کجایی؟!
نمیشودکهبیایی..!
میشود، همینروزهابیایی؟
دلمانخوناستاینروزا
بیا،انتقامپهلوشکستهمادررابگیر
ایمنتقم زهرا 🖤
#فاطمیه
#امام_زمان
دوستان
جلسه استاد محمدی درمسجدانصارالمهدی عج ازساعت 3بعدازظهرامروز 14اذر
برگزارمیشود.
لطفا رسانه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
mA313:
🔴 کشف ۳ هــــــــزار قبضه انواع سلاح جنگی در لرستان
۲۶ مرد و ۲ زن دستگیر شدند
فرمانده انتظامی استان لرستان:
۳ هزار و ۱۰۹ قبضه سلاح غیر مجاز در استان لرستان کشف و در این ارتباط اعضای ۱۵ باند شامل ۲۶ مرد و ۲ زن دستگیر شد.
از تعداد ۳۱۰۹ قبضه سلاح غیرمجاز، ۶۵۰ سلاح جنگی، ۲ هزار و ۴۵۶ قبضه سلاح کلت کمری، اسلحه شورشی و شکاری و همچنین ۲۴ هزار عدد انواع فشنگ کشف شده است.
@seyedalifarmande
"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#پارت_بیستونهم:)
+ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن
رفتمسمتشو
_من آموزشِ تفحص ندیدما
من مسئول هماهنگیم
+ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری
باشه گفتمو رفتمکنارش رو خاک نشستم.
اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت
به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم
کل روز به همین منوال گذشت
همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم
بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره
دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن
منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد
+برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر
با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس
تا اتوبوس خیلی راه بود
بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره
راهِ زیادیو دوییدم
دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها
از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم
هوا دیگه غروب کرده بود
بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس!
همه پکر بودیم .
از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه .
اما یه شور و شوق خاصی داشتیم و بی نتیجه موندن و پای بی لیاقتی گذاشتیم.
وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم.
صبح با صدای اذان پاشدم !!
با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه
طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن
بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره
ما همتو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه
بچه ها خیلی خوب بودن
اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن
این دفعه عزممونو جزمکردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم
وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس
طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه
تو راه هم هی نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه ای بشه
به محض رسیدن، بچه ها کارشونو شروع کردن
هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد
یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود
بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد بعضی ها هم مث من بیدار بودن
تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم
به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره
و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم
همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم
سه روزدیگه عقدش بود
تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم
حتی پیش مشاور هم رفته بودن
از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو
خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره
با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود
تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم و ذکر گفتیم
دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد
با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز
دلم نمیخواست دست خالی برگردیم
حداقل اگه شده یه شهید
فقط یدونه
قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن!
نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود
نشستیم و دعای عهدم خوندیم و بعدش راهی منطقه شدیم
روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود
بعدش باید برمیگشتیم تهران
همه ی چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه
برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن
منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ی فرمانده کمک میکردم
بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن
خیلی دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود.
تو حال و هوای خودم بودم و تو دلممداحی میخوندم
بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن
دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن
+یا علییی!!الله اکبرر بچه ها بیاین اینجااا
با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن
بچه ها شهیدددد
اینجاا کانالههه
بشینین همین جا با دقت
همه نشستن
منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم*
#لبیک_یا_خامنه_ای🌱
#کپی_ممنوع ❌
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
@seyedalifarmande
"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#پارت_سیام:)
دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد !
اشکامو با آستینم پاککردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم .
یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده.
گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن.
با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه.
دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد !
سید مرتضی رو صدا زدم .
خودم رفتم کنار .
فرمانده هم نشسته بود
یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد .
هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید
خیلی گشتیم
۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !!
فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم .
قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA.
شهدا منتقل شدن معراج
از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش!
بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه.
من و محسن موندیم و شهدا.
منتظر جواب DNA شدیم .
انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم
خیلیا التماس دعا گفتن .
اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید .
از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .
با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم.
از لرزش صداش فهمیدمکه اونم گریش گرفته .
محسن از جاش بلند شد و
+حاجی من برم یه چیزی بگیرمبخوریم میمیریم الان .
سرمو تکون دادمو
_باشه برو
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم .
دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار
به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود.
از هیجان قلبم داشت کنده میشد.
از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم .
خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!!
و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن .
تلفنم زنگ خورد
بعد چند ثانیه جواب دادم
____
اشک ازچشامجاری شد. بین این همه شهید هیچکدوم نه نامی نه نشونی.
خانواده هاشون چی..
تلفن و قطع کردم
زنگزدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن .
سریع خودشو رسوند به من .
بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن.
ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران
_
فاطمه: فردا عقد ریحانه بود
خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم .
تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام .
چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم .
ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم .
چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود .
هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت.
چه قلم گیرایی داشت .
تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم
مثلا حجاب یا مثلا ازدواج .
حس میکردم پر بیراهم نمیگه .
ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد*
#لبیکیاخامنهای🌱
کپی ممنوع❌
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
@seyedalifarmande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین و لذت ببر 👏
🔰 ارتش حزب اللهی
@seyedalifarmande
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#باشهـــداوسیّدالشُّهداتــاظهــــور
-فرمانده-🇵🇸
#سهشنبه_مهدوی🌿 سلام سلام😁 چطورید رفقا حال شما؟ خبر اوردم براتون چه خبری😉 یه کار باحال قرار بکنیم
امروز منتظر حضورگرمتون هستیم🙃🌿
قرار ما ساعت 15/30 حسینه انصار المهدی عج😉🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تارو پود چادرِ تو
تارو پود زندگیمه..
فاطمیه شب و روزش
خاطرات بچگیمه..
#فاطمیه🖤
#لبیک_یا_خامنهای
@seyedalifarmande
-فرمانده-🇵🇸
"بسم الله الرحمن و الرحیم" #نـــاحلـــهـ🌿 #پارت_سیام:) دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احس
"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#پارت_سییکم :)
حوصلم سر رفته بود
رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم
چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است
راجع به حضرت زهرا بود
به زور از لای کتابا درش اوردم
ساعت ۵ بود
یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت
از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم
یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم
کابینت بالایی و باز کردم
یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی
از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم
با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه
کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
+فاطمه جون بد نگذره بهت
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم
سرم و چرخوندم سمت ساعت
۸ شده بود
با تعجب گفتم
_کی هشت شدددد؟
مامان جوابم وبا سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟
کلافه گفتم
_هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم
کتاب و بستم
لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه
چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم
تو آشپزخونه وضوم و گرفتم
نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم
خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟
امشب شام با توعهه و تمام
اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه
محکم بستمش و رفتم آشپزخونه
در کابینتا و هی باز و بسته میکردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم
تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی
لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد
رفتم بابا رو صدا کنم
از وقتی اومد تو اتاقش بود
در زدم و رفتم تو
مامانم تو اتاق بود
دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد
از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن
چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین
دوتاشون خندیدن و مشغول شدن
منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت
ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم
اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم
پلکم سنگین شده بود و زود خوابم
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه
با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختمهمینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم
شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم
امروزم کلی کارداشتم
پریدم تو حموم
دوش آب گرم تو این هوای سرد برامدلچسب بود
۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد
رفتم استقبالش ودوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
ظرفا و رو میز چیدم ومنتظر بابا موندم چند دیقه بعد باباهم اومد
داشتیم غذامونومیخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا؟
_مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلندشد
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پاشدم ظرفا وجمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد۳دیدم
رفتم تواتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم وانداختم رو تخت
شلوار ولوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم
البته بخاطربلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم
خب خداروشکرچیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش
یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و بادقت ب ناخنام کشیدم
بعدشم منتطر موندم تاکاملاخشک شه و گندنزنه ب لباسام
بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه
یه کدبانو بوداز همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد
زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود
وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم روتخت و چشمامو بستم*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_ممنوع ❌
@seyedalifarmande
"بسم الله الرحمن و الرحیم"
#نـــاحلـــهـ🌿
#پارت_سیدوم:)
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟؟؟؟
+پنج و۱۳ دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرمشد .
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن
+زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم
+خب چ ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختی ک ازم داشت
یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت
+ اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی
مامانم اول موهامو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود
وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد
ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم
_ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت
شالم و انداختم سرم
یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبزآبیم و ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم
البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم
۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیک خونه ی معلمم
اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت
_چشم .ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد
پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت
+ عه این اینجا چیکار میکنه ؟
محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرمو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟
خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوال پرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید
محمد بود....*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_ممنوع ❌
@seyedalifarmande
💌 ؛
چهـل روز شد ..
کھ از درد و دل های ناتمام ِ شهرڪ زخم خوردھ اکباتان ، قلب ِ ایران شکستـھ است !💔
راستے ؛
چند روز تا جمعـه ماندھ ؟ نرگس ها چشم بھ راهند !✨((:
ــــــ ــ
#آرمان_دهه_هشتادی_ها !✌️🏻🇮🇷
@seyedalifarmande