eitaa logo
آموزشگاه سید حسینی|خانواده_معنویت
331.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
814 ویدیو
8 فایل
ما یه تیم 40 نفره و حرفه ای هستیم که به مدد الهی به ارتقای کانون خانواده و معنویت چندين هزار نفر کمک کرده ایم☘️👨‍👩‍👧‍👧 فهرست دیدنی مطالب ما👇 https://eitaa.com/seyedhoseiny_ir/1874 ارتباط با ما👇‌ @seyedhosainy . .
مشاهده در ایتا
دانلود
‌یه چی بگم؟ . . . 🔺بی شک ، هر کدوم از ما ، روزای خیلی سختُ پر از فشار روحی رو گذروندیم .. لحظه هایی که خیلی خسته شدیم😫 لحظه هایی که از خودمون ناامید شدیم لحظه هایی که نشستیم کفِ زمینُ تا میتونستیم گریه کردیم...😭 به نظرم این لحظه ها دقیقاً از همونان که یه تلنگرِ عجیب میشن واسه پریدنامون ...😇 میدونی چیه ؟ عیبی نداره عزیز من سرتو بذار رو زانوهات ، هر چقدر دلت میخواد اشکاتو سُر بده تا کفِ پاهات بعد دستات رو به زانوهات بگیر و پاشو تو دوباره جوونه میزنی رفیق🌱🌸 🔸چون دقیقاً همین حسّه که از تو یه موجودِ انسانگونه تر میسازه یکی که یه روزی میزنی رو شونه هاشُ بهش میگی : آهای خودم ؟؟؟؟ دیدی اون لحظه ها چقد لازمت بودم ؟ دیدی تو از پسِ اینم بر اومدی ؟؟؟!!!🪴 کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
فردا امتحان دارم ... طبیعیه از این حرفا بزنم😀 البته چون امتحان قبلی رو خوب دادم الان نه نگرانم نه خسته ... با این اوضاع خدا به این یکی رحم کنه...
رفیق این عکسو یادته ؟؟؟‌ قبل شروع دوره از افسردگی تا شادکامی گذاشتم‌‌ ‌ و گفتم بیایید خودمون رو از نو بسازیم ... بهت یه سری عادت های مثبت و جدید ...‌ ‌ حالا پیام یکی از بچه هایی تلاش کردند رو بخون ‌👇
سلام بزرگوار ... همه جلسه ها رو گوش کردم ✅ شکر گزاری ✅ برنامه ریزی✅ ورزش از قبلا داشتم ✅ برنامه تفریح روزانه البته بیشتر بابچه ها توخونه ✅ کتاب خوندن همون روز ۲صفحه یا ۴صفحه✅ یک چیزی که خوشحالم میکنه الان اینه که چند ماهی ذهنم درگیر کرده بود الحمدالله با این دوره ازبین رفت چشم هرچی رو میدید میخواست خدا روشکر این حالت از بین رفت الان با همین چیز های که دارم خوشحالم ✅ حتی خواهرشوهرم چند وقت پیش نزدیک ۱۰۰میلیون رفته بود طلا خرید یک بارم دلم نخواست که مال من باشه 😅😅😅 یا شوهرم گفت که اخرین مدل گوشی که اومد میخوام بگیرم فقط شارژش قیمت گوشی منه بهش گفتم مبارکت باشه تودلم گفتم خدا روشکر همین گوشی روهم دارم اگر نداشتم چی میشد و اصلا ناراحت نشدم که گوشیم مدلش خیلی پایین تر ازگوشی ایشون میشه ☺️ واقعا ممنونم از شما واین که فهمیدم چقدر مارو گول زدن خودمون زندگی رو برای خودمون تلخ کردیم چقدر به فرزندانم سخت گرفتم . چقدر از همسرم انتظار داشتم ولی الحمدالله همه رو شکستم تمام ذهنم بهم ریخته وفهمیدم زندگی چقدر ساده بودنش قشنگ شیرین فهمیدم نباید فرزندم شاگرد اول بشه و حتما باید بشه.الان نگاه هم اینه که بتونم یک انسان شایسته تربیتش کنم .برام خود فرزندم ارزش داره نه نمره ۲۰ که میاره . اگر بگم خیلی تغییر کردم باورتون شاید نشه بهتر ازخودم تعریف نکنم 😌😌 اینا رو برای میگم وقت پیشرفت میکنیم باعث خوش حالی معلم یا استاد میشه که زحماتش نتیجه داده .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویس بالا 👆جواب سوال پایین👇🌺 آیا این علاقه خوبه یا بده؟😯 چه نوع محبتی همسر شما رو دور تر میکنه؟⁉️ ____________________ سلام. من به شوهرم خیلی علاقه دارم . وابستگی خیلی شدید. نبودش حتی برای چند ساعت چه برسه به چند روز باعث عصبی بودنم میشه این علاقه یا وابستگی اذیتم می‌کنه . دوستدارم کنارم باشه همیشه و باعث شده مدام چکش کنم کجا هست چرا نمیاد ....دلم میخواد تعادل داشته باشه و بشه مثل بقیه که دوستشون دارم ولی نبودشون اذیتم نمیکنه کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 قسمت - میوه های دلم روشنی چشمانم بی صدا گریه کنید. نباید کسی بفهمد. در تاریکی و سکوت شب سلما آب میریخت و من فاطمه را ازروي لباس غسل میدادم. دستم به پهلویش رسید .ورم کرده بود یا اشتباه میکردم؟ - سلما! پهلوی فاطمه ورم کرده و من نمیدانستم؟ - هول کرد . - ابالحسن آقا! فاطمه سپرده بود به شما چیزی نگوییم. - چه شده؟ چه بلایی سر یاسم آمده است؟ - چه بگویم آقا؟ ... راستش همان روزی که ابوبکر، سند فدک را به نام فاطمه نوشت از شما که جدا شده اند عمر از خودسری ابوبکر عصبانی شده و با مغیره دنبال خانم افتاده اند خواستند سند را پس بگیرند که خانم نداده اند... چه بگویم آقا... آنها هم به خانم سیلی زده اند.... به شکمش هم لگد زده اند... اصلاً برای همین خانم سقط کردند دیگر. خانم پخش زمین شدند. آنها هم سند را از مشتش بیرون کشیده اند و پاره اش کرده اند ... آقا یک وقت به فضه و حسنین نگویید من چیزی گفتم. فاطمه از ما خواسته بود چیزی به شما نگوییم. سرم را به دیوار گذاشتم و گریه کردم بلندِ بلند. - ابالحسن مگر به بچه ها نگفتید
دلم میخواست داد بزنم . نتوانستم نباید کسی میفهمید صدا در گلویم جا ماند. با همان کفن بهشتی که پیامبر داده بودند، فاطمه را کفن کردم و بندهایش را بستم. در را باز کردم. - عزیزان دلم بیایید برای آخرین بار مادرتان را ببینید. صدای گریه شان سکوت شب را شکست بندهای کفن باز شد. فاطمه چشمانش را رو به بچه ها باز کرد آغوش گشود و آنها را محکم به سینه چسباند. صدایی از آسمان آمد. جبرئیل بود. - علی جان بچه ها را از مادرشان جدا کن فرشته ها دیگر طاقت ندارند. بچه ها را جدا کردم. - حسنین به خانه ابوذر بروید بگویید می خواهیم مادرمان را تشییع کنیم. لحظه ای بعد ،ابوذر ،عمو عباس، پسرانش فضل و عبدالله، سلمان، مقداد، عمار، حذيفه ، زبیر و همچنین ام سلمه و ام ایمن خانه مان بودند. سلمان در افکارش غوطه می خورد شاید به پنج سال بعد از ازدواج من و فاطمه فکر می کرد. دیدن پیامبر آمده بود خم شد و پای ایشان را بوسید. پیامبر بلندش کردند. - سلمان جان مثل مردم ایران با پادشاهانشان با من رفتار نکن من هم یکی از بنده های خدا هستم. غذا خوردن و نشست و برخاستم مثل بقیه است. فاطمه چادر وصله داری سرش کرده بود. سلمان زیرلب خواند. - عجبا! دختران قیصر و کسری روی کرسیهای طلا می نشینند. لباسهای ابریشمی زربافت تن میکنند ولی دختر محمد چادرش را وصله زده است. فاطمه جوابش را داد. خداوند لباسهای زینتی و تختهای طلایی را برای ما در قیامت ذخیره کرده است.
فاطمه را طبق وصیتش در تابوت گذاشتم همراه با خیل عظیم فرشته ها نماز میت را به پنج تکبیر خواندیم. زینب از همه بی قرارتر بود. - زينت بابا ، یک وقت بلند گریه نکنی نباید کسی بفهمد. آستین لباسش را توی دهانش چپاند و سرتکان داد. شاخه خرمایی را آتش زدم. تا چراغ راهمان باشد. به سمتِ بقیع راه افتادیم بی آن که خلیفه را خبر کنیم. تابوت را زمین گذاشتیم. خواستم بگذارمش داخل قبر که دو دست شبیه دستان پیامبر نمایان شد فاطمه را تحویل گرفت اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. - ای قبر! من امانتم را به تو سپردم حواست باشد. ایشان دختر پیامبرند. - نگران نباش علی، من از تو به فاطمه مهربان ترم. آخرین نگاهم را به او دوختم و اولین سنگ لحد را گذاشتم گریه امانم را بریده بود . عمو عباس دستم را گرفت و از سرِ قبر بلندم کرد. - نگذار دلتنگی بر تو غلبه کند تو مرد روزهای سختی. روزهای بدر و احد و خیبر. تو مرد شبهای پرستاره شعب ابی طالب وليله المبيتي. بچه ها دارند نگاه میکنند. دستهایم را پیشکش آسمان کردم. - خدایا من از دست دختر پیامبرت راضی ام. آبی که همراه آورده بودیم را روی قبر خاکی اش ریختم. همه دست به کار کندن قبر دیگر شدیم مزار فاطمه باید پنهان میماند. زیرلب میخواندم. - جدایی ها نشان از آن است که دوستی ها دوام ندارد بالاخره یک روز همه می میریم. - هر فراقی غیر از مرگ کوچک و بی اهمیت است. - به زودی یاد من و دوستی من هم فراموش میشود. بعد از من مردم
حدیثم را برای هم میگویند. نزدیک سپیده صبح کار برآمده کردن قبرهای خالی تمام شد. - سلام ای رسول خدا ... سلامی از طرف من و دخترت که شتابان پیشت آمده است. با از دست دادن فاطمه صبرم کم شده است طاقت و توان قبل را ندارم. من غم کمرشکن شما را هم تجربه کرده ام؛ اما بازهم صبر میکنم ما از خداییم و پیش خدا بر میگردیم.... امانتی که به من سپرده بودید برگردانده شد. از این به بعد اندوهم جاودان و شبهایم با بیداری میگذرد.تا بالاخره من هم پیش شما بیایم به فاطمه اصرار کنید تا بگوید امت بعد از شما چطور هم دست شدند و به ما ظلم کردند. احوال ما را هم از او بپرسید از رحلت شما مگر چند روز گذشته بود؟ شما هنوز از یادها نرفته بودید. سلام من به هر دوی شما. با شما خداحافظی میکنم نه چون خسته شده ام ، میروم در حالی که به وعده هایی که خداوند به صابران داده است ایمان دارم. در راه خانه با فاطمه حرف میزدم میدانستم صدایم را می شنود. - فاطمه جان من میروم؛ اما خودت هم خوب میدانی دلم را پیشت جا گذاشتم. به خدا اگر خیالم از شر دشمنان راحت بود، تا آخر عمر کنار مزارت میماندم و تا جان داشتم گریه میکردم .همه به خانه هایشان رفتند سایه سنگین سحر کوچه ها را قرق کرده بود. وارد خانه مان شدیم خانه ای که دیگر خانم نداشت. بعد از چند سال زندگی پرآرامش رؤیاگونه، من مانده بودم با خانه ای پر از غربت و کودکانی که مادرشان را می خواستند. - قربانتان شوم عزیزانم میخواهید چیزی برایتان بیاورم بخورید؟ بچه ها به فضه فقط سر تکان دادند یعنی که نه. حسنین گوشه ای کز کردند مدتها بود ساکت و رازآلود شده بودند. مدتها بود از خواب و خوراک افتاده بودند. دیگر عادت کرده بودم به نگاهشان که هردَم روی چادر مادرشان ثابت میماند.
کنجی نشستم .زینب و ام کلثوم خودشان را در بغلم جا دادند. دنبال نشانه روشنی از فاطمه در آنها گشتم از برق چشمهایشان میشد خواند که مثل مادرشان باشند. هنوز تمام سینه ام داشت میسوخت از فکر غریبی پاره تن پیامبر و محسنی که هیچ وقت ندیدمش. جای جای خانه پر از خاطره بود. دلم میخواست فاطمه کنارم بود. باز دستانش را میگرفتم چشم از او برنمی داشتم و به او میگفتم :لبخندهای عاشقانه ات را باجهانی عوض نمیکنم.