فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰᯽⊱───❁❊﷽❊❁───┈⊰᯽⊱
🇮🇷 #احکام انتخابات
🗳 انتخابات و امر به معروف
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈───❁❊❁────┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱─❁❊﷽❊❁──⊰᯽⊱
#روانشناسی_تایم⏰☁️
هفت عادتی که موجب موفقیت میشن:🤩💖
۱. هر روز مطالعه کن.🤓📖
۲. به سلامتت به چشم یک اولویت نگاه کن. ☘
۳. از آدمهایی که تحسینشون میکنی الگوبرداری کن.🧩
۴. از شب قبل برای روزت برنامهریزی کن.📝
۵. اهدافت رو جلوی چشمت قرار بده.🎯
۶. دست به کار شو، حتی اگه ترسناک بهنظر بیاد.🦋
۷. قدرشناسی رو تبدیل به یک عادت کن.🤍🌱
🌺@setaresho7🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱───❁❊❁───⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰᯽⊱──❁❊﷽❊❁──⊰᯽⊱
وقتی فکر میکنی خیلی زرنگ و حواس جمعی 😅🤣🤣
#بخندیم😂
🌺@setaresho7🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱──❁❊❁────⊰᯽⊱
⊰᯽⊱───❁❊﷽❊❁───┈⊰᯽⊱
#چالش
روز8⃣2⃣ام چالش تلاوت قرآن📖🌼🦋
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
مَن عَلَّمَ آیَةً فی کِتابِ اللهِ تَعالی، کانَ لَهُ اَجرُها ما تُلِیَت .
هر که آیه ای از کتاب خدا را به دیگری بیاموزد، پاداش آن آیه، تا زمانی که خوانده می شود به او نیز می رسد .
مستدرک الوسائل 4/235
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈───❁❊❁────┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱──❁╌❊﷽❊-❁─┈⊰᯽⊱
#نقاشی🖌🎨 فیل🐘
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫 اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈──❁╌❊╌❁──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱───❁❊﷽❊❁───┈⊰᯽⊱
#چالش
روز9⃣2⃣ام چالش تلاوت قرآن📖🌼🦋
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
قال رسول الله صلی الله علیه و آله :
مَن کانَ القُرآنُ حَدیثَهُ وَ المَسجِدُ بَیتَهُ، بَنَی اللهُ لَهُ بَیتًا فِی الجَنَّةِ .
هر که قرآن سخنش باشد و مسجدخانه اش، خداوند برای او خانه ای در بهشت بنا کند .
امالی صدوق /405
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈───❁❊❁────┈⊰᯽⊱
04) Disney Classical - Married Life - 2009.mp3
10.08M
⊰᯽⊱❁❊﷽❊❁⊰᯽⊱
#صیقل_روح🤍🌱
بیکلام🔇
💫اینجا ستاره شو💫
☘@setaresho7☘ ⊰᯽⊱❁჻╌❊╌჻❁⊰᯽⊱
⊰᯽⊱─❁╌╌❊﷽❊╌╌❁─┈⊰᯽⊱
🔻 #رمان📙❅⃟💠⃟❅⃟⃟⃟💠❅⃟💠⃟❅💠⃟❅
🔶خاکریز اسارت
💢قسمت یازدهم:
مسابقه من و جوجه لاکپشت 🌴
هوا که تاریک شد حرکتمو دوباره شروع کردم. خیالم راحت بود که دیگه دشمن نمی تونه منو ببینه. اولش سینه خیز میرفتم یخورده که دور شدم بلند شدمو و یه پایی می دویدم. خیلی تلاش میکردم هر چه زودتر به خط برسم و از این وضعیت نجات پیدا کنم. از نظر خودم مثل موشک می رفتم ، ولی بعد از یه ساعت که نگاهی به پشت سر مینداختم می دیدم فوقش صد متر راه رفتم. انگار دو تا وزنه سنگین به پاهام بسته بودن. ضعف و خستگی تموم بدنمو گرفته بود و تشنگی امونمو بریده بود. از بس خون ازم رفته بود که سرم گیج می رفت. لباسام هنوز خیس و ِگلی بودن و براحتی سرما رو جذب خودشون می کردند. نه می تونستم اونا رو در بیارم و دور بندازم نه با اون هوا خشک میشدن. بی تحرکی اون دوازده ساعت روز قبل هم لباسا رو تبدیل کرده بود به یه تکیه چوب خشک. باید بخاطر خودم اونا رو تحمل می کردم تا بلکه به جایی برسم که بتونم اونا رو عوض کنم. نماز مغرب و عشامو که با همون وضع خوندم مسیرمو ادامه دادم. بعضی وقتا انگار خوابم میبرد. با خودم می گفتم آخه الان چه وقت خوابه. ولی خواب نبود . پی در پی از هوش می رفتم و مثل یه جنازه بی حرکت می موندم. اگه انفجار گلوله های توپ و خمپاره در اطرافم نبود شاید هیچوقت به زندگی برنمی گشتم. باید ممنون میشدم از بعثیا که از خوابشون میزدن و برا زنده موندنم مدام طناب توپا رو می کشیدن.
از غروب آفتاب تا یکی دو ساعت مونده به اذان صبح این تناوب بین حرکت و بی هوشی ادامه داشت و تنها توقف اختیاریم همون چن دقیقه ای بود که برای نماز مغرب و عشا انجام شد. کورنومتر نداشتم ببینم تو ساعات گذشته چقدشو حرکت کردم و چقدر بیهوش بودم. ولی همینقد می دونم که اگه با یه جوجه لاکپشت مسابقه میذاشتم، اون ده بار مسافت بین شروع تا پایونو رفته بود و هر وقت که از کنارم رد میشد یه گاز کوچولو از پام می گرفت و می رفت.😉
با روشن شدن تعدادی منور چشمم به پایگاهی خورد که از دور پیدا بود. مسیرمو به سمت اون پایگاه ادامه دادم و مثل ماشینی که بنزین سوپر بریزن تو باکش، گازشو گرفتمو با حداکثر سرعت «مثلا دویست متر در ساعت» به سمتش حرکت کردم. نزدیک مقر که شدم دیدم از پایگاهای متروکه عراقه. وارد محدوده پایگاه شدم و به لطف منورای اهدایی حزب بعث دیدم دو ردیف اتاق سیمانی روبرو هم ساخته شده و یه محوطه بزرگ بین اوناس و اینقد توپ و خمپاره خورده بود تو پایگاه که سقف اکثر اتاقها فرو ریخته و مخروبه شده بودن. به هر حال کاچی بِه از هیچی و این نشانه خوب و امیدوارکننده ای برام بود. تازه متوجه شدم که اصلا از مسیر دیگه برگشتم چون شب عملیات همچین مقر و پایگاهی در مسیر حرکتمون نبود. به هر حال رسیدن به اینجا و پناه گرفتن توی اتاقا یه موفقیت بود و حداقل منو از شر سرما و ترکشای سرگردون نجات میداد
ادامه دارد ⏪
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫 اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈──❁╌╌❊╌╌❁──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰᯽⊱──❁❊﷽❊❁──⊰᯽⊱
جعبه هدیه🤩🎁
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫 اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈──❁❊❁──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰᯽⊱──❁❊﷽❊❁──⊰᯽⊱
🍃 #استوری
رویای زندگیم، یار همیشگیم
صَلَّی الله عَلیک، یا سَیّد الکَریم
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫 اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈──❁❊❁──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰᯽⊱─❁╌╌❊﷽❊╌╌❁─┈⊰᯽⊱
#بخندیم😂
از همون مسیری که اومد برگشت😂
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈────❁❊❁────┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱───❁❊﷽❊❁───┈⊰᯽⊱
#چالش
روز0⃣3⃣ام چالش تلاوت قرآن📖🌼🦋
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم فرمودند:
«النظر فی المصحف من غیر قرائة عبادة؛
نگاه به قرآن، بدون خواندن آن، عبادت است».
ابوذر میگوید: شنیدم رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلّم پیوسته میفرمود:
«نظر به علی بن ابی طالب علیهالسّلام ، نظر به پدر و مادر از روی دلسوزی و رحمت، نظر به کعبه و نظر در قرآن، عبادت است».
خوشنویس، جعفر، القرآن الکریم فی احادیث الرسول الاعظم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم ، ص۷۳.
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈───❁❊❁────┈⊰᯽⊱
Part07_خدای خوب ابراهیم.mp3
11.45M
⊰᯽⊱─❁❊﷽❊❁─⊰᯽⊱
#کتاب_صوتی 🎧
📗خدای_خوب_ابراهیم
فصل⑦
#شهید_ابراهیم_هادی
#رفیق_خدایی
💫 اینجا ستاره شو 💫 ☘ @setaresho7 ☘
⊰᯽⊱──❁❊❁──⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰᯽⊱─❁❊﷽❊❁─┈⊰᯽⊱
#دلیل_زندگی♥️🌱
ما حسین علیه السلام را داریم
میان تمام نداشتههایمان...
•✾💫 اینجا ستاره شو 💫✾ ☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
⊰᯽⊱┈──❁❊❁──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱─❁╌╌❊﷽❊╌╌❁─┈⊰᯽⊱
🔻 #رمان📙❅⃟💠⃟❅⃟⃟⃟💠❅⃟💠⃟❅💠⃟❅
🔶خاکریز اسارت
💢قسمت دوازدهم:
واقعا کویت بود
یکی از اتاقا نسبتا سالم بود و رفتم داخل. بابا اینجا کویته! یه تخت خوابِ آهنی با تخته های چوبی روش. از فرط خستگیِ شدید رو همون تخت خوابم برد. تو دو سه ساعتی که به روشن شدن هوا مونده بود دَها بار با صدای انفجارای سنگین از خواب میپریدم و چن لحظه بعد دوباره خوابم میبرد. شبی پر از کابوس و وحشت بود و لحظه ای نبود که پایگاه رو نکوبن. نمی دونم چی دیده بودن و برای چی این همه گلوله رو حروم اون میکردن. شاید از ترس پناه گرفتن رزمنده های ما یا واقعا بی هدف، نمی دونم. چن دقیقه ای هم صدای انفجار قطع میشد و خوابم می برد با کابوسی وحشتناک از خواب می پریم. خواب می دیدم عراقیا پایگاه رو محاصره کردنو دارن بسمتم میان. یه وقتم می دیدم بچه ها رسیدند اینجا و با داد و فریاد خودم که من اینجام. من زخمیم از خواب می پریم. یه وقتایی هم خواب می دیدم برگشتم ایران و پیش خونواده ام هستم. آخه بابا تو یه شب اونم دو سه ساعت چند فیلم و سریال باید آدم ببینه. همشونم اکشن و هیجانی !
اون شب بجای خواب و استراحت ، یه تراژدی پر از کابوس، انفجارای پی در پی، درد و عطش برایم رقم خورد ، ولی هر چه بود بهتر از شب و روز قبلش بود. فاتح و فرمانده بلا منازع پایگاه شده بودم و مشکل خاصی غیر از اونایی که گفتم نداشتم ، یه مشکل کوچولوش این بود که وسط آتیش دو طرف بود و هر گلوله ای که از طرف ایران یا عراق خرجش کم بود و پا می کرد میخورد تو سر کچل من. با زدن سپیده صبح نمازمو خوندم و فضولیم گُل کرد. روی دیوارا چن دست لباس تر و تمیز به میخ اویزون بود و تعدادی پلاستیک که چیزایی توشون بود.
انگار دنیا رو بهم دادن. سریع پوتین پای راستم که سالم بود رو دراوردم . پای چپم بشدت آسیب دیده بود و استخون ساقم پام تراشیده و انگشت سبابه ام دو نصف شده بود و پوتین پای چپم پر از خون بود و دراوردنش خیلی درد داشت.
خوشبختانه بسته کمکای اولیه اونجا بود و از تیغ جراحی تا باند و بتادین و چسب همه چی بود. با تیغ جراحی از بغل پوتینو شکافتمو و از پام بیرون کشیدم. بعدش رفتم سراغ لباس. لباسای خیس و خونی و گِلمالی شده رو کندم . نگاهی به اطراف کردم کسی نگاهم نمی کرد. به اجنه اطرافم گفتم چشما رو درویش کنن و لباس زیرا رو هم دراوردم و یه شورت و یه زیر پوش رکابی آک پوشیدم. یه پیراهن نظامی عراقیم تنم کردم که سردم نشه و رفتم سراغِ پانسمان زخمام. حسابی با بتادین شستمو باند پیچی کردم و روشون چسب زدم. خونریزی هم دیگه نداشتم و از این بابت خیالم راحت شده بود. تو شلوارا گشتم همشونو برای دو نفر دوخته بودند و مثل کیسه خواب تو یه لنگه شون جام میشدم. آخرش یکی رو که کمی کوچکتر بود پام کردم و یه فانوسقه هم روش. پوتین پای راست که سالم بود رو پام کردم. ولی دیگه پوتین پای چپ قابل استفاده نبود. باید فکری برای پای چپم می کردم. انگار برادران بعثی می دونستن من میام اینجا و چه نیازای دارم. همه چیز رو برام جا گذاشته بودن بجز آب و غذا. یه جفت چکمه پلاستیکی پیدا کردم و لنگه چپشو پام کردم. برای چی چکمه پلاستیکی اورده بودن اونجا اینش اصلا مهم نیست. حالا دیگه اون رزمنده تر و تازه نبودم. خشک و اتو شده و پانسمان شده و لباس نو. دیگه سرما اذیتم نمی کرد و مقداری روحیه گرفته بودم و برای ادامه راه و رسیدن به خط خودی شروع کردم به نقشه کشیدن.
طلبه آزاده، رحمان سلطانی
ادامه دارد ⏪
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫 اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈──❁╌╌❊╌╌❁──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱───❁❊﷽❊❁───┈⊰᯽⊱
#چالش
روز1⃣3⃣ام چالش تلاوت قرآن📖🌼🦋
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
قال الامام الصادق (علیه السلام)
«اَلْحافِظُ للْقرْآنِ الْعامِلُ بِه مَعَ السَّفَرةِ الْكِرامِ الْبَرَرَةِ.»
حافظ قرآن كه بدان عمل كند، در آخرت رفیق و همراه فرشتگان و سفیران الهی خواهد بود.
(اصول كافی، ج ۴، ص ۴۰۴)
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈───❁❊❁────┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱─❁╌╌❊﷽❊╌╌❁─┈⊰᯽⊱
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
🌸"ارتفاعات پسکل ممد"
به منطقه کوهستانی کردستان رفته بودیم و در عملیاتی شرکت کرده و موفق شده بودیم ارتفاعاتی را بازپس بگیرم.
صبح عملیات، سرخوش از پیروزی به دست آمده، در سنگر نشسته و بساط شوخی را راه انداخته بودیم که خبرنگاری به طرفمان آمد و از شرایط عملیات شب گذشته سوالاتی کرد و ما به خوبی و با حرارت پاسخ دادیم.
در موقع رفتن، به سمت ما برگشت و پرسید"راستی اسم ارتفاعات رو نگفتید؟" در حالی که نمی خواستم کم بیاورم چشمم به سر محمد که شباهت زیادی به کنده کاری زمین منطقه داشت افتاد و بلافاصله گفتم: "ارتفاعات پسکل ممد"😂
ساعت دو بعداز ظهر مارش اخبار رادیو به صدا در آمد. لحن رسا و حماسی خبرنگاری که از منطقه گزارش میکرد ، خبر عملیات را اینگونه بیان کرد
:"رزمندگان دلاور اسلام در شب گذشته عملیات موفقی در غرب کشور به انجام رساندند که موجب آزاد سازی بلندیهای پسکل ممد و ... گردید"
وقتی خبر به فرمانده رسید دیگر ما بودیم تنبیه او. 😱
سید باقر احمدی ثنا
#طنز_جبهه😂🍃
°•🍃🌸 °•🍃🌸🍃°•🍃🌸🍃•
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈───❁❊❁────┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱───❁❊﷽❊❁───┈⊰᯽⊱
یک عروس دریایی بانمک از دید شما پنهان شده(◕ᴗ◕)
کی میتونه پیداش کنه؟🤗
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
#تست_هوش🧠✨
☘🌺 @setaresho7 ☘🌺
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
⊰᯽⊱┈───❁❊❁────┈⊰᯽⊱