گفت: «دیگه تو نیا. خودم میام که هم بچه‌ها را ببینم و هم دوری تو محل بزنم.» یک ماه گذشت. هاجر کل آن یک ماه را روزه رفت و از دِین گرفتن روزه برای آن مرحوم خارج شد. اما کسانی که اهل نماز و روزه استیجاری هستند می‌دانند که خواندن نماز استیجاری به مراتب از روزه گرفتن سخت‌تر است. چرا که هم زیاد است و باید نمازهای یومیه کسی را به مدت سیصد و شصت و پنج روز بخوانی! چیزی نبود که بشود دو سه ماهه سر و تهش را به هم آورد. یک روز که داود به خانه هاجر رفته بود تا به خواهرزاده‌هایش سر بزند، همین‌طور که سجاد را در بغل گرفته بود و با نیلوفر هم بازی میکرد، حواسش به طرف هاجر جلب شد. دید هاجر چادرنمازش را پوشیده و در طول آن یک ساعتی که داود آنجا بود، در اتاق مرتب نماز می‌خواند! داود نگاهی به ساعت انداخت و دید وقت نماز نشده. دید خیلی نمازش طول کشیده و دارد از یک ساعت بیشتر میشود. به نیلوفر گفت: «نیلوجون مامانی چی‌کار میکنه؟» نیلوفر با همان بیان کودکانه گفت: «مامان همش نماز میخونه!» داود از نیلوفر پرسید: «مامان همیشه اینقدر نماز می‌خونه؟» نیلوفر گفت: «وقتایی که داداشم خوابیده، بیشتر میخونه.» داود شستش خبردار شد. کم‌کم با بچه بغل، به طرف اتاق هاجر رفت و در آستانه در نشست. تا هاجر السلام علیکمِ نماز را گفت، داود جوری که هاجر بشنود گفت: «سجاد اگه گفتی مامان چرا اینقدر تندتند نماز میخونه؟» هاجر فورا برگشت و پشت سرش را دید. رو به داود کرد و در حالی که هول شده بود گفت: «الان برات چایی میارم داداش. مامان چطوره؟» داود گفت: «سلام رسوند. یک ساله برداشتی؟» هاجر که داشت جانمازش را جمع میکرد با تعجب رو به داود پرسید: «چی یک ساله برداشتم؟» داود خیلی عادی، که انگار ایرادی نداره و مهم نیست و نگران نباش، گفت: «هیچی. همین نماز استیجاری؟» هاجر که دید دستش پیش داود رو شده گفت: «آره.» این را گفت و به آسپزخانه رفت. اما دید داود قصد ندارد ولش کند. داود آرام آرام با سجاد پشت سر هاجر رفت و پرسید: «خیلی هم خوبه. یه جایی میخوندم که نوشته بود نود درصد ثوابش به تو میرسه. از اون مرحوم فقط رفع تکلیف میشه.» هاجر که از این حرف داود انگار خوشش آمده بود اما نمی‌خواست خیلی به روی خودش بیاورد، همین طور که استکان از کابیت برمی‌داشت پرسید: «چه خوب! دیگه چی نوشته بود؟» داود گفت: «نوشته بود که خیلی مهمه که شما از احکام نماز و وضو و این چیزا آگاه باشی. چون مثلا ممکنه حواست نباشه و یه اشتباه بکنی و کل نمازا باطل باشه.» هاجر رو به داود کرد و گفت: «خب اینا کجا نوشتن؟ منظورم احکامشه.» داود گفت: «برات میارم. کتابشو خونه دارم. راستی اسم این بابا چیه؟ همین که مرحوم شده و داری به جاش نماز میخونی؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر که آب را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود و چایی درست کند پرسید: «اسم اونو می‌خوای چیکار؟» داود گفت: «همین جوری. میخوام بدونم.» هاجر گفت: «عبدالله فرزند مش فاضل.» داود گفت: «مطمئنی؟ همینه؟» هاجر با تعجب گفت: «آره. همینه. حاج آقای مسجدمون گفت. چطور؟» داود گفت: «هیچی. همین‌جوری. هاجر از منصور چه خبر؟ سر کار میره؟» هاجر که می‌دانست گیرِ بد کسی افتاده و با همین سوالات کوچک و بی‌منظور، بلد است که آدم را تخلیه کند، در حالی که چشمش را از داود می‌دزدید و گفت: «آره. تقریبا. بد نیست. خوبه.» ادامه👇
کفشش را پوشیده بود که برود، لحظه آخر به هاجر گفت: «خب چهل روز ازش کم کن. میشه چند روز دیگه؟» هاجر حسابش کرد و گفت: «خب... تقریبا... میشه کمتر از شش ماه. چطور؟ چرا باید کم کنم؟» داود گفت: «گفتی عبدالله فرزندِ مش فاضل؟ درسته؟» -آره. همینه. خب چهل روزش من تو این یکی دو هفته خوندم. به نیت همین آقاعبدالله خوندم.» هاجر که اصلا انتظارش را نداشت، خیلی خوشحال شد و گفت: «واقعا؟» -آره دیگه. خوندم. اگه تونستم بازم میخونم تا زود تموم بشه. هاجر لبخندی زد و گفت: «الهی قربونت برم. دستت درد نکنه. خیلی کمک بزرگی کردی.» داود خداحافظی کرد و رفت. وقتی رفت، هاجر که خیلی آن روز به او و بچه‌هایش خوش گذشته بود و هم از جایی که اصلا فکرش را نمی‌کرد چهل روز از بارِ نماز استیجاری‌اش کم شده بود، رو به نیلوفر کرد و با روحیه بالا پرسید: «واسه ناهار بنظرت چی درست کنم دخملم؟» نیلوفر گفت: «چلو گوشت!» هاجر گفت: «لوس نشو دیگه! گوشت نداریم. یه چیز آسون‌تر بگو!» نیلوفر حرفی زد که هاجر یک لحظه فکر کرد شوخی میکند. نیلوفر گفت: «چرا. گوشت داریم. خودم دیدم دایی داود وقتی تو داشتی نماز میخوندی، یه بسته گوشت گذاشت تو یخچال!» هاجر فورا سراغ یخچال رفت. با دیدن گوشتِ گرم و تازه خیلی شوکه شد. اینقدر غافلگیر شده بود که نمی‌دانست چه کند؟ فقط زیر لب با خودش گفت: «داود... داود... داود... امان از این داود...» از آن طرف، منصور توان پرداخت اجاره خانه ای که با سپیده در آن زندگی میکرد، نداشت. سراغ یکی از دوستانش رفت. فردی به نام گودرز! گودرز که در کار ماشین بود و به اجاره دادن ماشین مشهور بود، در زندان با منصور آشنا شده بود. -شنیدم دیگه عزت خان تحویلت نمیگره. منصور با لحن مسخره گفت: «باباس دیگه. دلسوز بچشه. میخواد رو پای خودم بایستم. مرد شَم.» -آره. مرد شی. چه خبر؟ این ورا! -هیچی. واسه کار اومدم. -پسر عزت خان باشی و بیایی اینجا دنبال کار؟! عجب دنیایی شده ها! -حالا. نیومدم تیکه بارم کنی. یه ماشین بده که هفتگی روش کار کنم. -دیر اومدی. یه ماشین هست. صاحاب نداره. ینی داره. زندونه. بیمه هم نداره. -ماشینی که صاحابش نباشه و بیمه هم نداشته باشه، حتی به درد آوردن جنس قاچاق هم نمیخوره. گرفتی ما رو؟ -دیگه دیگه! همینو دارم. ببخشید اسکانیا نداریم بندازیم زیر پات! -خیلی خب حالا. مزه میریزه. سی هفتاد. حله؟ -سگ خور. هر چی باهاش کار کردی، شصت مال تو. چهل مال من. -کجاس؟ کوش؟ -اونا. اون انبار. همون که درش بسته است. منصور و گودرز به طرف انبار رفتند. در را باز کرد. یه پیکان زیر یک چادر بود. چادر را برداشت. منصور تا چشمش به ماشین خورد، از ماشین خوشش آمد. ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
‏آن‌چه ما در آینه نمیبینیم، ‎رهبری در خشت خام میبیند! ما ‎آقازاده‌های ژنتیک رامیبینیم و او خمینی‌زاده‌های ایدئولوژیک را ما ‎اختلاس مالی میبینیم واو اهتمام کاری را؛ ما لاکچری‌بازی آقازاده‌ها رامیبینیم و اوجانبازی آزاده‌هارا؛ ما بی‌خیالی برخی رامیبینیم واو بی‌خوابی ‎جهادی‌ها را؛ ‏ماطلبکاری برخی از ‎نسل‌اوّلی‌ها را میبینیم و او ‎ نسل سومی‌هارا؛ ما کمیّت دشمنان را میبینیم واو ‎کیفیّت دوستان را؛ ماسوءمدیریت برخی رامیبینیم واو حسن مدیریت برخی دیگررا؛ ما های‌وهوی مجازی‌ها رامیبینیم و او سربه‌توی‌حقیقی‌هارا! برشی‌از ‎کتابی جدید برای‌سخنرانانِ محرم 👤حجت الاسلام راجی 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
⭕️ وزیر خارجه امارات، راننده وزیر خارجه ایران! 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
40.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥"درس دشمن شناسی " 🔶صحبت های مهم سردار حاجی زاده؛ فرمانده هوافضای سپاه پاسداران درباره عامل اصلی مشکلات کشور 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مردم ایران ما بودیم تحریکتون میکردیم اعتراف عجیب و مهم عضو گروهک منافقین که پس از حمله به فرقه فرصت افشاگری پیدا کرده. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🇮🇷 📝 توییت روزنامه نگار معروف عراقی در مورد بازداشت و استرداد مریم رجوی سرکرده 🍃🌹🍃 ✅ پی‌نوشت: اخباری کوتاه و پراکنده در خصوص دستگیری و استرداد مریم رجوی به ایران در حال انتشار است که فعلا مورد تایید نیست. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🇮🇷 🖼 گونی اسرار آمیز 😅...یعنی کی میتونه باشه...🤔😅 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وزیر ورزش و جوانان با انتشار ویدیویی از احترام ملی‌پوشان نوجوان به پرچم ایران در صفحه شخصی خود نوشت: ◽️صعود به جام‌جهانی نوجوانان با خلق چنین تصاویری شیرین‌تر بود. به سهم خود از اعضای تیم ملی فوتبال نوجوانان و مسئولان فدراسیون که پایه‌گذار صعود به جام‌جهانی پس از شش سال دوری از این رقابت‌ها بودند، قدردانی می‌کنم. به امید تداوم این روزهای پرافتخار برای ورزش ایران. حسین دارابی هم افزود کور شه چشم هرکی که نمیتونه پرچم ملی ایران رو ببینه 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمون برنامه اینترنشال خود اینترنشال و همه اپوزوسیون رو باخاک یکسان کرد 🤦‍♂ اپوزوسیون یا قمپُزوسیوم؟ جمع جبری دو ایرانی در خارج از کشور منفی یکه😁 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امحای ۶۴ تن انواع موادمخدر در بیرجند 🔹هم‌زمان با روز جهانی مبارزه با موادمخدر، سردار رادان دستور امحای بیش‌از ۶۴ تن انواع موادمخدر و روان‌گردان در بیرجند را صادر کرد. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 این کلیپ رو به کسانی که به آینده انقلاب شک دارند نشون بدید 🍃🌹🍃 🔹روایت حجت الاسلام عالی از امام باقر علیه‌السلام در مورد انقلاب اسلامی ایران و اتصالش به ظهور امام زمان (عج) 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 گوشه‌ای از زندگی سیاسی-مبارزاتی امام محمد باقر علیه السلام در کلام رهبر انقلاب اسلامی 🍃🌹🍃 📚 برگرفته از کتاب انسان ۲۵۰ ساله 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 منبر انقلابی | دشمن و حتی منافقین هم با هیأت‌های سکولار هیچ مشکلی ندارند. 🍃🌹🍃 🎙 حجت الاسلام ناصر رفیعی 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 زشته برای عاشورا شلوغ میکنیم برای شلوغ نکنیم 🔉استاد پناهیان 🔻برای کم نذارید هرکاری از دستتون بر میاد انجام بدید 🔺 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خطاب شهید بهشتی به همه مسئولین 🔸خیلی زشته کیفتو میدی محافظت حمل کنه...! اگه تکرار بشه، از کار برکنار میشی:) یک مسئولی هم بود غیر از کیف هم بادش می‌زدند، چتر بالای سرش می‌گرفتند، پنکه مخصوصش و براش می‌بردند و... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 مقدمه یک امتحان بزرگ الهی فراهم شده است 🌱 مراقب باشید! خبری در راه است ... 🚶🏻۷۴ روز تا اربعین 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻سرمایه گذاری بسیار پر سود و پر منفعت 🔹چقدر خوبه در امر مهم قربانی شرکت کنیم و بعد هم تدارک برای بزرگترین عید شیعیان عید غدیر باشیم 🔹با هر موقعیت مالی که داریم در عید غدیر سنگ تمام بگذاریم 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z