『
دشمَنهرروزازیهرنگیمیتَرسه،
یهروزازلباسسبزِسپاه..
یهروزازلباسخاکیِبسیج..
یهروزازسُرخیخونِشهید..
یهروزازجوهرآبیِرایدادن..
ولیهرروزازسیاهی ِ #چادُرِ تومیتَرسه خواهرم،اسلحتوزمیننذار!🙂♡
#حجاب
#انرژیمثبت
@seyedalifarmande
-گلاشڪمشبےوامیشداےڪاش!🚶🏻♂
همهدردممداوامیشداےڪاش🌱
بههرڪسقسمتےدادےخدایا🥺
شهادتقسمتمامیشداےڪاش💔
#شهیدانہ
@seyedalifarmande
ماڪہندیدیم :)
ولےمیگن...
وقتےمیࢪےڪࢪبلا...
نگاهتڪہبہگنبدمیفتـہ، چشاتتاࢪمیبینہ :)💔
#یااباعبدالله🖐🏻
#دلتنگ_حرم💔
جوانی از حکیمی پرسید...
چطور می توانم خواب امام زمان را ببینم؟!
خیلی دلتنگ ایشونم😍💔...
حکیم گفت: یک شب بدون اب بخواب ...
جوان آمد و گفت دیشب آب نخوردم و خوابیدم ولی همش در خواب سراب میدیدم نه امام زمان🤨...
حکیم گفت: تو تشنیه آب بودی و سراب دیدی اگر تشنهی امام زمان باشی خوابش را میبینی...♥️🌹
خوشحال کردنِ انسان محزون،
چه با بخشش مال،
چه با سخن نیکو،
و چه با کنار او نشستن،
گناهان را پاک میکند...
✍🏻آیتاللهقاضیطباطبایی
#یک_جرعه_نور
#امام_زمان
⇢ ❲@seyedalifarmande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہقولسیدرضانریمانی
دوایدردم...
بزارمنمبیامحرم
دورتبگردم💔!
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا خوش نمیگذره...
#امام_زمان
🥤❤️ "
ڪتاب را مثل نان و خوراکـے
به سبد اصلے خانوار وارد کنیم.
- حضرتجـٰان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@seyedalifarmande
منتظریم ببینیم علی آغا چیکار میخواد بکنه
🤔🤔🤔🤔
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ترابی_تنها_نیست
@seyedalifarmande
ظاهرا قوه قضاییه خیلی جرئت داره چون امروز صبح دو نفر قاتل جانی اغتشاش گر رو اعدام کرد شما هم هیچ غلطی نه تونستید بکنید نه جراتشو دارید :)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ترابی_تنها_نیست
سلام دوستان
ما به یک ادمین تبادل نیازداریم..
لطفا اگر شرایط زیر رو داره به پیوی بنده پیام بده🙂:
+دختر باشه
+سابقه کار ادمین تبادلی داشته باشه
+منظم تب بزنه
+سنش بالای 10 سال باشه
دوستان اگر شرایط بالا دارید بی زحمت به پیوی بنده پیام بدید☺️
@AR_Shahadat
تشکر🌱
May 11
﷽
خبرنگار از ابومهدی پرسید :
شما که عرب هستین ؛ چطور انقدر
قشنگ فارسی صحبت میکنین ؟
ایشون پاسخ قشنگی داد ؛
- عربی زبانِ قرآن است
و فارسی زبانِ انقـلاب است !
═✧
فرقی ندارد کجا باشد؛
مشهد؛ کربلا؛ نجف؛
سامرا؛ قم و...
مهم این است هرکجا که باشی
امام زاده ای هست که بروی و
ساعت ها گوشه ای از حرمش بشینی
و فقط گریه کنی!
+جایی برای خالی شدن
غم هایت پیدا کن!♥️
-عکاس: بیسیمچی^^
#امام_زمان
@seyedalifarmande
دوستان
قراره یه ناشناس راه بندازیم..
با یک سوال 😁
از کانال ما چقدر راضی هستید؟
حالا درصد رضایتتون رو با این استیکرا نشون بدید😁
🙂
😊
☺️
😄
😍
🤩
🙁
😔
😣
😖
😡
https://abzarek.ir/service-p/msg/935282
منتظر نظراتتون هستیم🙃
حتما بهمون بگید برامون خیلی مهمه🌱
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
-فرمانده-🇵🇸
"بسم الله الرحمن و الرحیم" #نـــاحلـــهـ🌿 #قسمت_شصتدو:) محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کر
"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#قسمت_شصتسه:)
شب قدر بود
مامانم حال وروزم وکه میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم .
هنوز که ازدواج نکرده بود....
مامانم راضی شده بودبریم هیات
لباس مشکیام وتنم کردم.
روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم .
از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم .
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم.
با اینکه زیر چشامگودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم
ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین
مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم .
رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم
جایی ونگاه نکنم
سربه زیرومتین باشم .
وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردانچرخوندم.
مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم
بعد چندتا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد.
+یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم وازجام بلندشدم
یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم
از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخندگرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادمبالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش روکه بردعقب
گفتم:
_چیشد؟
+فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودمآوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت :
+ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟
به یه نقطه ای خیره شد
رد نگاهش روگرفتم
رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرمو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ وراستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید
سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه .
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم .
سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد
وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم:
-فرمانده-🇵🇸
"بسم الله الرحمن و الرحیم" #نـــاحلـــهـ🌿 #قسمت_شصتسه:) شب قدر بود مامانم حال وروزم وکه میدید هر
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش و که انداخت پایین تازه یادمافتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم.
ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم:
_ ریحانه دستش بندبود
دوباره سرش و آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود
وقتی دیدم کیف رونمیگیره
سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف و برداشت ورفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه.
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_ممنوع