ستاد امر به معروف شهرستان بابلسر
#داستانک #داستان_کوتاه ♥️ بـا من بمان ... ✨ #پارت_اول..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره....
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_دوم .....
🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
با کی لجبازی میکردم؟؟....
😔چشمام به گودی نشسته بود.زیرش کبود بود.آخه بیست روزی میشد درست نخوابیده بودم،غیر از چرت های کوتاه روی صندلی بیمارستان...
🔸هر روز صبح،می اومدم خونه...فقط یه دوش میگرفتم،لباسمو عوض میکردم و بر میگشتم بیمارستان....
🔺از همه متنفر بودم...
امیر دکمه آسانسور و زد و با مِنّ و مِن گفت ...
"میگم سحر جان، مامانم...."
انگار که از گفتن حرف اش واهمه داشت.
😔یه نگاهی به چشم های سنگی من کرد.
سرشُ انداخت پایین و دوباره ادامه داد
" مامانم نذر کرده،،،،نذر کرده بچه که خوب شد،به قول خودش شفا گرفت، ببریم اش مشهد...اسم اش هم ....اسم اش هم بذاریم امیر رضا...یا علیرضا یا..."
🔺داد زدم...
"راحت باش... دیگه چی؟؟ ترجیح میدم بچه زنده نمونه تا...."
حرفمُ خوردم...
😡امیر گفت "تو چت شده سحر؟؟
همه سعی میکنن کمک کنن،هر کی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده...
مادر منم اینجوری..."
😠با حرص در ماشین رو باز کردم.
خودمُ پرت کردم روی صندلی....
🗣فریاد زدم :"من از هیچ کس کمک نخواستم....از هیچ کس...حتی خدا...."
حتی خدا رو آهسته گفتم...
امیر سری به نشانه تأسف تکان داد...
کل میبر باهام حرف نزد....
🏴توی راه ایستگاه های صلواتی برپا بود...
بوی اسپند....
صدای نوحه و مداحی....
"ارمنی ها میان در خونه ات....بس که تو دردا رو دوا کردی....هر چی گره به کارمون افتاد،
با دستهای بریده وا کردی...."
ترافیک شده بود...
😰یه لحظه معذب شدم از تیپ و آرایش و رنگ لباسم....
جوانی با یه ظرف یکبار مصرف اومد سمت ماشینُ گفت "بفرمایید خانم "
حلیم بود...
عطر دارچین اش،دلمُ ضعف برد..
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
چند روز بود درست غذا نخورده بودم!
با کی لج کرده بودم؟؟؟
چند قاشق حلیم گذاشتم توی دهنم.. شروع کردم به خوردن...
پشت هم....بدون اینکه نفس بگیرم....
خوشمزه ترین حلیم دنیا بود....
🔺امیر هنوزم نگام نمیکرد....
🔸رسیدیم...
🔸مامان جلوی در منتظر بود.
تا من رو دید گفت: "پناه بر خدا....دختر نهم محرمه... سفید پوشیدی؟؟؟
ای خدا...
حتما همینجوری رفتی جلو مادرشوهرت؟؟؟! "
گفتم:"مامان ولم کن...امام حسین محتاج مشکی پوشیدن من نیست!هست؟؟"😏
با سرعت ازش دور شدم.
امیر تکیه داده بود به ماشینُ ما رو نگاه میکرد....
⬅️ادامه دارد...
📝نویسنده : مریم حق گو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📌به ما بپیوندید
🆔 @setadeabm_bbs
https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc