#حسین_جان
آن قَدَر این روزها از تشنگےات گفتہاند
مےشوم شرمنده از نوشیدن یڪ جرعہ آب
موقع افطارها حالم دگرگون مےشود
در ڪنار سفره گویم واے بیچاره رباب
#یاسیدنا_العطشان
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
رمـضان میـگذرد با همه ے زیبایـے...
اے اجل ، داغ محـرم به دلم نگذارے 😔💔
🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
جزء۲۸...التماس دعا.mp3
3.98M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙
🌹جزء بیست وهشتم۲۸
🎤استاد معتز آقایے
💈حجم فایل : ۳/۸ مگابایت
🌷هدیه به شهدای روحانی #دفاع_مقدس_و_مدافع_حرم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سلام🌹✋
دوستان اگه انتقاد و یا پیشنهادی راجب مطالب کانال داشتید میتونید به آیدی زیر مراجعه کنید.↙️
@shahid_bayazi_fathi313_76
هدایت شده از پروانه های وصال
93e73189170b030863f10b13033d3e5caaf2a605.mp3
2.01M
❤شرح دعای روز بیستم و هشتم ماه مبارک
و احکام، ویک نکته اخلاقی شیرین
توسط استاد اخلاق ...آیت الله مجتهدی
بسیاااار عالیه ... دانلود بفرمایید🌹
🌷 #خاطرات 🌷
🌹آخرین دیدار🌹
یک ساعت قبل از اینکه محسن اعزام بشود، مادرم با من تماس گرفت و گفت که محسن دارد به سوریه می رود، همان لحظه اشک از چشمانم جاری شد و فوراً خودم را به منزل پدرم رساندم. تا با محسن خداحافظی کنم، ما خیلی گریه و زاری میکردیم؛ اما محسن واقعاً صبور بود و عاشقانه بهسوی شهادت رفت.
↖به نقل از : #مریم_حججی (خواهر شهید)↗
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌸 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین وداع شهید #آقامحسن_حججی با #خواهران معزز و گل پسرشون #علےآقا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷
کنایه ذوالنور به روحانی: امور از دستتان خارج شده/«بک یاالله» شب قدر گناهتان را پاک نمیکند.
✴️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از قرارگاه فرهنگی،معنوی ج.س.ح🇮🇷
🔴خادمين شهدا_ پيشنهاد مطالعه
به نام خدا
اين بار بنده حقير قصد دارم خدمت همه بزرگواران به عنوان خادمين شهدا گلايه ، و انتقادي داشته باشم .
چند سالي هست كه كم و بيش به بركت تكنولوژي فاصله ها بسيار كم شده ، بزرگواراني امثال شما از اين فرصت استفاده كرده به عنوان خادم الشهدا در خدمت اين عزيزان هستيد.
اما همين تكنولوژي صفحه تاريكي هم داره كه توسط دشمن مديريت مي شه .به نظر مياد كه دشمن چند قدمي از ما كه حافظان فرهنگ شهادت هستيم جلوتر باشه. دليلش هم كاملا روشنه چون شبهاتي كه دشمنان در تضعيف اين فرهنگ وارد فضا مي كنند بيش از روشنگري كه دوستان انجام مي دهند .
اصلي ترين رمز موفقيت شيطاني دشمن اين است كه به صورت كاملا برنامه ريزي شده و با يك مديريت قوي كار مي كنند.
ولي متاسفانه ما از بدو تشكيل يك كانال يا گروه ، تا به امروز هيچ نوع به قول امروزي ها به روز رساني انجام نداده ايم ،تمام مطالب يكنواخت و گاهي هم تكراري ،
اين بدان معناست كه ما نتوانسته ايم اصل وظيفه را كه به عهده گرفته ايم به خوبي انجام دهيم.
معرفي شهيد يا زنده نگه داشتن ياد شهدا در جايي مثمر ثمر واقع مي شود كه فلسفه جهاد و شهادت با بياني متفاوت و دقيق براي جامعه به خصوص نسل جوان و نوجوان تشريح شود.
واين صورت نمي گيرد مگر با يك تشكل قوي ،كه در اين تشكل روزانه بحث و تبادل نظر صورت بگيره .
وقتي يك تشكيلات منسجم ايجاد بشود به راحتي مي توان از اساتيد به نام و خبره دعوت كرد تا راه كارهاي اين بخش رو در اختيار مديران قرار داده و مهمتر از ان شور و مشورت بسياري از مشكلات رو مرتفع خواهد كرد.
اين روز ها همه مي شنويم كه در گوشه و كنار كشور به ساحت شهدا بي حرمتي مي شه ، از پاره كردن بنر عكس شهيد و شكستن دست مادر شهيد گرفته تا فرستادن قبض جريمه توسط شهرداري به درب منزل خانواده شهيد به بهانه نصب بنر .
بدونه تعارف بايد عرض شود تا يك اتحاد منظم بوجود نيايد همچنان بايد اين فبيل بي ادبي ها رو تحمل كنيم
بنابه شنيده ها بسياري از مسئولين شهري تصميم دارند كه به مرور زمان تصاوير شهدا رو از سطح خيابان ها جمع اوري كنند درست مثل دوره دوم خردادي ها كه به بهانه حواس پرتي در رانندگي خيلي از تصاوير رو پاك كرده و عكس منظره جايگزين كردند.
اقدامات دشمنان داخلي به صورت پراكنده در سطح كشور اجرايي مي شه و كانال هاي شهدايي كه بايد در خدمت شهدا باشند ، بسنده مي كنند فقط و فقط به نشر خبر و تمام . از اين رو مغرضين هم با خيال راحت به دنبال برنامه هاي از پيش طراحي شده خواهند بود.
چون واكنش جدي از نيروهاي انقلاب ديده نمي شود .
حتي اگر يك يا چند كانال بخواهند واكنشي هم نشان دهند صدايشان به جايي نمي رسد.
بيش از دو هفته است تصاوير دو شهيد از تابلو اختصاصي بنياد شهيد برداشته شده و تبليغات جاي انها رو گرفته ، با اينكه بنياد قول پيگيري داده در عمل هيچ كاري صورت نگرفته .
با اين حال اگر به همين منوال بخواهيم به شهدا خدمت كنيم در محضر شهدا شرمنده خواهيم شد .
برخي مواقع فكر مي كنم جنگ احد انقلاب اسلامي اغاز شده و همه ما در بخشي از تنگه احد وظيفه پاسداري از فرهنگ شهادت را داريم كه اگر غافل شويم كارمان تمام است.
اگر فرهنگ شهادت لطمه بخورد يا تضعيف شود يكي از خاكريز هاي اصلي دفاع از اسلام اسيب خواهد ديد.
لذا دوستان يك مجمع تشكيل دادند براي صيانت از اين فرهنگ عاشورايي ، اميدواريم با حضور در اين مجمع با برنامه ريزي دقيق و تشكيلاتي بتوانيم به وظايف خود عمل كنيم .
ان شاالله
همداني
______________________________
بسمه تعالي
خادم محترم كانال شهيد...🌹
🌐بدينوسيله از شما دعوت مي شود در جلسه اي كه جهت تشكيل مجمع جهاني خادمين شهدا ، در فضاي مجازي برگزار مي گردد حضور بهم رسانيد .
تشكيل چنين مجمعي براي صيانت از فرهنگ جهاد و شهادت ، در مقطع كنوني كه انقلاب اسلامي به پيچ تاريخي مورد اشاره مقام عظماي ولايت رسيده ، ودشمنان اسلام كمر به نابودي اين فرهنگ عاشورايي بسته اند لازم و ضروري مي باشد.
لذا با حضور خود و دعوت از ساير همكاران در تشكيل يك مجمع قوي سهيم باشيد.
اولين موضوع جلسه انتخاب مسئول مجمع با راي گيري از اعضا.
باتشكر
http://eitaa.com/joinchat/3792175115G9657a59fad
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هش
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_چهارم4⃣8⃣
️فردا اون روز فاطمه اومد پیشم تا نتیجه حرفام با محمد رو بهش بگم😔
_هه... دیدی خواهر من... دیدی چجوری همه حرفاش راست بود... اگه قبلا یک درصدم شک نداشتم الان هیچی...
فاطی با تردید گفت: شاید بزور مامان باباش میخواد با اون ازدواج کنه...😣
_فاطمههه😡 به هر دلیلی که میخواد ازدواج کنه... برام مهم نیست... دیگه دربادش با من حرف نزن... بزار فراموشش کنم...😡
فاطی: اگه میتونستی تو این شیش ماه فراموش میکردی...😏
_خر بودم میفهمی خرررر😡
فاطی: خیله خب بابا... غلط کردم خواهر من...😣 حالا لباس بپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم حال و هوات عوض شه😔
_باشه😞
ماشین رو روشن کردم و با یه بسم الله راه افتادم.
_خب کجا بریم.
فاطی: نمیدونم برو یه جای نزدیک😒
دنده رو عوض کردم و با حرص گفتم: بشین ببین کجا میبرمت😏
با سرعت میون خیابونا میرفتم و صدای آهنگ مرگ بر آمریکا حامدم تا ته زیاد کرده بودم و همراهش میخوندم و میخندیدم بلند😂
فاطمه داشت با بغض نگاهم میکرد.
_واسه چی ناراحتی خله؟
فاطی: بخاطرتو... بخاطر کارات... داری عروس میشی اونم زن کسی که ازش متنفری... این همه بدبختی کشیدی این مدت... عشقت داره عقد میکنه... اون وقت اینجوری میخندی...
_واسه چی نخندم آخه؟ دنیا دو روزه آبجی جون... فاطی: فائزه چرا داری سعی میکنی بی تفاوت باشی؟
_چون دوس دارم. اصلا به توچه😊
فاطی: خیلی بچه ای بخدا...😞
هی توکه از دل من خبر نداری...
_قربون تو بشم مادر بزرگ😉 حالا اینارو بیخیال میخوام ببرمت کافه پیانو😊
فاطی: عجبا دست و دلباز شدی😳
_بیشعور😁
نشستیم پشت یه میز دونفره و کافه گلاسه سفارش دادیم.🍧
گوشی فاطمه زنگ خورد.
فاطی: وای آقامونه😍
_ایییش چندش😁
فاطمه مشغول صحبت شد و منم دست زدم زیر چونه مو نگاهش کردم... خوشبحال علی که یه فرشته مثل فاطمه داره... خوشبحال فاطمه که علی کنارشه...😔
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_ششم6⃣8⃣
سوار ماشین شدیم و به طرف بازار حرکت کردم.
فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیرن😁
_حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟😏
فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟ مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری😳
_نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه😊
فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی😞
_حالا وقتی رفتیم میفهمی☺️
ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم.
خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس... میریم اونجا. اوکی؟
فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه😬
_حالا بیا بریم نشونت میدم.
بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم.
وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم.
بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد.
_فاطمه یه لحظه بیا.
فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟؟؟ مگه لباس عقد نمیخوای؟؟؟
_چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد😊
مانتو رو نشون فاطمه دادم.
فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟
_آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه😍
فاطی: خب واسه چی؟ از کی رو میخوای بگیری؟ نامحرم اونجاست؟ خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی...😞
آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره...😔
فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای....
نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده.... میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده... میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو... میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه... میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقم مهدی بشه... چون منه عادی لیاقت محمد خاص و خوشگل رو ندارم... میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه... میخوام زنش شم شاید تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یدک بکشم... میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی...😭
همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم.
توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد😢
از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه.مردم با تعجب نگاهمون میکردن...
❤🍃
این قسمت همون هشتاد و پنجه....
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_هفتم7⃣8⃣
با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاربونی رو گرفتم.
یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم.
توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه🏡
شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن🖥
یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم.
دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم.
بابا زهر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه.
_بله باباجان بهشون خبر بدید.😐
بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد☎️
بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین.
با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم👌
مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد.
با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم.
احتیاج به هوای آزاد داشتم.
پنجره اتاق رو باز کردم.
از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم😔
بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود😢
گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... 😢
احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه...😭 صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم.📱
سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313