🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
قسمت#پنجم
#در_مدینه_چه_میگذرد
لنگه های در سوخته روی هم افتاده بودند. ناهماهنگ و آزاردهنده. هنوز بوی دود بلند بود. آفتاب بیرنگی به اتاق می تابید بچه ها هم مثل مادرشان رنگ به رو نداشتند. فضه مثل پروانه دورمان میگشت.
- فضه برایت بمیرد خانم . ابالحسن ! باید طبیب خبر کنیم خانم حالشان خوب نیست... یک چیزی بیاورم بخورید؟
- بابا من خیلی ترسیدم ،آن ها بازهم به خانه مان می آیند؟
فاطمه بچه ها را به فضه سپرد و در را بست کنارم نشست، دستم را گرفت.
- قربانت شوم، ابالحسن جان و تنم سپر بلاهای جانت.خوشی باشد،ناخوشی باشد، همیشه کنارت میمانم.
روز بعد نماینده فدک به خانه مان آمد
- ابالحسن، بانو! دیروز فرستاده ابوبکر به فدک آمد. من را بیرون کرد و گفت اینجا در اختیار حکومت است.
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
آن روز را سر کار نرفتم در خانه را عوض کردم با کمک بچه ها با آب، سیاهی دیوارها را شستیم تا کمتر عذاب بکشیم.
فردای آن روز پیش ابوبکر رفتم مسجد پر از جمعیت بود.