eitaa logo
آموزشگاه سید حسینی|خانواده_معنویت
331.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
813 ویدیو
8 فایل
ما یه تیم 40 نفره و حرفه ای هستیم که به مدد الهی به ارتقای کانون خانواده و معنویت چندين هزار نفر کمک کرده ایم☘️👨‍👩‍👧‍👧 فهرست دیدنی مطالب ما👇 https://eitaa.com/seyedhoseiny_ir/1874 ارتباط با ما👇‌ @seyedhosainy . .
مشاهده در ایتا
دانلود
-ابالحسن، یا امیرالمؤمنین ! چرا حقت را نگرفتی؟ ما خودمان از زبان پیامبر شنیدیم که میگفت علی با حق و حق با علی است. بیعت نکنیم موقعیت اجتماعی مان را از دست میدهیم؟ خب بدهیم، ما از شما دست نمیکشیم راستی سعد بن عباده هم خلافت ابوبکر را قبول نکرده است. سهم بیت المال او را هم قطع کرده اند سعد نمازش را فرادا می خواند. - شما مثل سرمه چشم ثابت قدمید؛ اما مثل نمک در غذا تعدادتان ناچیز است. کار خوبی کردید برای مشورت آمدید. اگر با ابوبکر درگیر می شدید دو راه بیشتر نداشتیم یا بیعت یا جنگ. ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ عمر به دستور مستقیم ابوبکر همراه قبیله اوس در خانه مان تجمع کردند. محکم در زدند. نعره عمر به هوا رفت. - با زبان خوش بیایید بیعت کنید در غیر این صورت قسم به کسی که جان من در دست اوست خانه را با اهلش آتش میزنم برای من کاری ندارد، فقط کافی است دستور بدهم . ‌نگاه مقداد به من بود. ‌ چه دستوری میدهی؟ آقا! بگویی شمشیر بزن، شمشیر میزنم. بگویی سكوت كن، لب از لب بر نمیدارم - مقداد جان اولویت عمل به وصیت پیامبر است. باید سکوت کنیم تا جنگ راه نیفتد زبیر بدون هماهنگی از خانه بیرون زد اشتیاقش برای دفاع از من به حدی بودکه میتوانست سنگ را از وسط بشکافد عمر داد زد: 《مواظب این سگ باشید》. خالد بن ولید و مغيرة بن شعبه شمشیر را از چنگش درآوردند و آن را شکستند. زبیر دادش درآمد.
آخ کمرم... - یک بار دیگر میگویم اگر بیعت نکنید خانه را آتش میزنم. در را باز کردیم دستهایمان را بستند عمر یک بند به من و زبیر فحش میداد در مسجد اجباری از آنها بیعت گرفت. سلمان اعتراض کرد دنیا حرامتان باشد. میدانید چه بلایی سر خودتان آوردید؟ اشتباه بزرگی مرتکب شدید شما مثل امتهای گذشته پی نفستان رفتید مقام خلافت را از اهلش گرفتید. عمر جوابش را داد. - حالا که دیگر بیعت کردی هرچه میخواهی بگو . ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ به خانه برگشتم. فاطمه در محرابش نشست. غروب جمعه زیاد دعا میکرد. می گفت: «موقع استجابت دعاست.» هنوز ناامید نشده بودم برای اتمام حجت دو شب دیگر هم با فاطمه و بچه ها در خانه ها را زدیم باز همان آش بود و همان کاسه. ‌ ◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ ‌ خبر به ابوبکر رسیده بود که علی شبها در خانه ها را میزند تا یار جمع کند. دوشنبه هفتمین روز شهادت پیامبر باز در خانه از شدت ضربه های کسی لرزید. علی! این بار خلیفه خودشان آمده اند تا با او بیعت کنی.... من با کسی شوخی ندارم در را باز نکنی به خدایی که جان من در دست اوست هم خانه ات را آتش میزنم هم خونت را میریزم. فاطمه پشت در رفت، شاید بروند. - ‌شما بدترین و نفرت انگیزترین مردم جهانید بدن رسول خدا را روی زمین رها کردید و خلافت را بین خودتان تقسیم کردید. حق ما را غصب کردید.
وحتی نظرمان را هم نپرسیدید پدر! بعد از تو چه ها که از دست پسر خطاب و پسر ابوقحافه نکشیدیم تو اجازه نداری وارد خانه من شوی، چه برسد به اینکه آتشش بزنی چرا دست از سر ما برنمی داری عمر؟ ما عزاداریم از جان ما چه میخواهید؟ غفلت زده ها! ‌ - ما را با زنها چه کار؟ با اجازه یا بی اجازه. بیعت نکنید خانه را آتش میزنم. - می خواهی خانه من را آتش بزنی؟ چه شده که تو جرئت این کارها را پیدا کرده ای؟ میخواهی نسل پیامبر را از روی زمین برداری ؟ - به خدا این کار را میکنم مطمئنم این کارم از آن دینی که پدرت آورد بهتر است باید انتخاب کنید بیعت با خلیفه یا جزغاله شدن! - از اینکه به ما جسارت میکنی از خدا نمیترسی؟ صدای گریه از کوچه بلند شد خیلیها با شنیدن صدای ،فاطمه دور خانه را خلوت کردند ‌. - خلیفه کجا میروی؟ بمان تا تکلیف یک سره شود... شماها چرا مثل زنها گریه میکنید؟ باز فریاد زد: چوب بیاورید تا این خانه و اهلش را به آتش بکشیم - عمر چه کار میکنی؟ در خانه فاطمه و بچه هایش هم هستند. فاطمه پاره تن پیامبر است. - هر که میخواهد باشد من کاری را که گفتم میکنم. شعله از در خانه زبانه کشید با لگد محکمی در نیم سوخته شکست و عمر داخل آمد. در را آن قدر فشار داد که فاطمه به دیوار چسبید میخ داغ در سینه اش فرورفت. صدای شکسته شدن استخوان پهلویش را شنیدم جیغ کشید. - پدر! ببین با دخترت چه کار میکنند. عمر جلوی چشممان شمشیر در غلاف را بالا برد و محکم به پهلوی فاطمه زد. قلبم از جا کنده شد. فاطمه روی زمین افتاد. فضه و دخترم زینب هراسان بالای
سر فاطمه دویدند. ام کلثوم سه ساله ام دست حسنین را محکم گرفته بود فاطمه با صورت روی زمین افتاد. یقه عمر را گرفتم به زمین زدمش آن چنان مشتی به صورتش زدم که دماغش خون افتاد دست و پا میزد. - کمک ... کمکم کنید. الان من را میکشد هیچ کس جرئت جلو آمدن نداشت به چشمهایش خیره شدم خون خونم را می خورد. - اگر وصیت پیامبر نبود اگر مأمور به صبر نبودم، نه تو جرئت میکردی وارد خانه ام شوی نه من اجازه چنین تجاوز گستاخانه ای را به تو میدادم. می توانستم همان جا در دَم کارش را تمام کنم؛ اما وصیت پیامبر از هر چیزی برایم مهم تر بود. بعضی قبایل شورش کرده بودند. از طرفی چند نفر بیشتر نیرو نداشتم. اگر آشوب می شد احتمال داشت مردم از اسلام دست بکشند و دشمنان به شهر حمله کنند. باید صبر میکردم تا اسلام بماند. ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ نيروهايش مثل مور و ملخ به خانه هجوم آوردند. چند نفرشان اول سراغ شمشیرم رفتند تا ابتکار عمل را از من بگیرند با شمشیرهای برهنه دوره ام کردند. به دستور عمر طنابی سیاه دور گردنم انداختند. یک صدا تکبیر سر دادند. برایم سخت بود فاطمه بی کسی شوهرش را ببیند. به زحمت از سر جایش بلند شد. در چارچوب در ایستاد تا من را نبرند. عمر به قنفذ اشاره کرد با غلاف شمشیر به بازویش بزند. قنفذ آن قدر در را فشار داد که یاسم باز بین درودیوار ماند. از پشت سر هلم دادند و روی زمین کشیدنم. همه حواسم به فاطمه بود. از پشت پرده اشک دوباره نگاهش کردم. - فضه هوای فاطمه و بچه ها را داشته باش ‌- خیالتان راحت آقا. ‌ادامه دارد .... برای ادامه داستان با ما همراه باشید ... ‌کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 ‌https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00 ‌🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀
پیام ارسالی شما سلام ان شا لله پایدار و سلامت باشید قسمت سوم کتاب را خواندم وقتی داشتم کتاب را میخواندم یه لحظه خودم را داخل اون فضا و واقعه احساس کردم انگار همه وقایع همین الان داشت اتفاق می افتاد 😞😭 چنان بغض سنگینی تمام وجودم ادم را میگیرد فکر نمیکنم تا تبد این صحنه از خاطرم برود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه دوم ☘️ موضوع: 🪴 _خواستگاران حضرت زهرا سلام الله علیها _خواستگاری امیر المومنین ‌ _مراسم عقد و عروسی ‌ _روضه ی شام غریبان بی بی‌ _سینه زنی ‌ ‌ کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ‌ قسمت ‌ در کوچه مردم غرق در سکوت و تماشا ایستاده بودند. شاید میترسیدند اگر جلو بیایند حق بیت المالشان قطع شود. از کنار مزار پیامبر گذشتیم. حسنین هق هق کنان دنبالم میدویدند. نگاهشان به مزار پیامبر بود اشکم بی صدا فروریخت وارد مسجد شدیم . - به خدا اگر فقط شمشیرم دستم بود، خودتان می دانید کـه غـالـب می شدم. اگر فقط چهل نفر یار مصممداشتم، قیام میکردم. لعنت خدا بر آن هایی که با من بیعت بستند و حالا تنهایم گذاشته اند. ابوبکر بالای منبر نشسته بود و ریش سرخ پررنگش را دست میکشید . وادارم کردند جلویش زانو بزنم عمر شمشیر به دست بالای سرم ایستاد. - با زبان خوش با ابوبکر بیعت کن و الّا با ذلت و خواری گردنت را می زنم . - اگر من را بکشی برادر پیامبر و بنده خدا را کشتی. پوزخند زد. - در اینکه بنده خدا هستی حرفی نیست؛ اما تو برادر پیامبر نیستی آن روزی که پیامبر دو به دو مسلمانها را برادر کردند، یادت رفته؟ آن روز ایشان فقط با من عقد برادری خواندند؟ مسجد پر از جمعیت بود. -ای مردم !شما هیچ کدامتان در غدیر از زبان پیامبر نشنیدید که فرمودند: من مولا و سرپرست هرکسی هستم بعد از من، علی مولا و سرپرستش است؟ یادتان نیست پیامبر قبل از رفتن به تبوک، من را به عنوان جانشینشان در شهر گذاشتند و فرمودند تو برای من به منزله هارون برای موسایی؟ همه سر جنباندند. - چه زود احساس واقعی ات را به خانواده محمد نشان دادی ام ایمن بود. عمر ابرو در هم کشید.
- ما را با حرفهای زنان چه کار؟... این زن را از مسجد بیرون کنید... ابوبکر از در دوستی وارد شد. - ابالحسن! اینها که گفتی را ما شنیده ایم؛ اما این را هم از پیامبر شنیده ایم که میفرمود خدا ما اهل بیت را انتخاب کرد و به جای دنیا، آخرت را برایمان پسندید خدا نخواسته نبوت و خلافت در خانواده ما جمع باشد. - جز تو کس دیگری هم این صحبت را از پیامبر شنیده است؟ - خلیفه راست میگوید ما هم شنیده ایم. ابوعبیده جراح ،معاذ بن جبل و سالم هم حرف عمر را تصدیق کردند. - همه شما در کعبه قرارداد ملعونه ای بسته اید و هم عهد شده اید تا بعد از پیامبر، خلافت را از خانواده ما دور کنید . - از کجا میدانی؟ - زبیر، سلمان، مقداد! شما را به خدا و حقیقت اسلام قسم میدهم به ابوبکر جواب دهید. شما این حرف من را از زبان پیامبر نشنیدید که می فرمودند: این پنج نفر چنین قراردادی بسته اند؟ - چرا ... - ابالحسن! به خدا من به خلافت علاقه ای نداشتم. از نظر آباواجدادی هم از تو بالاتر نیستم مردم شتاب زده با من بیعت کردند، من هم ترسیدم فتنه به پا شود. این شد که قبول کردم مسئولیت بزرگی را به من محول کردند که از عهده اش برنمی آیم. کاش مردی قوی تر به جای من عهده دار آن بود. - اگر رغبتی به آن ،نداشتی چرا زیر بارش رفتی؟ با اینکه مطمئن نبودی از پسش برمی آیی - فقط به خاطر حدیثی که از پیامبر شنیدم. مگر ایشان نمی فرمود: اگر امتم متحد باشند گمراه نمیشوند دیدم همه رهبری ام را قبول دارند، من
هم پذیرفتم. - بله پیامبر این حرف را زده اند؛ اما من از پیروان پیامبر نبودم؟ سلمان و مقداد و ابوذر و بقیه کسانی که با تو مخالفند، چه؟ نه اینکه فکر کنی از روي حسادت این حرف ها را میزنم ولی اگر بحث قرابت باشد، ما به رسول خدا نزدیک تریم تو خودرایی کردی. بدون مشورت با ما، امور را آشفته کردی و حق ما را غصب کردی چطور به حدیث پیامبر استدلال میکنی در حالی که ما از پیروان بزرگ ایشان هستیم؟ - آخر ترسیدم اگر کنار بکشم بین مردم اختلاف بیفتد و مردم از دین برگردند. من ازروی مصلحت این کار را کردم. - جانشین پیامبر باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ - خب خیرخواه ، وفادار ،خوش رو ،جوانمرد و آگاه به قرآن و سنت. اینکه حق مظلوم را از ظالم بگیرد قضاوتهایش درست باشد. به دنیا بی رغبت باشد. بخشش بیجا نکند. - اینها که گفتی در وجود من است، یا تو؟ - در تو. - من زودتر مسلمان شدم یا تو؟ در مراسم حج من سوره برائت را خواندم یا تو؟ روز مباهله، پیامبر من و خانواده ام را با خودشان بردند، یا تو و خانواده ات را؟ در غدیر مردم با من بیعت کردند، یا با تو؟ برایش از آیه تطهیر گفتم از دلاوریهای احد و خیبر و احزاب گریه اش گرفت . - همه اینها که میگویی درست؛ اما در هر صورت چاره ای نداری، باید بیعت کنی. - تو در غدیر با من بیعت کردی حالا چه شده که آن روز را یادت رفته است؟ این تویی که باید با من تجدید بیعت کنی. شنیده ام گفته ای من فامیل پیامبرم برای همین باید با من بیعت کنید. حالا من هم می خواهم مثل تو با تکیه به همین نسبت خویشی با پیامبر برای خودم
از تو بیعت بگیرم تو خودت هم خوب میدانی که حق با من است. من در حیات و ممات پیامبر به ایشان از شما مقدم ترم. قبل از همه شما مسلمان شدم و نماز خواندم ما اهل بیت به این امر شایسته تریم، چون قرآن و سنت را خوب میشناسیم اسرار علوم پیش من است. علم به دین و عواقب امور را میدانم من صديق اكبر و فاروق اعظمم . در میدان های جنگ من بیشتر از هرکسی با دشمنان جنگیدم و سپربلا شدم کلام من از هرکس دیگری ،گویاتر دلم ثابت تر و قلبم آرام تر است پس دلیل این همه منازعه چیست؟ اگر ذره ای از خدا می ترسید، اگر انصاف دارید حق من را در باب رهبری مردم قبول کنید. عمر به ابوبکر غضب کرد. - بالای منبر نشسته ای و چیزی نمیگویی؟ اراده کنی گردنش را میزنم. حسنین گریه شان گرفت. سعی کردم آرامشان کنم. - ابالحسن تا بیعت نکنی ول کن نیستم -باید هم سنگ خلافت را به سینه بزنی پسر خطاب! هرچه باشد، قرار است از این سینه ای که میدوشی شیری هم به تو برسد. پافشاری امروز تو برای خلافت در آینده است به خدا من بیعت نمیکنم. ابوبکر به حرف آمد. - على ما تو را مجبور نمیکنیم ابوعبیده جراح از جا بلند شد. - پسر عمو ما منکر فضیلت های تو نیستیم. نسبت نزدیکی ات با پیامبر، سابقه درخشانت در پیشبرد اسلام ،دانش سرشارت در دین و کمکهای وافرت به مسلمانها در شرایط حساس، جای انکار ندارد، اما موضوع این است که ابوبکر مرد جا افتاده ای است. تو خیلی جوانی، هنوز تجربه او را نداری. من در امر خلافت ابوبکر را داناتر از تو میدانم. خودت بهتر از ما می دانی که دل بیشتر عربها با تو نیست. آنها هنوز به خاطر بدر
واحد و خندق از توکینه دارند آنها تو را نمی خواهند حالا که همه بیعت کرده اند، تو هم باید بیعت کنی تا آتش فتنه شعله ور نشود. اگر عمرت به دنیا باشد چند سال دیگر تو هم میتوانی خلافت کنی. آن روز دیگر کسی با تو مخالفت نمیکند. - شما بهترید یا رسول خدا؟ - البته که رسول خدا. - ایشان اسامه را به فرماندهی سپاهی گذاشتند که سربازانش همه از همین ریش سفیدها و با تجربه ها بودند. رو کردم سمت جمعیت.. - انصار، مهاجران! از خدا بترسید سفارش پیامبرتان را درباره من فراموش نکنید. شما خوب میدانید که ما اهل بیت به خلافت از شما شایسته تریم. نبوت و خلافت را از هم جدا نکنید. اگر من یارانی وفادار داشتم، قطعاً کارم به اینجا نمیکشید. بشير بن سعید لب از لب برداشت. - ابالحسن! اگر قبل از بیعت با ابوبکر حرفهایت را شنیده بودیم الان حتی یک نفر هم با تو مخالف نبود . - باید رسول خدا را غسل نداده رها میکردم و می آمدم سر خلافت دعوا می کردم؟ من هیچ فکر نمیکردم کسی سراین موضوع با من مخالفت کند، چون باوجود غدیر جای هیچ عذر و بهانه ای نمانده است. شما را به خدا قسم میدهم هرکس در غدیر بود و حرفهای پیامبر را تا آخر شنید، از جا بلند شود. بعضی اعتراف کردند، اختلاف شد. عمر فریاد زد: - ابالحسن! تو همیشه با نظر مردم مخالفت میکنی. اگر با خلیفه بیعت نکنی، خودم گردنت را میزنم. - دست از سر پسر عمویم بردارید و الا نفرین میکنم پسر ابوقحافه . چه زود به اهل بیت رسول خدا هجوم آوردی به خدا قسم تا آخر عمرم با عمر