eitaa logo
انتشارات ستارگان درخشان
514 دنبال‌کننده
496 عکس
150 ویدیو
3 فایل
انتشارات ستارگان درخشان با ۱۷ سال سابقهٔ درخشان. موضوعات: فرهنگ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس وبسایت انتشارات: https://setareganederakhshan.ir/ مجله مجازی هم‌رزم: @hamrazm_mag آیدی ادمین @n_setareganederakhshan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰ما زنده ایم سه سال از شهادت شهید علی سیفی می گذشت. من با یکی از بستگان که زیاد فرد معتقدی نبود بر سر مزار شهید حاضر شــدیم. بعد از اینکه فاتحه خواندیم، این فامیل ما برگشــت و بهم گفت: اینکه می گن امثال علی شهید هستند، فقط حرف حکومته. چون می خوان کشــته های خودشــون را شهید خطاب کنند. اینها به معنای واقعی شهید نیستند... از این حرفش خیلی ناراحت شدم. نمی دونستم چی بهش بگم. ادعای باسوادی داشت ولی... هر چی می گفتم بی تاثیر بود و قانع نمی شد. ناگهان به دلم افتاد که متوسل به خود علی آقا شوم. همون جا از شهید خواستم که باید نقداً یک چیزی بهش نشون بدی که باور کنه که شماها شهید هستید و زنده. باید باور کنه که در راه خدا و ائمه (ع) رفته اید. هنوز درد دلم با شهید تمام نشده بود که.... 📚༺_________________༻📚 | @setaregaannderakhshan | _____________________ 🔰کارشناس فروش🔰 @besooyezohoor1402
🔰کتاب چه کسی به جای من دفن شد سپیده صبح بود. غرش توپ و تانک، رگبار مسلسل و گرد و غبار برخواسته از جابه جایی ادوات لشکر اسلام، سوره والعادیات را تفسیر می کرد. نیروهای بعثی درحال فرار و دلیر مردان جبهه حق با ندای الله اکبر دشمن را تعقیب می کردند. سید مجید مرتضوی پیشاپیش همه حرکت می کرد. ناگهان از سوی یک سنگر متروکه عراقی، گلوله باران شد. خودم را به بالینش رساندم، آه... از ناحیه سینه و پهلو سوراخ سوراخ شده بود. او درحالی که ذکر یامهدی بر زبانش جاری بود، جام شهادت را نوشید.🕊 📚༺_________________༻📚 | @setaregaannderakhshan | ༺_________________༻ 🔰کارشناس فروش🔰 @besooyezohoor1402
🔰کتاب چه کسی به جای من دفن شد بعد از حدود 10روز از بیمارستان تموز با 18نفر دیگر از اسرای ایرانی که همه مجروح بودند، به اردوگاه عنبر(کمپ اسرای ایرانی) انتقال یافتیم. به محض حضور در اردوگاه با سرگرد محمودی مواجه شدیم. بسیار آدم کثیفی بود. عراقی بود، امّا به زبان فارسی، کردی، ترکی و عربی تسلّط کامل داشت. با هرکس به زبان خودش صحبت میکرد. حتّی با بچه های اصفهان با لهجۀ اصفهانی. با شهرضایی با لهجه ی شهرضایی برخورد میکرد. خیلی بددهن بود. دائم حرفهای زشت و رکیک از دهانش بیرون میآمد. از یکی پرسید: «بچه کجایی؟» گفت: «بچۀ اصفهان» گفت: «عرب در بیابان ملخ میخورد سگ اصفهان آب یخ میخورد.» از دیگری پرسید«: بچه کجایی؟» گفت: «بچه ِ ی شهرضا». گفت: «همی اسمت چیه؟» گفت: «سید یدا».. گفت: «هِمی جدت به کمرت بزنه. کی گفت بیای جبهه؟» البتّه اینها حرفهای خوبش بود. از تمام مناطق ایران خبر داشت. به نظر میرسید، ایرانی الأصل باشد. میگفتند، زمان شاه در ارتش ایران بوده... 📚༺_________________༻📚 | @setaregaannderakhshan | ༺_________________༻ 🔰کارشناس فروش🔰 @besooyezohoor1402
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنویم بخشی از کتاب ما زنده ایم، حکایتی شگفت انگیز از زنده بودن شهدا 📚༺_________________༻📚 | @setaregaannderakhshan | ༺_________________༻ 🔰کارشناس فروش🔰 @besooyezohoor1402
🔰خاطرات یک دوست آقـای رضـوی رو بـه ساسـان گفـت: «عزیـزم مـن میتونـم یـه سـؤال از شـما بپرسم؟» ساسان که میدونست نمیتوند پس آقای رضوی بربیاد گفت: «چی رو بپرسـید سـید؟ همین حرفای تکراری؟ همین نصیحتهای صدتا یه غاز؟ مـن باید برم کار دارم»! آقای رضوی خیلی مؤدبانه گفت: «آره میدونم تا به اینجا میرسه کار داری. ولی من میخواستم ببینم مگه غربیا دم از دموکراسی نمیزنند؟ و خودشونا مهد دموکراسـی نمیدوننـد؟» گفـت: «چـرا!» گفت: «مگه همینا پشـت شـاه نبودند؟ پس چرا وقتی مردم ما خواستند خودشون مسئولینشونا انتخاب کنند اینقدر بدشون اومد و به قول شما هر روز یه تحریم، یه جنگ، یه فتنه و خلاصه هزار جور مشکل برای ما درست میکنند؟ راستی شاه مگه با پدرش 57سال حکومت نکردند؟ چرا موقع فرار یادش اومد که وارد این دروازه بشه که گفتی؟ ببین جوون! اینقدر با خودشون پول و طلای این کشورا بردند که هنوزم بعـد 40سـال دارنـد میخورنـد. یه کمی فکـر کن. ببین چه جـوری ما را فریب میـدن؟ چطـور مـا را مشـغول یه سـری اصطلاحـات میکنند بعد خودشـون هر بلائی بخواهند سرمون میارند و غارتمون میکنند. ما گناهمون اینه که فقط می خواستیم به غربیا سواری ندیم... 📚༺_________________༻📚 | @setaregaannderakhshan | ༺_________________༻ 🔰کارشناس فروش🔰 @besooyezohoor1402
خورشید داشت کم کم غروب می‌کرد. صدای گوسفندانی که از دامنه کوه با سر و صدای ّ بچه‌ها به خانه بر می‌گشتند، در هیاهوی روستا گم می‌شد. گوهر جان نفس بلندی کشید و از پله‌ها بالا رفت. نفسش به شماره افتاده بود. روزهای آخر بارداری‌اش را می‌گذراند. ّ باید شام بچه‌ها و شوهرش را آماده می‌کرد. از روبروی اتاق پدر شوهرش که به تازگی به رحمت خدا رفته بود گذشت. به در چوبی اتاق خودش که رسید در را باز کرد، تا هوای خنک بهاری وارد اتاق شود و جانی تازه به زندگی‌اش ببخشد. سفرهٔ پارچه‌ای را پهن کرد و بساط چای و غذا را توی سفره گذاشت، خیالش که از آماده بودن همه چیز راحت شد به گوشهٔ اتاق رفت که تا آمدن همسر و پسرانش استراحت کند؛ دراز کشید و زیر لب آرام آرام ذکر گفت. میرکاظم بعد از دادن علف تازه به گاو و الاغش، در طویله را بست و از پله‌های گوشهٔ حیاط بالا آمد. یا الله گفت و وارد اتاق شد. گوهر جان به سختی از جایش بلند شد. سلام کرد و با مهربانی گفت: «چای می‌خورید یا غذا رو بکشم آقا؟» بوی آبگوشت پر چرب که بخارش از روی دیگچهٔ مسی بلند می‌شد هر کسی را سر ذوق می آورد. میرکاظم گفت: «بچه‌ها رو صدا کن تا شام بخوریم»... مطالعه کتاب «ستاره اما بر‌ خاک» در فراکتاب: www.faraketab.ir/b/250993 انتشارات ستارگان درخشان @setaregaannderakhshan