#لبخندهای_خاڪی
🍃در سالهای دفاع مقدس ...
#چای مرهمِ #خستگی جسمیِ رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا اُنس و الفت بیشتری با چـای داشتند.
🍃روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ﷺ) بودیم که در آن صحبت از #کنترل مناطق عملیاتی بود.
🍃حاج همت به آقا مهدی گفت :
نگهبانان لشکر شما برای نیروهـای سایر لشکرها #سخت میگیرند و اجازه نمیدهند راحت عبور و مرور کنند مگر #ترکی بلد باشند
🍃آقای مهدی در پاسخ گفت:
شما #یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند؟! حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را میشناسم حتی حدّ خط #لشڪر_عاشورا را هم میشناسم!
🍃آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه میشناسید؟
حاج همت در جواب گفت :
شناختن حد و حدود لشکر شما
کاری ندارد، اصلاً #مشڪلی نیست!
🍃هر خطی ڪہ از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطِ لشکر عاشوراست چون همیشه #کتریهای_چای_لشکر شما روی آتش میجوشد ...
همگی خندیدیم 😂😂
#سرداران_دفاع_مقدس
#شهید_ابراهیم_همت🌷
#شهید_مهدی_باکری🌷
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
❣﷽❣ #کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_چهل_وپنجم 5⃣4⃣ نماز صبح را د
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_چهل_وششم 6⃣4⃣
هیچ سر و صدایـے از سمت ما نمی آمد.
یڪ دفعہ احمد آقا برگشت و گفت: چرا دنبال من مے آیید!؟
جا خوردیم.
گفتم:
شما پشت سرت رو مے بینی❓
چطور متوجہ ما شدے؟ احمد آقا گفت: کار خوبی نکردید. برگردید.
گفتیم:
نمی شه، ما با شما رفیقیم.
هر جا برے ما هم می یایم، در ثانی اینجا تاریک و خطرناکہ، یک وقت کسے، حیوانی، چیزی به شما حمله می کنہ...
گفت:
خواهش می کنم برگردید. ما هم گفتیم: نه، تا نگی کجا می ری ما برنمی گردیم❗️
دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی...
سرش را انداخت پایین.
با خودم گفتم:
حتماً تو دلش داره ما رو دعا می کنه!
بعد نگاهش را در آن تاریکی به صورت ما انداخت و گفت: طاقتش رو دارید❓ می تونید با من بیایید⁉️
ما هم که از همه ی احوالات احمد آقا بی خبر بودیم گفتیم :
طاقت چی رو، مگه کجا می خوای بری⁉️
نَفسی کشید و گفت: #دارم_میرم_دست_بوسی_مولا.
باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما #شُل_شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید.
احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: اگه دوست دارید بیاید بسم الله
نمی دانید چه حالی بود.
شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم.
ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید.
چهره اش بر افروخته بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست.
از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم.
بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد.
🌿🌿🌿
یڪے از برنامه هاے همیشگے و هر هفته ی ما زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا( السلام علیها) بود.
همراه احمد آقا مےرفتیم و چقدر
استفاده می کردیم.✅
خاطرم هست که یکی از هفته ها تعداد بچه ها کم بود.
برای ما از ارادت شهدا به معصومین و مقام شهادت و... می گفت.
در لا به لای صحبت های احمد آقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم.
همانجا نشستیم. فاتحه ای خواندیم. اما احمد آقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد❗️
در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم:
احمد آقا آن شهید را می شناختی❓ پاسخ داد: نه❗️
پرسیدم: پس برای چه سر مزار او آمدیم؟
اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد!
اصرار کردم.
وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: اینجا #بوی_امام_زمان(عج) را می داد.
مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.
البته چند بار برای من گفت:
اگر این حرف ها را می زنم فقط برای این است که #یقین شما زیاد شود و به برخی مسائل اطمینان پیدا کنی.
و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.
احمد آقا در دفترچه یادداشت و سررسید آخرین سال خود نیز از این دست ماجراها نقل کرده است.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313