eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
154 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و ســوم انگشتش روی ماشه بود ودر حال حرف زدن که ناگهان کسی در را با شدت باز کرد و فریاد زد: _سهراب لو رفتیم پلیسا دور تا دور اینجا جمع شدن! چشم هایش از شدت تعجب از حدقه بیرون زد و گفت: _چی؟ پلیسااااا؟ شما الان اینو فهمیدید؟؟؟ پس شایان چه غلطی میکرد؟ با نفرت و عصبانیت تمام، به منی که جان نداشتم از جا برخیزم انداخت و دوباره لقدی نثار دلم کرد و جانم را گرفت. از در خارج شد. کسی که با سهراب حرف میزد هم قبل از خارج شدنم نگاهی به من انداخت و گفت: _همش زیر سر توعه تو نباید زنده بمونی! خیلی غیر منتظره جلو آمد و پایش را روی انگشتان دستم گزاشت. فقط چشم هایم را بستم و لبم را گاز گرفتم! نباید خود را ضعیف نشان میدادم. حالا فقط من در اتاق بودم! صدای سهراب را میشنیدم: _اگه گیر افتادین خودتونو میکشین! خودتون میدونید قوانین و عملکرد سازمان چیه! بهرام سیانورا رو پخش کن! دگر توان بلند شدن نداشتم. هر لگدش مانند گلوله ای بود که جانم را میدرید! خود را به گوشه ای کشاندم. کنار پنجره، به دیوار تکیه دادم و نشستم. از شدت درد پهلو و استخوان هایم اشک در چشم هایم جمع شده بود. _یا زهرا خودت یکاری کن! سعی کردم از جا برخیزم. دست به دیوار گرفتم و خود را به بالا کشیدم. از پشت پنجره نگاه کردم. اما کسی را نمیدیدم! خیابان خلوت خلوت بود. هم آن ها خوب کارشان را بلد بودند هم اینها! نای راه رفتن نداشتم. دوباره روی زمین نشستم. صدای شلیک و شکستن شیشه هارا که شنیدم تنها گوش هایم را گرفتم و چشم هایم را بستم. دوست داشتم چشم باز کنم و از اینجا بیرون رفته باشم! بعد دقایقی، ناگهان با دستی که به دور بازویم حلقه شد به خودم آمدم و چشم هایم را باز کردم و صدای سهراب را شنیدم: _بیارش! نمیزارم دست اونا بیفته اینجوری زیاد خوشبحالشون میشه! زنی که دستم را گرفته بود بلندم کرد و گفت: _با ما راه بیا! وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرت میاد! روبه سهراب که سعی داشت کمد را کنار بزند انداختم و با خنده ای پر از تمسخر گفتم: _فرار میکنی؟ انقدر بیچاره و پستی؟ مرد باش! وایسا مبارزه کن. _فرار میکنم که قوی تر برگردم. بیارش! فکر همه جارا هم کرده بودند! راه مخفی داشتند که در انتها به خیابانی دیگر ختم میشد. نمیدانم من به چه دردش میخوردم که با آن حال مرا دنبال خود میبرد. خدا خدا میکردم راهی برای فرار پیدا کنم تا به محمد حسین خبر بدهم که سهراب فرار کرده اما نه من نای دویدن داشتم و هم او سفت و سخت حواسش به من بود! نزدیک ماشین که شدیم در را باز کرد تا من بنشینم. این آخرین فرصت بود. با شدت دست دختری که سفت مرا چسبیده بود گاز گرفتم و وقتی با ناله ای دستم را رها کرد و خواستم پا به فرار بگزارم دستی چادر را از سرم ‌کشید. ناخواسته ایستادم. سهراب سریع مچ دستم را گرفت و کنار گوشم گفت: _به جون کی قسم بخورم که بفهمی نمیزارم زنده بری! _ول کن دستمو! به چه حقی هرکاری دلت میخواد با من میکنی؟ ول کن دستمو! در چشم هایم خیره شد و گفت: _شرمنده سرکار الیه! ناگهان خیلی غیره منتظره ضربه ی بدی به گردنم زد که باعث شد هوش از سرم بپرد. چشم هایم بسته شد و دگر چیزی نشنیدم.... ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و چهـارم ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد. _راه بیفت! از ماشین پیاده شو. وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت: _الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا! یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود. بسم الله! عجب غلطی کردم! فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند! زیرلب گفتم: یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدخت یه عمر عذاب وژدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی! ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد: _خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو! مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم. صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی. و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود! سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت: _بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم! محمد حسین روبه من گفت: _قرار نبود خونه بمونین؟ لبخند حرص دراری زدمو گفتم: _نشد خب! شرمنده! نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت: _تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقیین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو! سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: _سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰! خندیدم و گفتم: _خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی... با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت! محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد: _بگووو بزارن من برم! محمد حسین به ناچار گفت: _خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه! سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت: _یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید. سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد! مطمعن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم: _مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟ _نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان! _تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟ وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش! درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما! نمیدونی چقدر دلم... ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد! بسم الله! متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم . کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود! انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند! ناگهان به سمتم شلیک کرد . گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم! تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود! چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم. به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند. همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت! با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم: _ماشینووو نگه دار! با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم! کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت! ماشین را نگه داشت و گفت: _۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء "۴۵ "💠 #ستارگان_آسمانی_ولایت 🌷شهید مجید پازوڪی🌷 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @setaregan_velayat313 •┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾•┈┈••
در دلم #درد اسٺ و برلبها شکایٺ بازهم مانده ام در #آرزوے شهادت بازهم تازه فهمیدم که #یوم_الحسرة یعنے #جابمانے ازرفیقان بین حسرٺ بازهم 🌷 #شهادت_خوب_است_اما_تقوا_بهتر_است 🍃🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
قسمت ما که نشد کرب و بلایت عرفه اربعین کاش به دیدار تو نائل بشویم... https://eitaa.com/setaregan_velayat313
تاکید ویژه‌ ای به نماز شب داشت و اگر نماز شبش قضا می‌شد می‌گفت: شاید در روز #گناهی مرتکب شده‌ام که برای #نماز_شب بیدار نشدم! 🌷 #شهید_مسلم_خیزاب 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌸🍃🌸🍃 🌛👇طریقه خواندن نماز شب👇🌜 🌺دو رکعت نماز شب میخوانم قربة الی الله 🌺دو رکعت 🌺دو رکعت 🌺دو رکعت (____چهار تا دو رکعتی____) 🌺دو رکعت نماز شفع میخوانم قربه الی الله ✳️رکعت اول) حمد+ توحید+ ناس ✳️رکعت دوم) حمد + توحید+ فلق __ 🌺 یک‌ رکعت نماز وتر میخوانم قربه الی الله ✳️حمد+ 3توحید+ فلق + ناس ‼️قنوت ✳️۴۰ تا مومن رو دعا میکنی (فرقی نمیکنه که مرد باشه یا زن و یا اینکه مرده باشه یا زنده ) مثلا میگویی اللهم اغفر لفلان و به جای فلان نام مومن مورد نظر را میگویی ✳️۷۰ بار استغفار ✳️۷ بار اللهم هذا مقام العائِذِ بک من النار ✳️۳۰۰ بار الهی العفو ✳️ در آخر 1 مرتبه رب اغفرلی و ارحمنی وتب علی انک انت تواب الغفور الرحیم 🔹رکوع و سجده و تشهد و سلام. 🔹تسبیحات حضرت زهرا و سجده شکر https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
نمیدانمـ میدانید یا نه..؟ وݪے دݪماݩ تنگ شده اگر وقت ڪردید به خوابماݩ بیایـد..! شاید آرامـ شود ایݩ دݪ ما ڪه هر شب سراغتاݩ را میگیرد #شبتون_شهدایی🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#انس_با_قرآن هر روزیک صفحه از قرآن کریم سلامتی‌وتعجیل‌حضرت‌صاحب‌الزمان‌(عج) به نیابت از #شهـیدان_مرتضی_عبداللهی #مسعود_پیشبهار قـرائت امـروز 👇سوره #آل_عمران #صفحه_شصت_وهشت @setaregan_velayat313 ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─----╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊 دلیل این همه غیبت کجاست ای مولا بگوکه این همه دوری رواست ای مولا نظاره کردن آن چهره ی دل آرایت تمام حاجت این بینواست ای مولا سلام صبحت بخیر✋ آرامش زندگیم❤️ 🌹✨ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر ارباب حسین(ع)جان❣ عشق یعنی روزِ خود را با غرور، با "حسین جانم حسین" آغاز کرد... #روزتون_حسینے🌷 #عیدتون_مبارڪ☺️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم‌ الله الرحمن الرحیم✨ سلام✋ 🌸چله‌مون از امروز شروع میشه ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج) 💪می‌خوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم. یا زهرا✌️ #کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✅ چله ترک گناه 🌸 ختم ‌زیارت‌ عاشورا ⬅️ روز بیست ویکم هدیه به شهیدان ❤️ #مرتضی_عبداللهی❤️ ❤️ #مسعود_پیشبهار❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#شهیدانه ❤️ 🍃 #شهادت🌹 حکایت عاشقانه😍 آنانے است ڪہ دانستند #دنیاجاے ماندن نیست..🎈. باید پرواز کردتا #خدا..🕊 #شهید_مرتضی_عبداللهی🕊 #روزتون_شهدایی💞 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#شهیدشناسے❤ #شهیدمسعود_پیشبهار🕊 ولادت:۱۳۴۱/۴/۱۶ محل ولادت:بهبهان شهادت:۱۳۶۱/۲/۲۱ محل شهادت: دارخوین https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#شهیدشناسے❤ #شهیدمسعود_پیشبهار🕊 ولادت:۱۳۴۱/۴/۱۶ محل ولادت:بهبهان شهادت:۱۳۶۱/۲/۲۱ محل شهادت: دارخو
شهید مسعود پیشبهار 16 تیر 1341 در شهرستان به دنیا آمد. پدرش حسین کارگر شرکت نفت بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته صنعتی درس خواند و دیپلم گرفت. با شروع تحمیلی، در مهرماه 1359 برای گذراندن آموزش نظامی به بسیج مراجعه کرد و یک دوره کوتاه و فشرده نظامی را طی نمود و عازم جبهه های نبرد شد و بعد از چند ماه حضور فعال در به عضویت پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. سال 1360 در گُلف (پایگاه منتظران شهادت) که مرکز فرماندهی جنگ در جنوب بود به نوعی مسعود را کشف کردند و پی بردند که از لحاظ و آدم بسیار لایقی است و برای گذراندن یک دوره فشرده طرح و انتخاب شد و پس از طی این دوره تا زمان به عنوان مسئول طرح و عملیات قرارگاه نصر در کنار سردار بود و تا لحظه هم هیچ کس نمی دانست که مسعود در جنگ چه کاره است. ، این فرمانده جوان و 19 ساله ای که می توانست آینده بسیار درخشانی داشته باشد و منشأ خدمات مهمی در جنگ باشد سرانجام بعد از 18 ماه حضور فعالش در جبهه ها در مرحله سوم عملیات بیت المقدس، 21 اردیبهشت 1361 در به درجه رفیع شهادت نائل آمد. منبع: koocheyeshahid.ir 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرز #مردن و #شهادت خون نیست،خود است... #خالص_شویم_تا_خلاص_شویم #پروفایل #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
میاد اون روزی #شهیده ی راه شما باشم؟؟ همره زهرا(س) یک شب جمعه #کربلا باشم #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 می دهند اما به "اهل درد" نه بی خیال ها فقط دم زدن از افتخار نیست باید زندگیمان حرفمان نگاهمان لقمه هایمان رفاقتمان بوی شهدا را بدهد عطر بندگی خالص برای https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🍃🌷🍃🌷🍃
گامهای عاشقی ... | ❤️ از نگاه شهــدا .... | ❤️ #با_ما_همراه_باشید👇👇 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
گامهای عاشقی ... | ❤️ از نگاه شهــدا .... | ❤️ 👈 گام اول : فقط عاشق او بودن 👈 عاشق اول : #شهید_محمد_ابراهیم_همت 😍 عڪس باز شود👆👆 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
اونقدر تو تشییع جنازه #شهدا گریه کرد و بهشون #متوسل شد تا بالاخره برات شهادتشو گرفت. خوشا به سعادتشون.😭 #شهید_سعید_بیاضی_زاده 🌷 #طلبه_شهید_مدافع_حرم #نعم_الرفیق💞 https://eitaa.com/setaregan_velayat313