+ میگفت:
شب قدر همه رو میبخشن...
ولی اگه طرف انقدر وضعش خراب بود که شب قدر هم به حالش افاقه نکرد ...
#عرفه دیگه رد نخور نداره...🎈
4_1093491359232294953.mp3
3.32M
💠 شور بسیار جانسوز
🎤🎤 جواد مقدم
برگرد ، اگه دستهای زینب و بسته نمیخوای😔
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#دلانـہ ❣
حاج آقا دولابــے :👤👇
هنگامی که به یـاد امـام حسـیڹ(؏) مے افٺید ...🍃🌹
ٺـردیدے نداشٺه باشيد ڪه آن حضرٺ همـ بیاد شماسٺ .... 😌✨
#عشـق_حســــیـن ❤️
#مـــی_شود_بــاتــودل_بــــه_دریــــا_زد
🎈| @setaregan_velayat313
سال بعد
این ایـام یڪ عده رو #شهید میخونن
همونایی که میدونستن چی بخوان و چجوری بخوان....
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
خادمای کانال رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید...🌷
❤️التماس دعای فرج💚
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
دفاع از حـرم بهانہ بود شوق شوقِ پـرواز بود...! و اولین منـــزلِ ڪوچ عاشقانۂ ڪبوتـر روز عـرفہ ، حری
#خاطرات_شهدا 🌷
✍ به روایت #همسرشهید
🔰اردیبهشت بود که آمد. شب #لیلۀالرغائب. شبی که آرزوی دیدن مرتضی برایم مستجاب شد😍. همه فامیل و دوست و آشنا رفتیم فرودگاه🛬 استقبالش. تمام یک ماهی که بود، روز و شب مهمان داشتیم. همه میآمدند ببینند #سوریه چه خبر است.
🔰دو سه سالی که تا #شهادتش سوریه بود، مرتضی دیگر آن مرتضای سابق نبود✘. رشد وجودی و #روحیاش را با تمام وجود حس میکردم. با ما هم که بود مدام دلشـ❤️ پیش نیروهایش بود. مدام با بچههایش در تماس📞 بود.
🔰وقتی از آزادی #نبل_والزهرا میگفت به وضوح برق شادی توی چشمهایش😃 دیده میشد. چقدر ذوق میکرد وقتی میگفت: «مردم از خوشحالی و به نشانه تشکر، روی سر بچههای ما #برنج خشک میریختند😅.»
🔰کوچکترین اتفاقی کمصبرش میکرد؛ #عملیات میشد، فلان نیرویش شهید🌷 میشد، فلان منطقه #سقوط میکرد. مرتضی دیگر دلش با ما نبود🚫. هربار که میآمد، خستگی را به وضوح روی شانههایش #حس میکردم.
🔰مرتضی تا قبل از رفتنش به #سوریه، موهایش یکدست مشکی بود ولی از روزی که رفت، میدیدم #موهایش دارند سفید میشوند. شهید 🕊که شد، 13 تار مویش سفید شده بود.
🔰بین خواب و بیداری حس کردم #مرتضی روی تپهای ایستاده. داشت از سرما❄️ میلرزید و دندانهایش به هم میخورد😖. سرما به جان من هم افتاد. آنقدر سردم شده بود که از خواب پریدم🗯. بلافاصله به مرتضی پیام📲 دادم. به همان اسمی که توی گوشیام برایش انتخاب کرده بودم: #نورچشمم. جواب نداد.
🔰دلم طاقت نیاورد💔، زنگ زدم ولی باز هم جواب نداد😥. دیگر خوابم نمیبرد. جدای از سرما، #نگرانی هم بیخوابم کرده بود. دم اذان صبح بود که تماس☎️ گرفت. بی سلام و احوالپرسی گفتم: «مرتضی! چرا اینقدر لباس کم پوشیدی که #سردت بشه؟ نمیگی سرما میخوری؟»
🔰 مهربان جواب داد: «چی کار کنم #مریمجان، عملیات بود. همین یکدست لباس #نظامیام تمیز بود که پوشیدم🙂.» فهمیدم واقعا سردش بوده. مثل همیشه،قبل ازعملیات #غسل_شهادت کرده بود و با همان یکدست لباس 👕سردش شده بود.
#شهید_مرتضی_عطایی
#شهید_عرفه
#فرمانده_ایرانی_تیپ_فاطمیون
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
4_6037186561617953533.pdf
1.82M
👆📖فایلPDFدعای عرفه+همراه با ترجمه
🔴جهت سهولت در قرائت دعا برای کسانی که در مراسم دسترسی به مفاتیح ندارند.
#التماس_دعا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم جز منو محمد حسین و عباس اقا کسی در خانه نبود. یعنی
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت بـیـسـت و دوم
بلاخره رسید. روزی که بخاطرش تمام سختی هارا به جان خریدم رسید.
حالا تنها ارزوی قلبی من موفقیت محمد حسین در این عملیات بود. نه فقط او بلکه موفقیت تمام ما!
محمد حسین به من گفته بود که امروز به دفتر نروم. اما همین چند دقیقه پیش سهراب کرمی به من زنگ زدو کلی اسرار کرد که باید مرا ببیند و حتما به انجا بروم.
دوست داشتم به حرف محمد حسین چشم گفته باشم اما حس کنجکاوی و فضولی امانم را بریده بود و بلاخره تصمیم به رفتن گرفتم در حالی که میدانستم ممکن بود به خطر بیفتم.
تا وارد شدم همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. سلامی دادم و جوابی نگرفتم.
از ان فضای غریب ترسی به جانم افتاد.
در اتاق سهراب باز شد. سهراب بدون اینکه حواسش به من باشد خارج شد و شروع به حرف زدن با یکی از افراد حاضر را کرد.
متوجه من که شد نگاهش روی چشم هایم ایستاد. لبخند مرموزی روی لب هایش نشست و گفت:
_به به خانم حسینی! خیلی وقته منتظرتونم بفرمایید تو اتاق من.
با قلبی که در دهانم بود داخل اتاق شدم. پشت سرم در را بست و داخل شد. فورا به سمت در رفتم و نیمه بازش گذاشتم.
متعجب ک نگاهم کرد گفتم:
_اینجوری بهتره!
دست به سینه رو به رویم ایستاد! با پوسخند بدی به چشم هایم زل زده بود.
منتظر چه بود نمیدانم.
روسریم را جلوتر کشیدم و گوشه ی چادرم را محکم در دست گرفتم.
خیلی جدی گفتم:
_گفتین باهام کار دارید. خب میشنوم!
_چرا امروز نمیخواستین بیاید سرکار؟
_گفتم که مرخصی میخوام. نمیتونستم بیام.
_مرخصی؟ کارت چی بود؟
_فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه!
_لابد تو اداره اگاهی کار داشتی نه؟ پیش اون پسره سرگرد چی چی؟؟؟ اسمش از یادم نمیرفتا! اها صابری! محمد حسین صابری! درست میگم دیگ؟
خسته نشد از بس طعم شکستو چشید؟
با شنیدن حرف هایش چشم هایمگرد و ضربان قلبم تند شد. دست هایم یخ زده بود و فقط به زمین خیره بودم! سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم.
همانطور که قدم به عقب برمیداشتم تا به سمت در برورم گفتم:
_من ک نمیفهمم شما چی میگین! ببخشید بایدم برم!
خواستم در را باز کنم که ناگهان با دستش محکم در را بست و گفت:
_کجا؟ حالا حالاها باهات کار دارم!
اوه! کارم ساخته بود! گاوم حسابی زاییده بود. آب دهانم را قورت دادم و با چهره ای کاملا خونسرد به سمتش برگشتم و خیلی جدی با صدای بلندی گفتم:
_درو باز کن اقااااا! معلومه چیکار میکنی؟؟؟؟
با صدای بلندی خندید. لبش را گاز گرفت و گفت:
_تو خیلیمارموزی! خیلی مارموز!
ناگهان سیلی محکمی به گوشم زد که برق سه فاز از سرم رد شد.
_مارو باش که فکر میکردیم تو ادم ساده ای هستیو میشه ازت استفاده کرد! میشه با تو رفت جلو! کارمونم خوب پیش میرفت اما اشتباه میکردیم! تو عوضی تر از این حرفایی!
اوه اوه چه دست سنگینی داشت گوشه ی لبم پاره شده بود. اصلا گوشم صدای سوت میداد. اگر ابتدایش اینگونه شروع شد خدا انتهایش را بخیر کند!
به سمتش برگشتم. با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_من عوضی نیستم شماها یخورده زیادی بی عرضه بودید وگرنه هر ادمی بود میفهمید که من چیکارم!
_نمیدونم کی پشتت بود که انقدر خوب پیش رفتی! بارها فرستادم تعقیبت کنن! بارها تلفناتو چک کردم! اما هیچی دستگیرم نشد!
این من نبودم ک خوب پیش میرفتم بلکه محمد حسین بود!
نگاهش کردم و گفتم:
_به چه قیمتی وطن فروشی میکنی؟ تو اینجا بدنیا اومدی و اینجا بزرگ شدی!
با این حرفم دوباره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم! با صدای گوش خراشی فریاد زد:
_اشغااااال به من نگو وطن فروش! تو میدونی این نظام به قول خودتون اسلامی و اخوند تبار چه گندی به مملکت زده؟ سرتون گرم چیه؟ نمازو روزه؟ حجاب دخترا؟ شهادت و ولادت؟ بدبختاااا دارین به این اخوندا سواری میدین!
_اره میدونم! گند زده! تمام گندش این بوده ک به کشورای قدرتمند و ادمای قدرت طلب نه گفته! اره؟؟؟ گندش این بوده ک بر خلاف خواسته ی شماها عمل کرده!
همانطور که روی زمین افتاده بودم دوبار لقد محکمی به پهلویم زد که باعث شد درد به تمام وجودم برسد!
_خفههههه شوووو! خفه شوووو! نمیزارم زنده بمونی!
از درد به خودم میپیچیدم و سعی میکردم مقاومت کنم!
_اره بزن! اینجوری تمام حرصتو خالی کن بیچاره! بزنننن! تا میتونی منو بزن!
اصلحه را به سمتم گرفت و با چشم هایی که خون جلویشان را گرفته بود فریاد زد:
_از هرچی بگزرم از یه جاسوس نمیگزرم!
حیفی لیلی! خیلییی حیف! کاش میفهمیدی از استعدادت داری تو را بیخودی استفاده میکنی! پس بهتره بمیری!
بدجور درد داشتم. اصلا دگر چیزی نمیدیدم. فقط ذکر یا زهرا روی لب هایم میچرخید! نمیدانم چطور زد که حتی به سختی نفس میکشیدم.
ادامه دارد...