eitaa logo
ستاره شو7💫
738 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت١۵ و به برگه انتقالی اش نگاه کرد او را به واحد پرسنلی ستاد لشکر معرفی کرده بودند تکلیفش را .فهمید بلند شد و به طرف ساختمان ستاد لشکر راه افتاد. پرسان پرسان به اتاقی رسید که روی در آن تابلوی پرسنلی لشکر بود. در زد و وارد شد چند رزمنده در حال کار بودند سیاوش سلام کرد، سعی کرد مؤدب و متین باشد تا دل آنها را به دست بیاورد و او را به جای خوبی بفرستند. یکی از آنها که پای چپش از زیر زانو قطع شده و بدون عصا روی پای راست می جهید و فرز و چابک ،بود جلو آمد سیاوش از جست و خیز جوان یک پا خنده اش گرفت جلوی خودش را گرفت جوان یک پا دست دراز کرد و گفت: «من محمدزاده هستم امرتون؟سیاوش با او دست داد. کف دست راست محمدزاده سفت بود مثل آهن. نگاهش جدی و دل خالی کن بود از آنهایی که در همان برخورد اول به طرف مقابل حالی میکنند که من خیلی جدی هستم حواست باشد سر به سرم نگذاری. سیاوش برگه انتقالی اش را به محمدزاده داد محمدزاده انگار روی جفت پایش ،باشد روی همان پای راست سفت و محکم و بدون لرزش ایستاد و برگه را نگاه کرد بعد به سیاوش خیره شد و گفت «انتقالی؟ برای چی؟» سیاوش شانه بالا انداخت آموزش دیدی؟ پنجاه و پنج روز. محمدزاده به سیاوش دقیق شد کمی فکر کرد و گفت: «بهتره خودت به گردان ها و یگان ها سر بزنی و ببینی نیرو میخوان یا نه اعلام نیاز بگیر بیار اینجا کارتو ردیف کنم. باد سیاوش خوابید. امیدش این بود که محمدزاده بدون دنگ و فنگ او را به جایی بفرستد حوصله گشتن و چانه زدن نداشت. حالا نمیشه خودتون محمدزاده نگذاشت حرف سیاوش تمام شود و گفت: «فقط برای آشپزخانه و واحد دژبانی نیرو می خواهیم اگر دوست داری بفرستمت. سیاوش سریع برگه اش را گرفت و گفت: «نه، نه خودم یه کاریش میکنم.» محمدزاده بدون لبخند گفت: «مطمئنم!» و بدون خداحافظی جست و خیز کنان به طرف دیگر اتاق رفت. سیاوش هم رفت و در را بست. سیاوش به هر چی شانس و اقبال ناجور ،بود بدوبیراه می گفت تیرش به سنگ خورده بود و نتوانسته بود از هیچ گردان رزمی پذیرش بگیرد. در ساختمان گردان اول فقط سه پیرمرد و یک پاسدار وظیفه مانده بودند. پاسدار وظیفه که لکنت زبان داشت و نیم ساعت طول میکشید یک جمله را بگوید؛ به سیاوش حالی کرد که همه رفته اند ،مرخصی برای زیارت امام رضا(ع) سیاوش از او خواست برایش کاری کند . پاسدار وظیفه که سرخ شده بود لكنتش بیشتر شد و به سیاوش فهماند که هیچ کاره است و نمیتواند کاری برای او بکند. گردان دوم به اردوگاه زمستانی در نزدیکی کرمانشاه رفته بودند. گردان سوم و چهارم هم در مرخصی دسته جمعی بودند و گردان پنجم دو روز قبل به جبهه ی مهران اعزام شده بودند مانده بود گردان خودش که از آن هم اخراج محترمانه شده بود و نمیتوانست به آنجا برگردد. ناهار را در حسینیه ی لشکر با پیرمردی که مسئول آنجا بود خورد . پیرمرد به او گفت به تیپ زرهی برود؛ اما در تیپ زرهی هم کسی سیاوش را نخواست آنها فقط یک نیرو میخواستند آن هم برای واحد مخابرات اما مسئول مخابرات تا قد و قامت کوچک سیاوش را دید گفت: «شرمنده اخوی ما به نیروهایی احتیاج داریم که قدرت بدنی خوبی داشته باشند و بتونند دستگاه چهارده پانزده کیلویی بیسیم را به دوش بگیرند و مثل قرقی دنبال فرمانده این طرف و اون طرف بروند مطمئنم این کار از تو بر نمی آد.» سیاوش آه کشید خواست برود که مسئول مخابرات گفت: «الان یا گردانها مرخصی رفتن یا به خط پدافندی مهران و جای دیگه. من جای تو باشم، فعلا به دژبانی میرم چند وقتی اونجا بمون تا گردانها برگردن. بعد میتونی از هر گردانی که خواستی پذیرش .بگیری به پیشنهادم فکر کن حالا خود دانی.» سیاوش در راه برگشت کمی فکر کرد پیشنهاد مسئول مخابرات بیراه نبود از نگهبانی دادن و چند ساعت الکی این ور و آن ور رفتن خوشش نمی آمد؛ اما حالا مجبور بود رفت به ساختمان دژبانی ... ادامه دارد ⏪ 📖   ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[🌿]¦• 📖 بریم یکم دینمون رو یاد بگیریم🤌🏻 💠با این لباس نماز نخون ! ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━━══ •¦[🤍🌿]¦• من با ارزش هستم؟؟؟ ⏰✨ ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ ╭━━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮ 💖@setaresho7💖 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• ╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━━╯ ══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاره‌ی تن ما هستی قدسی، میهن ما هستی این فریاد ماست: فلسطین! ما می‌آییم خووووب گوش کنید که قراره روز جنگ همخوانی کنید 😍 متنش رو می‌تونید برای خودتون ذخیره کنید 😉 ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『@majalehaftaaseman』 ┅✧❁☀️❁✧┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاره‌ی تن ما هستی قدسی، میهن ما هستی این فریاد ماست: فلسطین! ما می‌آییم چون طوفان به پا می‌خیزیم بت‌ها را به هم می‌ریزیم این وعده‌ی خداست: فلسطین! ما می‌آییم از چشم اهل یقین، دین غیرت است دینی که ندارد غیرت، بی‌قیمت است می‌بینی به هر خیابانی لبخند قاسم سلیمانی بر در هر حسینیه عکس عماد مغنیه پاره‌ی تن ما هستی قدسی، میهن ما هستی این فریاد ماست: فلسطین! ما می‌آییم چون طوفان به پا می‌خیزیم بت‌ها را به هم می‌ریزیم این وعده‌ی خداست: فلسطین! ما می‌آییم پاره‌ی تن ما هستی قدسی، میهن ما هستی این فریاد ماست: فلسطین! ما می‌آییم شیعه، سنی، لشکر تو هم پیمان در سنگر تو در راه آزادی تو، هم‌صداییم خیبر خیبر، صهیون! ما پیروزیم «والتین والزیتون»! ما پیروزیم پشت سر یوسف زهرا فردا در مسجد الاقصی زیباست تسبیحات ما ای قدس! ای میقات ما پاره‌ی تن ما هستی قدسی، میهن ما هستی این فریاد ماست: فلسطین! ما می‌آییم چون طوفان به پا می‌خیزیم بت‌ها را به هم می‌ریزیم این وعده‌ی خداست: فلسطین! ما می‌آییم