ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_سی_ودوم2⃣3⃣ (بچــه هاے مســجــ🕌ـد
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_سی_وسوم3⃣3⃣
درستـــ در همان زمان که احمد آقا از مسائل معنوی می گفت برخے از بچــہ ها بہ فڪر شیطنتـــ هاے دوران بچگــے خودشــان بودند.
می رفتند مُهـــرهاے مسجــ🕌ــد را مے گذاشتند روے بخـــارے❗️
مُهرها حســــابے داغ مے شد. بعد نگاه مے ڪردند ڪہ مثلا فلانـــے در حاݪ نماز استـــ به محــض اینڪہ مے خواستـــ به سجده برود مے رفتند مهرش را عوض مے ڪردند و ...
یــا اینڪہ به یاد دارݥ برخے بچـــہ ها با خودشــان ترقــہ مے آوردند. وقتے حواس ........ بود مے انداختند توے بخارے و سریع مے رفتند بیـــرون❗️
احمدآقا در چنین محیطے مشغول تربیتـــ بود.
بچــہ ها و سختــے ڪار را تحمل می ڪرد و الحمدلله نتیجـــہ گرفتـــ. بہ جرئتـــ مے گویم آن تعداد شاگرد ایشــان همگے به درجاتــ بالاے⬆️ علݥ و معرفتــــ رسیدند.
یڪ شب بہ یاد دارم ؛ یڪی از بچه ها رفته بود پیش خادم مسجد و گفت : میـــرزا، ببین مسح ڪشیدن من درستــــہ❓
بعد مسح سر را ڪشیده بود و همین طور دستش را ڪشیده بود تا روے بدن و پا و تا نوڪ انگشتاݩ پــا ادامہ داد❗️
میـــرزا ڪه باطن پاڪے داشت عصبانے شد گفتـــ : چے ڪار می ڪنی❓ اشتباهه❗️
اما آن پسر شروع ڪرد سر به سر خادم گذاشتن : اشڪالے نداره من بعد مســـح سر مســـح پا رو ڪشیدم و... این قدر ادامـــہ مے داد تا خادم عصبـــانے بشه.
★★★
یڪے از بچـــہ ها ڪه قد بلندے داشتـــ رفت یڪ عبا و عمامہ برداشتـــ❗️
بعد خیلے جدے پوشید و بعد از نماز وقتے همہ رفته بودند وارد مسجــ🕌ـــد شد.
فقط ما نوجوان ها توے مسجد بودیم. احمدآقا هم نبود. میرزا ابوالقاسم ڪه ذاتا قلب بسیار مهربــ🌿ــان و پاڪے داشت رفتـــ به استقبال ایشان و گفتـــ : حاج آقا از قم آمدید❓
او هم گفت : بلہ❗️
بنده ے خدا چشمانــــش درستـــ نمی دید. بعد گفت : بیایید یہ خورده این بچـــہ ها رو نصیحتـــ ڪنید.
بعد رو به ما ڪرد و گفتــ : بیایید جݪو از حاج آقا استفاده ڪنید.
حاج آقا هم خیلے جدے آمد در بین بچه ها و روے صندلـــے نشست❗️
بعد بسم الله را گفت و شروع به صحبتـــ ڪرد❗️
میرزا ابوالقاسم هم جݪویش نشست و به حرف هایش گوش می داد.
همـــہ ی ما چند نفر مرده بودیم از خنده ، اما به سختی جلوے خودمان را گرفتہ بودیم. او خیلے جدے ما را نصیحتـــ کرد. حرف های احمدآقا را براے ما تڪرار می کرد، تا اینڪہ در آخـر بحث رفت سراغ موضـــوع تیلہ بازے و...
میـــرزا یڪ دفعہ از جا بلنــد شد. با چشمان ضعیفش به چهره ے آن شخـــص خیره شد. بعد گفتـــ : تو.....نیستـــے⁉️
خدا می داند بعد از هر شیطنتـــ بچه ها ، چقدر موج حمݪات ڪلامی اهݪ مسجد بہ سمتـــ احمدآقا زیاد می شد.
شاید هیچ چیز در مسجد سخت تر از این نبود ڪہ در جݪسات بسیــج و امنــاے مسجد ، احمدآقا را بہ خاطر شیطنتـــ شاگردانــش محڪوم مے ڪردند. اما او با لبخندے بر لبـــ همہ این تلخ ڪامی ها را بہ جـــان می خرید. می دانستــ ڪہ پیامبرگرامی اسلام به امیرالمؤمنین فرمودند :
یاعلــــے ، اگر یڪ نفر به واسطہ ی تو هدایت شود، برتر است از آنچه آفتاب برآن می تابد.
ثمرات زحمات او حالا مشخص می شود. از میان همان جمع اندڪ شاگردان ایشان چندین پزشڪ ، مهندس ، روحانی ، مدیر و انسان وارستہ تربیتــ شد ڪه همگی آن ها رشد معنوے خود را مدیون تݪاش هاے احمدآقا می دانند.
آن ها هنوز هم در مسیــــرے که احمدآقا برایــشاݩ هموارد کرد قدم بر می دارند.
به قول یڪی از شاگرداݩ ایشان زحمتے ڪه احمدآقا برای ما ڪشید اگر براے درختــ چنـــار ڪشیده بود میوه می داد❗️
ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313