میکاشتم چاه و قنات میکندم با هر بیل زدنی، تاول های دستم پاره میشد و می سوخت. ذکر روی لبم آرامم میکرد. تصمیم داشتم همه آن باغ ها را وقف زائران خانه خدا کنم. از دست رنجم برده میخریدم و آزاد میکردم تا با آن رسم منحوس مبارزه کنم.
کلاس های آموزشی هم برپا کردم .از قرائت و تفسیر قرآن گرفته تا فقه و کلام و عرفان . از نحو و مبانی عربی گرفته تا هنر سخنوری و خطاطی و اخلاق. تاریخ، نجوم، ، ریاضی، جغرافیا، علم طبیعت، کیمیاگری، لغت، طب، معرفة الارض، علم النفس و تغذيه. با دل اندیشمند و زبان سلیس و رسایم، همه را به دانشجوهایم آموزش میدادم گاه برای فهم بهترشان از روش تجسمی هم استفاده میکردم. ابن عباس هم پای عمار و حذیفه و سلمان فقه می آموخت و منظم در بقیه کلاس ها شرکت میکرد ملازمم بود. گاه بعد از کلاس در خلوت میگفت.
- ابالحسن پسر عمو! اول کلاسها خوش طبعی میکنی مثل بقیه، کنار مامی نشینی؛ اما چنان هیبتی داری که به خدا تا حالا نتوانسته ام به صورتت نگاه کنم دانش من در مقایسه با علم تو مثل قطره بارانی است که در اقیانوس بیفتد.
بعضی وقتها در افکارش غوطه میخورد. زیرلب نجوا میکرد.
- وای از پنجشنبه! چه روز دردناکی بود همه مصیبت این بود که نگذاشتند پیامبر آن نامه را بنویسد.
◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾
دم غروب در بقیع دنبالشان رفتم. فاطمه زیر سایه درختی که آن اطراف بود نشسته بود گریه میکرد و دعا میخواند به خانه رساندمشان و مثل قبل به مسجد رفتم نمازم را فرادا خواندم. همه نگاه میکردند.
روز دوم وقتی دنبال فاطمه و بچه ها رفتم، دیدم درخت را کسی بریده است. آستین بالا زدم و با حسنین برایش سایبانی زدیم تا فردا از گرما اذیت نشود. چند روز بعد فاطمه زمین گیر شد. آن قدر که حتی نمی توانست از جا بلند شود. از شدت سردرد پیشانی اش را با پارچه می بست. بچه ها کنار رختخوابش می نشستند.
فاطمه برایشان میخواند .
- کجاست پدری که اجازه نمیداد نوه هایش روی زمین راه بروند؟ بغلتان میکرد روی شانه هایش می نشاند محبتش از هرکسی به شما بیشتر
بود.
زنهای شهر به عیادتش آمدند.
- من از دست شوهرهای شما راضی نیستم چون در شرایطی که به کمکشان احتیاج داشتیم تنهایمان گذاشتند. چقدر زشت اند مردهایی که خصلت مردی ندارند لبه تیز شمشیرشان کند و شکسته شده و سرنیزه هایشان کارایی ندارد. مردهایی که عقیده و رأیشان دیگر رنگ ثبات ندارد هر لحظه به رنگی در می آیند و به جای افتخارآفرینی و صعود به قله ترقی هردم سمت تباهی و سقوط می روند. وای به حالشان! چطور توانستند خلافت را جابجا کنند؟ آن را از خاندان رسالت گرفتند. از پایه های استوار نبوّت ومنزلگاه وحی جدا کردند علی در امر دین و دنیا متخصص است. او را کنار زدند و از حقش محرومش کردند. این کار خسارت بزرگی بود این چه انتقامی بود که از ابالحسن گرفتند. آنها با این کارشان خون بهای خونهای مشرکینی را که به دست او ریخته شده بود پرداختند شمشیر بران علی صاعقه وار بر فرق دشمنان خدا کوبیده میشد. علی با سختیها با آن قدمهای پولادینش میدان جنگ را می لرزاند. صفوف دشمن را به هم میزد و طومار حیاتشان را در هم می پیچید. علی دل شیر داشت و برای اجرای عدالت از هیچ چیز نمی ترسید. همیشه
دغدغه اش این بود که رضای خدا را به دست آورد. به خدا قسم آنها از علی می ترسیدند برای همین از او انتقام گرفتند زمام خلافت را پدرم به دست علی سپرد اگر آن را از او نمیگرفتند، کاروان بشریت را در کمال آرامش با سیری ملایم به سوی حق و خوشبختی رهبری میکرد بدون اینکه مشکلی پیش بیاید چه بگویم مگر می شود مردم را به زور به راهی برد؟
زن ها گریان از خانه مان رفتند شنیدم یک نفرشان گفت: کارش تمام است نمیتواند زیر بار این همه درد دوام بیاورد.
روز بعد شوهرانشان برای عیادت و دلجویی آمدند.
- دختر پیامبر! اگر علی زودتر از ابوبکر خودش را به سقیفه رسانده بود، ما با او بیعت میکردیم.
- مگر در غدیر با علی بیعت نکردید؟ مگر قول ندادید پایش میمانید؟ عذر بدتر از گناه می آورید؟ شما به خاطر کوتاهی که در حق ما کردید مقصرید. دیگر نمی خواهم هیچکدامتان را ببینم.
سر زیر انداختند و رفتند.
کانال آموزشگاه سید حسینی 👇💚
https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
سلام به رفقای بزرگوارم ...
نمیشه یه روز بگذره و من به شما سلام عرض نکنم😍
شبا تو جلسات درسته شما حضوری نبودید ولی همینکه میدونستم خیلی هاتون مشتاقانه فایل روضه رو گوش میکنید وجودتون رو حس میکردم و ازتون انرژی میگرفتم ...
این چند روز وحشتناک کار سرم ریخته ... کلاس و ها مشاوره ها تولید محتوا ها منبر ها و.... وسط این کارها تازه امتحانات حوزه هم هست ... مخصوصا امتحان کفایه الاصول 😅... چون وقت نداشتم انداخته بودمش عقب ولی دیگه امسال نیت کردم امتحان بدم ... یا صاحب الزمان...
دیشب شب امتحان بود با خودم گفتم باید تا ۲ بیدار باشم ولی خیلی عجیب یک ساعت زودتر از شب های دیگه خوابم برد 😅 خواب هم با من لج کرده .... خلاصه گفتم صبح ساعت ۶ میشنم پاش که اونم نشد 😑 خیلی جالب بود گفتم خوبه بذارم سال دیگه ... ولی کوتاه نیومدم گفتم حالا که ایییینقده تلاش کردی ادامه بده😀
بعد که از سر جلسه امتحان برگشتم به خانمم زنگ زدم گفتم عااالی بود فکر نمیکردم خوب بدم ... اونجا بود که همسرم گفتن یا ابالفضل ...😯
چون هر وقت فکر میکنم خوب دادم افتضاح شده🤣
جلسه چهارم فاطمیه-۱.m4a
50.28M
جلسه چهارم #فاطمیه
#سخنرانی #سید_حسینی
موضوع : #سبک_زندگی_فاطمی💚
_آمدن پیامبر به خانه ی عروس خانم و توصیه های ایشون به عروس و داماد🌺
_حرف و نقل زن های مدینه و مسخره کردن امیر المومنین
_مدل تقسیم وظایف در زندگی مشترکشان
_راهکار پیامبر برای اینکه حضرت زهرا توان بیشتری پیدا کنند که از پس کار ها بر بیایند
_توسل به حضرت محسن و حضرت علی اصغر سلام الله علیهما
_سینه زنی
کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇
https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
قسمت#هفتم
#در_مدینه_چه_میگذرد
ابوبکر و عمر سر زمین آمدند....
- چرا دیگر موهایت را رنگ نکردی؟
-خضاب کردن، نوعی آرایش است. ما عزادار پیامبریم.
- سه روز است میرویم در خانه ات فاطمه را ببینیم؛ اما در را باز نمیکند ما او را عصبانی کرده ایم. حتماً باید او را ببینیم.
- من روحم هم از این قضیه خبر نداشت خانه که رفتم با او حرف میزنم راضی اش میکنم اجازه بدهد.
کنار رختخواب فاطمه دوزانو نشستم.
- علی جان! چیزی میخواستی بگویی؟
- ابوبکر و عمر برای دیدنت آمده اند و شما راهشان نداده ای؟ بله. من هیچ وقت به آنها اجازه نمیدهم دیگر حتی صدایشان را بشنوم چه برسد به اینکه ببینمشان.
- نظر شما چیست ؟ابالحسن!
- من هم راضی نیستم؛ اما مصلحت میدانم اجازه بدهیم بیایند.
- علی جان! اینجا خانه توست فاطمه هم همسرت هرچه تو بگویی .
مقنعه اش را سر کرد. ابوبکر و عمر آمدند و سلام کردند. جواب سلامشان را نداد کنار رختخوابش نشستند. ام سلمه و ام ایمن و سلما هم آن طرف تر نشسته بودند.
چند روزی بود برای کمک به فاطمه می آمدند.
- بی زحمت کمکم کنید
فاطمه به کمک خانم ها رویش را سمت دیوار برگرداند. ابوبکر از زانویی به زانوی دیگر تکیه داد.
- عزیز دل پیامبر خانواده رسول خدا از خانواده خودم عزیز ترند. خودت می دانی که تو را از دخترم عایشه هم بیشتر دوست دارم روزی که پدرت از دنیا رفت دلم میخواست من جای ایشان میمردم.
بلند شدند، کنار دیوار رفتند روبه روی فاطمه نشستند.
- بی زحمت کمکم کنید.
باز رویش را برگرداند...
- من را می بخشی ؟
- تو حرمت ما را نگه داشتی که حالا من ببخشمت ؟
- شماها برای چه اینجا آمدید؟ از زبان پدرم نشنیدید که مدام میفرمود فاطمه پاره تن من است هرکس اذیتش کند، من را اذیت کرده هرکس من را اذیت کند خدا را اذیت کرده است؟
- بله شنیدم.
- حالا خدا را شکر که حداقل این یکی را قبول دارید.
دستهایش را بالا برد.
- خدایا شاهد باش که من از این دو نفر راضی نیستم. من هیچ وقت شما دوتا را نمی بخشم. مطمئن باشید به محض اینکه از این دنیا بروم
شکایتتان را به پدرم میکنم.
ابوبکر زد زیر گریه. بلند بلند گریه کرد.
- کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و همچین روزی را نمی دیدم.
آرام باش من واقعاً مانده ام این مردم چطور تو را برای خلافت انتخاب کردند مگرچه شده؟ تو فقط یک زن را از خودت رنجانده ای؛ همین دنیا که به آخر نرسیده ...
عمر مثل همیشه اخم کرده بود و با چشمهایش حرص می خورد.
- می خواهد باورتان بشود میخواهد نشود. من بعد از همه نمازهایم شما دوتا را نفرین میکنم. والله دیگر با شما حرف هم نمیزنم.
بلند شدند رفتند. فاطمه نگاهش را به من دوخت.
-تو فقط از من خواستی اجازه بدهم اینها بیایند خانه مان درست است؟
- درست است.
- حالا اگر من هم از تو یک چیزی بخواهم، قبول میکنی؟
قبول کردم.
- وقتی از دنیا رفتم نگذار این دو به جنازه ام نماز بخوانند. نگذار سر قبرم بیایند.
لحظه به لحظه حال فاطمه بدتر میشد از شدت درد بیهوش می شد و به سختی چشم باز میکرد. تنها دلخوشیام شده بود اینکه کنار رختخوابش بنشینم و محو چهره ناآشنایش شوم. جبرئیل به خانه مان آمدوشد داشت .برای آرام کردن فاطمه
از مقام پیامبر در بهشت میگفت. از آینده خبر می داد و من تندتند مینوشتم.
شب قبل از رفتنش تا صبح بالای سرش بیدار نشستم امن یجیب خواندم به هر دعایی که بلد بودم چنگ زدم تا بماند .از خواب پرید.
- ابالحسن! خواب پدر را دیدم گفتند خیلی زود پیش خودم می آیی. سرم را برگرداندم تا اشکهایم را نبیند. لحظه ها سخت میگذشتند. چشم هایش را پر از عشق و خواستن به من دوخته بود.
. در این چند سالی که باهم زندگی کردیم هیچ وقت خلاف میلت رفتارنکردم. به تو خیانت نکردم دروغ نگفتم.
باز از آن استخوانهای گلوگیر در گلویم گیر کرده بود. اشک هایم بی اختیار می ریخت و من فاتح خیبر حریفش نبودم باید به او میگفتم رفتنش کمر مرد زندگی اش را می شکند. باید به او میگفتم....
سرش را در بغلم گرفتم...
-هیچ وقت تو را عصبانی نکردم به کاری که دوستش نداشتی
وادارت نکردم. بله تو هم هیچ وقت خلاف خواست من رفتار نکردی روابط ما آن قدر صمیمی بود که هروقت ناراحت بودم همین که به تو نگاه میکردم دلم آرام میگرفت محبوبم زخمی که بعد از رفتن پیامبر و می رفت تا درمان شود، دوباره با غصه نبودنت سر باز کرده است. فدایت شوم جدایی از تو برای علی سخت است؛ اما چاره چیست؟ راضی ام به رضای خدا...
نگاهم حرف هایم ته مایه ای از خواهش داشت. با زبان بی زبانی التماسش میکردم. بماند،شاید آن لحظات درماندگی از چهره ام می بارید، نمی دانم.
-ابالحسن، عزیزم بعد از من ازدواج کن مردها حتماً باید همسر داشته باشند از هر دو شب یک شبش را پیش بچه ها بخواب برای آنها سخت است بعد از پدر بزرگشان،مادرشان را هم از دست بدهند. درآمد هفت باغم را همچنان برای پیشبرد اهداف اسلام استفاده کن. شما از طرف من متولی آنجا هستی... شب غسلم بده. خودت غسل بده از روي لباس. شب دفنم کن نمیخواهم اندامم را نامحرمی ببیند. من را در تابوت بگذار نه روی تخت نمیخواهم این دو نفر که به ما بد کردند به جنازه ام نماز بخوانند میخواهم قبرم مخفی باشد خودت میدانی چقدر به تو وابسته ام. وقتی دفنم کردی کنار قبرم بنشین و برایم قرآن بخوان، دعا بخوان دلم برای قرآن خواندنت تنگ میشود علی.
دست کشید روی گونه هایم اشکهایم را به صورتش مالید فاطمه جانم تو چرا گریه میکنی؟
- برای غربت و تنهایی تو برای مصیبتهایی که بعد از من سرت میآید. از پیامبر شنیدم اشک کسی که غم به دل دارد رحمت خداست. توغم به دل داری اشکت را به صورتم مالیدم تا به رحمت خدا برسم
- نگرانتم على .
-گریه نکن در راه خدا تحمل سختیها برای من آسان است.
سرکار نرفتم نزدیک ظهر هرطور بود از کنار رختخوابش دل کندم و مسجد رفتم.
مؤذن داشت اذان میگفت که یکدفعه حسنین داخل شبستان دویدند. چشمانشان سرخ شده بود.
- ابالحسن... ابالحسین مادر از دنیا رفت.
خون در رگهایم از جریان ایستاد .چشمانم
سیاهی رفت. پخش زمین شدم دیگر چیزی نفهمیدم.
قطره های آبی را روی صورتم حس کردم چشمهایم چه سخت باز شدند. همه دورم جمع بودند. چیزی نمی شنیدم فقط لبهای ملتهب حسنین را میدیدم که داشتند تکلم میکردند.
دستهایم را روی زمین فشار دادم آن قدر سعی کردم که وقتی بلند شدم، بندهای انگشتانم سفید شده بود همه وجودم بغض بود. از مسجد بیرون آمدم. حسنین هم دنبالم .هن وهن نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد. تا خانه راهی نبود؛ اما چند بار زمین خوردم زیرلب نجوا کردم
دختر پیامبر! بعد تو چه کسی مایه آرامش من است؟
در خانه فاطمه دراز کشیده بود. سلما و فضه و ام ایمن کنارش زانو زده بودند. زينب و ام كلثوم توی بغلم دویدند دوران جداییمان چه زود از راه رسیده بود دلم نمی خواست رفتنش را باور کنم دوزانو زدم و عطر مانده در میان چادر نمازش را با تمام وجود بو کردم. زیرلب خواندم.
- یار محبوبم! هیچ کس شبیه تو نیست هیچکس جای تو را برایم نمی گیرد.
از این دنیا از جلوی چشمهایم رفتی اما تا ابد در قلبم میمانی.
- شما که رفتی مسجد، سخت از سر جایش بلند شد رفت لباس كثيفها را شست موهای بچه ها را شانه زد هرچه به او گفتم خانم جان، بگذار من انجام بدهم نگذاشت. بالاخره کار دوختن پیراهن هم تمام شد گفت روزی حسینم به این پیراهن احتیاج پیدا میکند. غسل کرد لباس نمازش را تن کرد. بعد در همین اتاق آمد گفت عطرش را برایش ببرم وضو گرفت عطر زد.گفت :از آن کافوری که جبرئیل برایمان آورده کمی را برای حنوطم، کنار بگذار. با خدا مناجات کرد. گفت: خدایا به حق پیامبرانت به حق گریه های بچه هایم، بعد از رفتنم گناه های شیعیانمان را ببخش رو به قبله دراز کشید چادرش را کشید روی سرتاپایش و گفت سلما؛ چند دقیقه دیگر صدایم کن اگر جواب ندادم؛ یقین کن که از دنیا رفته ام.
کسی در خانه را زد سلما رفت تا ببیند کیست.
لحظه ای بعد برگشت ،عایشه بود.
می خواست داخل بیاید نگذاشتم آخر فاطمه از من خواسته بود بعد فوتش اجازه ندهم کسی پیشش بیاید بلند شدم دم در رفتم تا کوچه های اطراف پر از جمعیت بود همه به امید ثواب خواستند در تشییع شرکت کنند ضجه میزدند.
ابوذر را صدا زدم.
- به مردم بگو تشییع جنازه فاطمه به تأخیر افتاده است. فعلاً بروید تا بعد.
در را بستم و با دستان لرزان مشغول ساختن تابوت شدم فرزندانم در ایوان ایستاده بودند و گریان نگاه میکردند.
ادامه دارد ....
برای ادامه داستان با ما همراه باشید....
کانال آموزشگاه سید حسینی 👇💚
https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
488.8K
ویس بالا 👆
تحلیل این ماجراست👇😍
#دوره_زوج_درمانی
قبلا هر وقت همسرم عصبانی بود و به همه چیز بد وبیراه میگفت من به خودم بر می داشتم باهم وبهم بر می خوردو دعوامون میشد ،یکی اون میگفت یکی من و همین جور ادامه میدادیم ، تا بحث کشیده میشد به جا های باریک وآخرشم قهر و بی محلی تا چند روز .
ولی الان که دوره های شما را دارم میبینم متوجه شدم که چقد راه رو اشتباه رفتم. اون اصلا ازمن ناراحت نبود.
ی چند سالی هست که سعی میکنم در برابر واکنش های منفی و هیجانی همسرم سکوت کنم.
وحالا با آموزش ها شما دارم سعی میکنم هر وقت عصبانی میشه اول باهاش همدردی کنم و درکش کنم .اینجوری خودم حس بهتری دارم واصلا بهم بر نمی خوره مثل گذشته. ممنون از شما آقای حسینی 🌷
#سندرم نتیجه فوری
"سندروم نتیجه فوری" دو پیامد بسیار مخرب دارد:
🔹کوتاه کردن افق فکری:
ما فکر می کنیم که یک دستاورد باید مثلاً در سه ماه بدست بیاید، در غیر اینصورت به زحمتش نمی ارزد. بنابراین اصولاً از برنامه های که مثلاً باید یک سال آن ها را دنبال شود، استقبال نمی کنیم. به همین دلیل هم هیچگاه کارهای بزرگ را شروع نمی کنیم.
🔸رها کردن اقدام در میانه راه:
تصمیم جدی گرفته ایم که زبان آلمانی یا ... را بیاموزیم. چون فکر می کنیم که یادگیری زبان در 20 روز ممکن است، 20 روز هم وقت می گذاریم، ولی چون آن وعده واقعیت نداشته است، نیمه کاره یادگیری زبان را کنار می گذاریم آن هم با سرخوردگی!
به همین دلیل هم هست که ما هزار کار نیمه تمام داریم، هیچ کاری را به انتها نمی بریم چون به اندازه کافی صبور نیستیم.
متاسفانه باید بگوییم که این سندروم در زندگی شخصی اثرات مخربی دارد.
💠واقعیت آن است که موفقیت های چشم گیر و پایدار حاصل سخت کوشی، تلاش، تداوم و از همه مهم تر انضباط راهبردی و انتخاب های دردناک است.
کانال آموزشگاه سید حسینی 💚👇
https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
.
.
چقدر از این سندرم آسیب دیدید؟
.
.
اتفاقا امروز با بچه های زوج درمانی سر همین سندرم بحث کردم ....
چون بعضیاشون توقع داشتند با ۴ تا جلسه کیفشون کوک بشه و همسرشون هم خیلی خوب بشه .
اتفاقات خوب در مسیر استمرار و حرکت لاک پشتی میوفته👌
.
.
.
رفقا تنها ترس من برای شما اینه که به خاطر اینکه همسرتون تغییر نکرد مسیر رو ادامه ندید
دوستان بزرگوارم
یادتون نره ما برای تغییر همسر نیومدیم تو مسیر خودسازی، بلکه برای خودسازی اومدیم
یادتون نره فعلا یک سوم مباحث رو هم نگفتیم و باید همه مطالب رو یاد بگیرید بعد شروع به عمل کنید بعد خیلی آروم آروم روی اطرافتون تاثیر مثبت میذارید
یادتون نره حرکت ما لاک پشتی هست نه خرگوشی
یادتون نره ما دنبال بهبودی رابطه در بلند مدت و به طور ریشه ای هستیم
خداروشکر که شما ها رو در این کلاس دارم🌺
.
👆این پیامی هست که امروز برای بچه های کلاس گذاشتم...
.
ببینید دوستان اکثر ما توی رابطه فکر میکنیم داریم درست رفتار میکنیم ولی در بلند مدت می بینیم رابطه ارتقا پیدا نکرد و ضعیف شد 😢
خب این نشون دهنده ی اینه که ما در واقع کارآمد و موثر نبودیم که رابطه بدتر شده اگرچه فکر میکنیم ما وظیفمون رو درست انجام دادیم
بچه های دوره ۹۹ درصد قبلا فکر میکردن دارن درست رفتار میکنند ولی الان تازه با رفتار های ناکارآمدشون آشنا شدند و تازه فهمیدند چرا رابطه ضعیف شده ....
پس به این باور که : "من وظیفه رو درست انجام دادم و مشکلات حل نشد " اصلا اعتماد نکنید❌️