🔻 #هنگ_سوم
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
▪︎ وضعیت بدین منوال ادامه یافت تا این که روز بیستم مارس ۱۹۸۲ / اول فروردین ۱۳۶۱ نیروهای عراقی مستقر در منطقه العماره مواضع نیروهای ایرانی در محورهای شوش و دزفول را مورد حمله ای گسترده قرار دادند. بعد از این حرکت، هدف ما مشخص گردید. از ما خواسته شد نیروهای ایرانی را سرگرم کنیم تا حمله بزرگی علیه مجتمع نیروهای ایرانی در شوش و دزفول انجام گیرد. روز بیست و یکم مارس ۱۹۸۲ / دوم فروردین ۱۳۶۱ در حال ساختن سنگری ساده برای استراحت بودم. در هـمـیـن روز سروان «عبدالکاظم» افسر اطلاعات هنگ پس از فرار از #خطوط مقدم به بهانه پشتیبانی محدوده اطراف ما، پیش من آمد. ورود این ابله باردیگر نظارت بر عرصه را بر ما تنگ کرد. روز بعد خبرهای مربوط به شروع یک حمله گسترده از سوی نیروهای اسلام علیه نیروهای عراقی که در منطقه شوش و دزفول مستقر بودند به دستمان رسید.
♦️ من از طریق رادیوی کوچکی که همراه داشتم اخبار مسرت بخشی در مورد آزاد شدن مناطقی از سرزمینهای اسلامی توسط نیروهای ایرانی یافت می کردم. روزها سپری میشد و اخبار و گزارشات مربوط به پیروزیهای
نیروهای ایران در نبردهای شوش و دزفول همچنان ادامه یافت. منطقه عملیاتی ما خالی از فعالیت و جنب وجوش بود و بجز درگیریها و مانورهای پراکنده به مفهوم واقعی صورت نمی گرفت.
♦️روز ۲۷ مارس ۱۹۸۲ / ۸ فروردین ۱۳۶۱ روز بزرگی بود. گزارشاتی که در این روز به دست ما رسید برای دوست و دشمن تکان
دهنده بود. بهیار خمیس عبدالمحسن اخبار و گزارشات را لحظه به لحظه به اطلاع من میرسانید، زیرا نمیتوانستم با وجود آن ملعون (سروان عبدالکاظم) که لحظه ای از پیشم جدا نمیشد، به #رادیو تهران گوش فرادهم. بعد از ظهر آن روز خمیس به بهانه این که بیماری همراه دارد نزد من آمد و گفت: «دکتر با من بیا مریضی در انتظار توست.» از سنگر خارج شدم و همراه او به اورژانس رفتم. به من گفت: می خواهم مژده ای به تو بدم. گفتم: «چه مژده ای؟»
گفت: «نیروهای ایران منطقه #رادار را که صدام روی آن حساب میکرد آزاد کرده اند.»
گفتم: « خوب، بعد چی؟»
گفت: «تعداد ۱۵ نفر از جمله چند افسر و فرمانده را به اسارت در آورده اند.»
خبر غیر منتظره ای بود. بلافاصله #رادیو تهران را گرفتم. داشت سرود و خبرهای مربوط به پیروزیها را پخش میکرد. با وجود این که تنها منطقه دزفول و شوش بود اما از پیروزیهای ارتش اسلام بسیار خوشحال بودم. وقتی برگشتم احساسم کنجکاوی سروان عبدالکریم را برانگیخت. تا جایی که از من پرسید:
👈«دکتر ! چیه ؟ غیر عادی به نظر میرسی.» گفتم: «از سرنوشت برادرم در منطقه دزفول نگرانم.»
این را گفتم و ساکت شدم. روز ۲۸ مارس ۹/۱۹۸۲ فروردین ۱۳۶۱ دکتر «داخل» به عنوان ماموری از واحد پزشکی صحرایی ۱۱ وارد شد تا جای مرا که یازده ماه در هنگ خدمت کرده بودم بگیرد. به اتفاق او سوار تانکر آب شدم و جهت ملاقات با فرمانده هنگ راهی خطوط مقدم شدیم. نزدیکی روستای سعدون التفگ از تانکر پیاده شدیم و مسافتی را با پای پیاده در میان مزارع سرسبز گندم که کشاورزان یک سال قبل آنجا را رها کرده بودند طی کردیم. تیراندازی طرفین ادامه داشت. ما با سرعت در میان کانالهای خشک حرکت میکردیم. #بیچاره دکتر، در حالی که میلرزید، #بعثیها و بخت بد خود را لعن و نفرین میکرد و پشت سر من حرکت می کرد. لحظاتی بعد به سنگر فرمانده #هنگ رسیدیم که دخمه کوچکی بود. در داخل یک کانال خشک
♦️درختان کوچکی بر آن سایه گسترده بودند. در آن لحظه ستوان محمد جواد معاون او نیز حضور داشت. چند دقیقه بعد، ستوان نامه دکتر داخل و نامه انتقالی مرا تحویل داد. از آنها خداحافظی کردیم و با گامهایی بی صدا و در عین حال سریع از منطقه ای که در آن جز صدای شلیک #گلوله و انفجار خمپاره به گوش نمی رسید، #گریختیم. ساعت ۲ بعد از ظهر با واحد سیار پزشکی خداحافظی کرده و هنگ سوم را به قصد واحد پزشکی صحرایی ۱۱ ترک کردم.
#هنگ_سوم
@seYed_Ekhlas🇮🇷