📚📚#پایان_مأموریت
#قسمت_سوم❤️🔥❤️🔥
مادرم دستانم را محکم گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشوم. صحن به صحن را طی کردیم تا به کفشداری رسیدیم. روبروی کفشداری ایستاد و جملهای را زیر لب گفت. قطرات اشکی که انگار از قلبش برمیخاست روی صورتش جاری شد. کفشهای کهنهمان را به کفشداری داد، خم شد پیشانیام را بوسید و گفت:« سید ابراهیم اینجا امنترین نقطه دنیاس. هر وقت دلت گرفت، مشکلی داشتی و درهای دنیا به روت بسته شد ، بیا اینجا.»
ـ مادر جان ، اینجا کی دفن شده؟
ـ کسی که هرچی داریم از برکت وجودشه.
ـ فقط هرچی ما داریم؟
ـ نه پسرم هرچی همه دارن از برکت صاحب این حرمه.
ـ مادر دلم برای پدر تنگ شده.
ـ صاحب این حرم از پدرت هم برات دلسوزتر و مهربونتره.
ـ با رفتن پدر، تکلیف ما چی میشه؟
ـ امام رضا همیشه حواسش به ما هست.
پس از آن لباس تا شدهای را از زیر چادر درآورد و با لبخندی پر از مهر گفت:« پسرم دوست دارم بعد از پدرت این پیراهن طلبگی را همیشه بپوشی»
مادر مشغول به صحبت بود که خادمی چراغ به دست از کنار ما عبور کرد و من که نگاهم به او گره خورده بود ، به چشمان مادر نگاه کردم و گفتم :«مادر من دوست دارم طلبه و مثل این آقا خادم امام باشم.»
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
🌿دارالقران بسیج شهرستان مرودشت
https://eitaa.com/seratmostaghimm
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅