#خاطره_اعتکاف
قسمت اول
من هم یه روزی دانشآموز بودم ولی
اون سالها خیلی رسم نبود جوونترها تو اعتکاف شرکت کنن، ولی مامانم اسم دختر ته تغاریشو تو اعتکاف نوشتهبود.
منم واقعا بازیبازی رفتم اعتکاف.
اوج گرمای تیر و مرداد، با یه کولر آبی که هر چی هم زور میزد نمیتونست یه نسیم خنک جور کنه تو مسجد.
خب منم مثل هر نوجوونی انرژی زیادی داشتم، منِ عشق کتاب، با خودم کتاب بردهبودم تا مطالعه کنم. اما خب هر چی هم مطالعه میکردم زمان طی نمیشد، خلاصه رفتم با خادمای مسجد طرح رفاقت ریختم و تو پاک کردن سبزی و... کمک کردم کلی رفیق هم پیدا کردم.
اون سال اعتکاف گذشت.
سخت گذشت،
ولی گذشت.
ادامه دارد...
#ز_فتحی