هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
2⃣
زیر نویس قرمز، جلوی چشمم رژه میرود:«خبر فوری،حادثهی تروریستی در گلزار شهدای کرمان...»
توت فرنگی زیر چاقو میلغزد ورنگ قرمزش میپاشد روی لباسم.
دلم خون میشود.
کیک از گلوی هیچکداممان پایین نمی رود و تمامش سهم بچه ها میشود.
خشم و غم،اشک می شود و از چشمانم سر میخورد روی شمع دوسالگی که توی دستم خشکش زده.
اسامی و تصاویر شهدا تمام فضای حقیقی و مجازی را پر کرده اما یک تصویر پررنگ تر از همه، قاب تلویزیون را میگیرد :
«دختـــر کاپشن صورتی گوشواره قلبی شهیدهی دوساله...»
ناخودآگاه نگاهم به نگاه لرزان بی بی صدیقه گره می خورد... شرم از چشمانش سر میخورد روی روسری سفیدش...
نگاهش را از من می گیرد و به دختر دوسالهام زل میزند که مات و مبهوت به لکه های قرمز روی لباسم خیره شده؛
لب های چروکیدهاش آرام بالا و پایین می روند:
«راست میگفتی،دخترا هم به سربازی میرن،یه روز به فرماندهی حاج قاسم،یه روز به فرماندهی امام زمان...»
بغض می کند دست هایش را که چون دریای طوفانی، موّاج است،بالا تر از سرش میاورد و نگاهش را به سقف میدوزد:
«دخترای گلم، سرباز ظهور باشین به حق علی،مثل دختر کاپشن صورتی گوشواره قلبی...»
پایان
✍: آرزو نیای عباسی
#شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت