✅ #پیام_شهید
#همیشه فڪر می ڪنم ڪه #خواب
و #استراحت بی جا فقط #وقت تلف
ڪردن است
#دوست_دارم ...
هر #لحظه و #زمان چیز #جدیدی یاد
بگیرم و به #علم و #دانشم اضافه بشه
ڪارهای #پرهیچان و با #استرس
را دوست دارم.
#شهید_مدافع_حرم🚩
#رسول_خلیلی🕊
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌷پرواز پرستویی دیگر... 🔻 محمد ابراهیم رشیدی به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست #شهید_محمد_ابراهیم_رشید
۳۷۱سیصدو هفتاد و یکمین
شهید مدافع حرم قم
نثار روح مطهر شھید مدافع حࢪم ابࢪاهیم ࢪشید صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍﷺوَآلِمُحَمَّدٍﷺوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"✊
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
۳۷۱سیصدو هفتاد و یکمین شهید مدافع حرم قم نثار روح مطهر شھید مدافع حࢪم ابࢪاهیم ࢪشید صلوات #الّلهُمَّ
🚨 #خبر_فوری
🔶آب زنید راه را هین که نگار میرسد...
📣مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم #محمدابراهیم_رشیدی
📅سه شنبه ۱۲ تیر
⏱ساعت ۱۶
🗺 #معراج_شهدا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
برای دین چه هزینه ها که نشده❗️ شهیده زینب کمایی رو می شناسید حتما!💝 شهیدی که #منافقین_جنایتکار دزدی
برنامه #مراقبه روزانه شهیده #زینب_کمایی ☝️☝️
چادر یک سبک زندگی ست یعنی این 💚❤️
🍃🌸 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
از یکنفر میپرسن سوتفاهم ایران وغرب از کجا اغاز شد
طرف میگه: سوتفاهم ایران و غرب از آنجایی آغاز شد که به وزیر 100 کیلویی ما میگن ظریف و به خانم 60 کیلویی طرف مذاکره کننده میگن هشت تن!
و به وزیر امور خارجه آمریکا که اومده به مذاکرات گوش کنه میگن کری!😂😂
😁 https://eitaa.com/setaregan_velayat313 😜
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🖊#کف_خیابون 27 افسانه حرف های دیگری هم زد که بعدا خودتون میفهمید. اما مهم ترینش همینایی بود که گفتم
🖊#کف_خیابون 28
دو تا کار داشتم... دو تا کاری که از همش واجب تره... یکی اینکه فورا تماس گرفتم با بچه های بیمارستان و گفتم به هیچ وجه موبایل یا تلفن در دسترس افسانه نباشه تا نتونه با مامانش تماس بگیره. نباید با مامانش ارتباط میگرفت و خبر افشین را به مامنش بگه. باید قصه افشین فعلا برای مامان سکرت بمونه... حداقل تا دو سه ساعت ... تا یه فکری به حالش بکنم.
دومین کار هم این بود که روی این کلید واژه ها کار کنم: « پلاژ 22 – تاجزاده – محاغظ و دم و دستگاه – زبون عربی – مشهد – شوی لباس – 20 نفر زن !! باشگاه بدون باشگاه – افراد احتمالا مسلح در باشگاه!»
پیچیدم توی یه خیابون فرعی... همون جا توقف کردم... خیابون خلوتی بود... چندان جلب توجه نمیکرد... لب تاپم را آوردم بیرون و درخواست جلسه مشورتی کردم... ظرف مدت 4 دقیقه کسانی را که میخواستم به صورت کنفرانس به هم لینک شدیم... یه جلسه ویدئو کنفرانسی با شرکت مجازی 4 نفر ... یه نفر از دایره تشخیص هویت اداره... یه نفر از بچه های فرماندهی پیاده ... یه نفر کارشناس جرائم سازمان یافته... و خودم.
تشخیص هویت تاجزاده با محافظ و دم و دستگاهش را سپردم به دایره تشخیص هویت. گفتم لطفا سریعا اقدام کند. حداکثر تا 15 دقیقه... اسمش هم نمیدونیم... یه کاریش بکنین لطفا...
درآوردن دل و جیگر باشگاه و کنترل عبور و مرور و مامان افسانه و افشین را هم سپردم به بچه های پیاده... گفتم نذارید بره بیمارستان... خطش هم مسدود کنید... حداقل به بچه های مخابرات بگید دو سه ساعت خطش مسدود بشه... میخوام سایه و همه جا باهاش باشید... ضمنا بفهمید باشگاه چه خبره؟ چه غلطی دارن میکنند؟ تاکید میکنم که فقط از نیروهای خانم استفاده کنید... برای مامان افسانه، مامور 233 عالیه... بازم دست خودتون... اما پیشنهاد من مامور 233 هست.
به بچه های جرائم سازمان یافته هم گفتم: قربون دستتون زحمت با این کلمات کار کنید... تحقیق کنید... اصلا میخواید با این کلمات جمله بسازید... خلاصه نمیدونم... من تا دو ساعت دیگه باید بفهمم که از «پلاژ 22 – شوی لباس – مشهد – زبون عربی» چه دستگیرتون میشه؟ فقط لطفا ناامیدم نکنید وگرنه گوشتون را میپیچونم!
بعد یهو دو نفرشون با حالت شوخی و همزمان گفتند: حاجی جسارتا خودت چیکار میخوای بکنی؟!
منم با خنده گفتم: من که کلا به تماشاگه راز آمده ام! آخه به شما چه؟ من نمیدونم شماها فضولین؟ مامور امنیتی هستین؟ چی هستین آخه؟ فقط همینو میدونم که اگه تا دو ساعت دیگه کارایی که گفتمو انجام دادین که دادین، وگرنه با خودم طرفین! بدو ... بدو ببینم... منتظرما !
نیم ساعت گذشت اما خبری نشد... فقط از بیمارستان گفتند که به افسانه آرام بخش زدن و حداقل تا دو سه ساعت دیگه بیدار نمیشه. گفتم بهتر... میخوامم بیدار نشه شالله...
نشستم با خودم فکر کردم... زمان حساس و مهمی بود... یه چیزی بهم میگفت که این دو سه ساعت در روند این پرونده بسیار میتونه حیاتی باشه...
از فکر مامان افسانه در نمیومدم... آخه سر تا پای چیزایی که از افشین شنیده بودم، با قواره یه زن معمولی بیوه یا حالا مطلقه جور در نمیومد! مگه میشه در یه مهمونی عصرانه، مامان مردم از این رو به اون رو بشه و تبدیل بشه به یه فاحشه تمام عیار؟! خب هرکس لباس مدلینگ و لخت و پختی پوشیده باشه و یه مهمونی با یه نفر داشته باشه که... آخه با هیچ حسابی جور در نمیاد... شیطون هم وقتی میخواد کسیو گول بزنه قدم به قدم پیش میاد... یهو عصر نمیاد خونه کسی و کلا بر فناش بده!!
نیم ساعت دیگه هم گذشت... خبری نشد... بیسیم زدم به تک تکشون... گفتم چه خبر؟ یه ساعت گذشته ها... بچه ها وقت نداریم... دارین چیکار میکنین؟ تو را به جدتون یه کم دست بجنبونید!
تا اینو گفتم یه صدایی از بچه های پیاده اومد روی خطم... تند تند داشت نفس میزد... فشار منم یه لحظه رفت بالا... تا اینکه شنیدم که با حالت عجله گفت: «قربان! 233 هستم! قربان! مامان افسانه ... مامان افسانه ... شرایط درگیری دارم! دارم درگیر میشم... چه دستور میفرمایید؟!»
ادامه دارد...🚸
@mohamadrezahadadpour
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊#کف_خیابون 29
همینجوری که 233 داشت نفس نفس میزد و حرف میزد، دستمو بی اختیار محکم به فرمون گرفته بودم و فشار میدادم. دوس داشتم از ماشین پیاده شم و از فشار هیجان، تا محل درگیری بدوم!
گفتم:« 233 حرف بزن! چی شده؟ مامور به درگیری نیستی... حتی اگر جونتو از دست بدی... اون که نمیشناستت!»
233 گفت: «نه قربان! دارن میبرنش... یه زنی را سوار ماشین کردن و دارن میبرنش... زنه داره سر و صدا میکنه! اما هیچکس بهش توجه نمیکنه... ممکنه جونش در خطر باشه... چی دستور میفرمایید! قربان لطفا سریعتر!»
اصلا ذهنم کار نمیکرد... آخه چرا درگیری؟ مگه چه مشکلی دارن که بخوان به زور ببرنش؟! نمیفهمیدم... باید یه چیزی... دستوری... کاری ... خلاصه یه حرفی به 233 میزدم... گفتم : «هیچ کاری نکن... حتی اگر کشتنش... فقط تعقیب... یه چیزی پیدا کن و خودت تنها برو دنبالشون... بقیه باید همونجا باشن... 233 تکرار میکنم... برو دنبالش»
233 گفت: «چشم قربان! اصلا درگیر نشم؟»
با عصبانیت گفتم: «مثل اینکه از درگیری خوشت میادا... دو بار گفتم نه... چرا دوباره میپرسی؟!»
⏱ سه دقیقه گذشت...
گفتم: «233 لطفا اعلام موقعیت!»
گفت: «22 شرقی... به طرف اتوبان!»
گفتم: «چرا صدای سر و صدا میاد؟! مگه داری با چی و با کی میری دنبال سوژه؟!»
گفت: «تنهام قربان! موتور یه پسره را از جلوی بانک کش رفتم!»
با تعجب گفتم: «بله؟!!! بانک دوربین داره ها... شر نشه برامون!»
گفت: «نه قربان! پشتم به دوربینش بود... دفعه اولم که نیست!»
گفتم: «هنوز هم درگیرن؟!»
گفت: «نمیبینم! اجازه بدید از تو جدول برم و بهشون نزدیک تر بشم!»
سه دقیقه دیگه هم گذشت...
گفتم: «233 کجایی؟ اعلام موقعیت!»
جوابی نشنیدم! دوباره گفتم... جواب نداد... برای بار سوم گفتم... تا اینکه اومد پشت خط و گفت: «قربان! بهشون نزدیک شدم... اما... اما اصلا هیچ زن و دختری باهاشون نبود ... چه برسه به مامان افسانه!!!»
گفتم: «ینی چی؟ مگه میشه؟!»
گفت: «من هیچ زن و دختری ندیدم... فقط چهارتا گوریل دیدم... زن و دختر باهاشون نبود!»
گفتم: «بسیار خوب! تعقیبشون کن! بنظرت ممکنه سر پیچ یا حالا ترافیک و یا هر چیز دیگه پیادش کرده باشن و تو نفهمیده باشی!»
233 گفت: «قربان جسارتا من یه زن هستم! میزان خطای دید و یا خطای تشخیص یک زن آموزش دیده در مواقع حساس بسیار کمتر از ثانیه است... بعیده که کمتر از یک یا دو ثانیه، ماشین را از حالت سرعت، متوقف کنند... در را باز کنند... پیادش کنند... در را ببندند... دوباره حرکت کنند... بعدش هم با همون سرعت قبلی به مسیرشون ادامه بدهند! پس من اینجا کلمم؟!»
حرفش منطقی بود... اما پس زنی که به زور سوارش کرده بودن کی بوده؟! الان کجاست؟ چرا 233 اونو ندیده! یه احساسی بهم میگفت یه زن در اون ماشین هست... فقط یه چیزی به ذهنم رسید... گفتم: «233 هستی؟»
گفت: «بفرمایید قربان!»
گفتم: «این حُقّه حاج قاسمه!»
ادامه دارد...🚸
@mohamadrezahadadpour
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊#کف_خیابون 30
233 انگار برقش گرفته بود... گفت: «وای بر من! شاید حق با شما باشه! اجازه بدید رصد کنم ... اطلاع میدم.»
233 اومد رو خط... گفت: «قربان! خودشه!»
گفتم: «حدسم درست بود؟!»
گفت: «کاملا حق با شما بود. رویا سرنشین نیست... اون داره رانندگی میکنه... با یه تیپ به هم ریخته... نمیدونم چرا متوجه این نشدم!»
گفتم: «مشکلی نیست... چون تو فقط مواظب بودی که ماشینو گم نکنی... چشم از بدنه و پلاک ماشین برنداشتی... اما چندان توجهی به سرنشین ها و راننده نکردی... تقصیر تو نیست!»
خب این بازی ها را نمیدونم چرا داشتن درمیاوردن! چرا زدنش... با اون وضعیت سوار ماشینش کردن؟ چرا رانندش کردن؟
پرسیدم: «کدوم محور هستین؟»
گفت: «به طرف 33 غربی!»
به gps دقت کردم... گفتم: «صبر کن ببینم... گفتی کجا؟»
گفت: «33 غربی!»
گفتم: «ینی دارن میان طرف من! ای داد... اونا دارن میان طرف بیمارستان! دارن میان به طرف افسانه... ازشون چشم برندار... مسلحی؟»
گفت: «بله قربان! مسلحم... اما حالا بالاخره چیکار کنم؟ درگیر شم؟ درگیر نشم؟»
گفتم: «منتظر دستور باش!»
فورا برگشتم جلوی بیمارستان... میدونستم که نیروهامون کم هستند و اگر اونا آموزش دیده باشن، با یکی دو نفری که از دور مواظب افسانه بودن، نمیشه باهاشون درگیر شد...
احساس تنهایی میکردم... نیاز داشتم که یکی دیگه هم باشه و به من فکر برسونه... با خودم میگفتم: حالا اگر خواستن افسانه را ترخیص کنند چیکار کنم؟ اصلا درگیری لازم نیست... بالاخره مادر هست و میخواد بیاد دخترشو ببینه یا ببره... اما... نه... نباید اونا برسن به بیمارستان... چون نباید تا دو سه ساعت، که البته اون زمان تقریبا دو ساعتش داشت تموم میشد، همدیگه را ببینند... چون نباید بفهمه که افشین زنده است یا مامانه نباید بفهمه که من با دخترش دیدار کردم...
داشت زمان از دستمون میرفت... معمولا زمان اینجور موقع ها از هر لحظه ای تندتر میگذره و دست و پای آدم گم میشه... ما به افسانه در سکرت باشه نیاز داشتیم... ما به اطلاعات اون سه نفر از بچه های خودمون که داشتن روی تشخیص هویت و... کار میکردن نیاز داشتیم... ما به اینکه وقت بخریم نیاز داشتیم... به اینکه حداقل یکی دو ساعت زمان داشته باشیم نیاز داشتیم...
گفتم: «233 هستی؟!»
گفت: «درخدمتم قربان!»
گفتم: «من زمان میخوام»
گفت: «ینی مثلا چقدر؟!»
گفتم: «هر چی بیشتر بهتر!»
گفت: «بدون درگیری؟!»
گفتم: «به ولای مرتضی علی اگر یه بار دیگه اسم درگیری آوردی، خودت میدونی!»
گفت: «چشم... سعیمو میکنم... ببینم میتونم چیکار کنم... گفتین دو سه ساعت کافیه؟»
گفتم: «آره ان شاءالله... امیدوارم کافی باشه!»
گفت: «چشم... یاعلی!»
گفتم: «صبر کن... صبر کن... میخوای چیکار کنی؟»
خیلی صداش واضح نبود... من فقط دعا میکردم حالا حالاها سر و کلشون پیدا نشه... فقط شنیدم که 233 گفت: «تصادف نمیکنم... اومدیم و از روم رد شدند و رفتند... پس فقط یه راه میمونه... باید یه چیزی از تو ماشینشون بردارم و بزنم به چاک که بیان دنبالم!»
ادامه دارد...🚸
@mohamadrezahadadpour
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
7-منو یکم ببین شور.mp3
8.14M
منو یکم ببین، سینه زنی مو هم ببین
ببین که خیس شدم ، عرق نوکریم این
دلم یه جوریه، ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از سوریه
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺پاسدار_شهید_علی_عبدالهی🌺
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#تفحـــــص_شهید
ماجرای بسیار جالب از شهید علی عبدالهی..
✍دختری به نام الهام وافری از کردای شیعه اهل روستای علی خان آباد واقع در نقطه صفر مرزی با عراق در خواب شهید عبدالهی ومی بیند شهید بزرگوار محل شهادت خودش را به او میگوید وایشان به همراه دختر عموهایش طبق نشانی که شهید خودش داده بود به آن محل که بالای کوه بلندی هس رفته وبا کندن سنگ ها پیدا میکنن وخیلی ماجراها ومعجزات دیگر که رخ میدهد.
#پاسدار_شهید_علی_عبداللهی
متولد 133
شهادت 20 آذر سال 60 عملیات مطلع الفجرسرپل ذهاب بازی دراز
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
شهید باش تا شهید شوی
یادمان باشد عاشقان #شهادت رفتند تاعاشق
#شهادت بمانیم.
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
https://eitaa.com/setaregan_velayat313