*امیرالمومنین چشمایِ نیمه جانشُ باز کرد ، با همون جوهرِ کم صداش فرمود به غیرِ بچه های فاطمه کسی تو حجره نمونه .. همه آروم آروم بیرون رفتن ،*
*دید حضرت عباس داره میره صدا زد باباجان تو بمان .اونی که از همه بیشتر گریه میکنه زینبِ .. 😭😭*
*اونی که از همه بی تاب ترِ زینبِ ..😭😭*
*اونی که برادرا دورش جمع شدن تا تاب بیاره زینبِ .اونی که علی هم نگرانشِ زینبِ .. 😭*
*گفت بابا داری میری منو به که میسپاری ؟! گفت عزیزِ دلم برادرهات هستن ، عرضه داشت نه همه ی اینا سایه ی سرِ من ، اما منِ زینب #کفیل میخوام ..*
*دو تا دستایِ نیمه جانشُ بالا آورد ، دستِ زینبش رو تو دستایِ عباس گذاشت ..*
😭😭😭😭😭😭
*شاید امیرالمؤمنین میگه:زینبم! یه روز مادرت به تو سفارشِ حسین رو کرد،حالا من به برادرت عباس سفارشِ حسین رو میکنم،که تنهاش نذاره...💔*
*اما بالاخره یه زمانی میرسه ازعلقمه صدا بلند میشه::"یا اَخا! اَدرک اَخاک" همون لحظه ای که، مشک رو پر از آب کرد،به دوشش انداخت،به طرف خیمه هاحرکت کرد،چه اتفاقی افتاد؟یه وقت دیدن مشک رو به دندان گرفته،دست راست و چپش رو بریدند،خون از دستاش روان شده،ولی حواسش به چیزی به غیر از رسوندن مشک به خیمه ها نبود،داشت بتاخت میاومد که فهمیدن چه جوری اباالفضل رو متوقف کنن،تیراومد به مشک اصابت کرد "فَجاءَهُ سَهْمٌ فَاَصابَ الْقِرْبَهَ وَ اُریقَ ماؤُها" آب ریخت،آبرو ریخت...*
*صحنه ی العطش بچه های حسین،لب های خشک حسین،بدن بی جون اصغر،نگاه پر از التماس رباب اومد جلو چشاش،*
*یاد باباش افتاد که حسین رو بهش سپرده بودن،شاید هم عباس این زمزمه رو می شنید اون لحظه ی آخر😭😭*
*می آید صدایِ العطش دوباره*
*رفته عمو که آب بیاره...*
*وای،بارونِ سنگ اگه بباره*
*اگه که مشکش بشه پاره...*
*وای تموم بچه ها می دونن*
*قول عمو نشد نداره*
*بحق اون آقایی که روایی میگه:وقتی آب از مشکش ریخت، "وَ وَقَفَ الْعَباس مُتِحَیِّرا" هیچ حرکتی نکرد،اسب ایستاد،خودش متحیر موند،اشک می ریخت زمزمه می کرد...*
*آب آب تشنگان زد آتشم*
*خجلت از سقایی خود می کشم*
*کاش از اول نام من سقا نبود*
*یا در این دشت بلا دریا نبود*
*داشت به آبرویِ ریخته اش فکر می کرد*
*ثُمَّ جاءَهُ سَهْمٌ آخَرُ، فَاَصابَ صَدْرَهُ فَانْقَلَبَ عَنْ فَرَسِهِ یه تیر دیگه ای اومد به سینه اش اصابت کرد،ازروی اسب به زمین افتاد...😭*
*وقتی از روی اسب رو زمین افتاد" فَصاحَ اِلی اَخیهِ الْحُسَیْنُ اَدْرِکْنی یا اَخاهُ" صدا زد:برادر بیا به فریادم برس، اینجا امام حسین به داد عباس رسید،اما ساعتی نگذشت دوباره همین صحنه تکرار شد...سیدبن طاووس میگه:امام حسین از جنگ خسته شد..💔😔*
*نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت*
*نه شاه تشنه لبان بر جدال طاقت داشت*
*خدا چه روضهای خوانده، برای تو*
*حسین ذبیح العطشان*
*حسین قتیل العریان💔😭*
*دلت کربلا رفت؟*
*امشب رزق کربلا توهم بگیر رفیق🤲💔*