💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا از روزهای جنگ - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت دوم
حدود ساعت ۳ نیمه شب بود. از شدت سرما توان حرکت نداشتیم. فقط صدای تیر و ترکش که به نبشیهای دوربرمان می خورد و بعد به بچهها اصابت میکرد، شنیده میشد. من، رحیم پنبهزن، مهدی چگنی و هادی کیانی جلوتر از بقیه بودیم. سمت راست من حسن بادپا بود که دو پایش در قسمت ران تیرخورده بود. مدام ناله می کرد که چه کسی روی پایم خوابیده نمی توانم تکان بخورم. سینه خیز به سوی او رفتم و دیدم که بدجوری زخمی شده که در همان لحظه یک تیر دیگر به شاهرگ مچ دست او اصابت کرد و به علت سرمای شدید مقداری خون غلیظ آمد و خون بند شد. با دست پر از گِل بسته کمکهای امدادم را درآوردم و با باند بالای زخم او را بستم ولی او هم شهید شد.
کمی آنطرفتر روشننیا هی آخ میگفت. ۵ تا ۶ گلوله خورده بود. به سراغش رفتم و به او گفتم که نزدیک عراقیها هستیم و صدایمان را می شنوند و کمی آرامتر ناله کن. گفت خودت یک تیر بخور ببین چطوره. در همین حین تیر بعدی را هم خورد. بدجوری زمین گیر شده بودیم. سرمای زیاد از یک طرف و انواع گلوله ها و نارنجک از طرف دیگر و اینکه آب مدّ می شد که مجبورمان می کرد به خاکریز دشمن نزدیکتر شویم. تنها امیدمان این بود که صدای اللهاکبر میآمد و فکر می کردیم که نیروهای خودمان در حال پاکسازی خط دشمن هستند ولی بعداً فهمیدم که صدای الله اکبر از سمت راست که بچه ها درگیر شده بودند از روی سطح آب بود و منعکس می شد.
با بیسیم از دسته به گروهان تماس می گرفتیم که علی قلمبر بود و حاج عبدالرضا شریفی. آنها هم در تونل سیم خاردار گرفتار شده بودند و چون نزدیک هم بودیم و فاصله کمی داشتیم صدایشان را خوب می شنیدیم اما بخاطر اینکه به خاکریزعراق هم نزدیک بودیم نمیشد با بی سیم زیاد صحبت کنیم. من از قبل، تمام کدهای بین دسته به گروهان و گروهان به گردان و مابقی را حفظ کرده بودم. از ارتباط با گروهانمان هم دیگر خبری نبود. بیسیم روی دوش علیپیشه بود. او هم از ناحیه دست راست مجروح شده بود و نمی توانست کاری انجام بدهد. سراغش رفتم. در آن تاریکی و بخاطر نزدیکی به عراقیها نمی شد چراغ قوه روشن کرد. خیلی آرام من و او روی دو زانو نشستیم. یک لحظه چراغ روی صفحه بیسیم را روشن کردم که کدها را ببینم که هادی کیانی با مشت به پهلویم زد که چکار می کنی گفتم می خواستم کدها را ببینم. چشمهایم را بستم و با توکل بر خدا شروع به تغییر دادن کدهای بی سیم کردم.
خیلی سخت بود چون بایستی برای گرفتن کد گردان روی همان عدد گردان تنظیم میکردم. به هر صورت بود با گردان تماس برقرار شد و صحبت کردم و فهمیدم برادر جوزی پشت بیسیم است. به او گفتم مرتب صدای اللهاکبر میآید پس چرا از بچهها خبری نیست. پس سید جمشید کجاست گفت سید رفت پیش بهمن دورولی (شهید شد). گفتم ما گیر افتادیم. فکری بکنید. گفت فعلاً نمی توانیم کاری برایتان بکنیم. گفتم اکثر بچهها با این تیربار عراقیها شهید شدند. حداقل آتش تهیه ای بریزید گفتند نمی توانیم. هادی کیانی گوشی را گرفت و از آنها پرسید ما الان چه کنیم؟ سکوت همه جا را فرا گرفته بود. بچهها دیگر حال آخ گفتن هم نداشتند. تیر میخوردند ولی ناله ای از آنها بلند نمی شد. من هم مقداری نیزار زیر چانه ام گذاشتم تا سرم زیر آب نرود وکلاه را تا جلو پیشانی آوردم. از شدت سردی آب اکثر بچه های مجروح بیهوش شده بودند.
عراقیها نارنجکی پرتاب کردند و من از ناحیه پشت لاله گوش ترکش خوردم که در نزدیکی نخاع گردنم جا گرفته است. بعد از دقایقی هادی کیانی گفت برو بچه ها را جمع کن. من به عقب نگاه کردم. مسیر تونل سیم خاردار بصورت مارپیچ و بخشی از این مسیر تنگ و بعضی جاها پهن بود. به صورت سینه خیز در مسیر روی سیم خادارها حرکت کردم بعد از اولین پیچ امیر مدیری را دیدم که بصورت نشسته شهید شده بود. به یاد والفجر ۸ افتادم که ماهی ها صورت بعضی از شهدا را در اروند زخمی کرده بودند. با زحمت پیراهن شهید مدیری را به سیم خادار گیر دادم. کمی پایین تر شهید حاج عبدالرضا شریفی و علی قلمبر و نعمت خادمعلی زاده افتاده بودند.
در ادامه مسیر، عبدالعلی علیخانی و شهید احمد فتحی را دیدم. دستهایشان روی گردن همدیگر بود و علیخانی داشت پیکر احمد فتحی را جابجا می کرد. شهید احمد فتحی از ناحیه دو پا تیر خورده و یک تیر هم به پشت سر او اصابت کرده بود که داشت نفس های آخر خود را می کشید. به علیخانی که چند تیر خورده بود گفتم صبر کن کمک کنم گفت شما برو به بقیه بچه ها برس. هر دو همانجا شهید شدند. صحنه جانسوزی بود. نمی دانستم چه کنم. باید می رفتم و مابقی بچه ها را جمع می کردم. اما دلم نمی آمد بروم و هنوز هم که به یاد آن لحظات می افتم شرمنده و پشیمانم که چرا نماندم.
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا از روزهای جنگ - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت سوم
سراغ بقیه رفتم و تعدادی از بچهها را که همگی از چند ناحیه بدن مجروح شده بودند جمع کردم. هادیکیانی فرمانده دسته لحظاتی صحبت کرد که راهی جز اسارت نمانده و اگر تیرهای عراقیها ما را نکشد، سرما همگی را خواهد کشت. بعضی از بچه ها ناراحت شدند و گفتند، ما نمیآییم. یکی، عصبانی شد و گفت دوباره بی سیم بزنید. باز، با گردان ارتباط برقرار کردم و هادی صحبت کرد، ولی نتیجهای نداشت. هادی به بچهها گفت اگر صبح شود و عراقیها ما را ببینند حتماً می کشند. او گفت اگر عکس امام بر روی سینه دارید به آب بیاندازید.
از قیافه بعضیها معلوم بود که راضی نیستند، اسیر شوند. معلوم هم نبود، آن سوی خاکریز عراقیها چه خبر است. هادی گفت شاید تقدیر ما اسارت باشد. بچهها قدری آرام شدند و دیگر کسی حرفی نمی زد، اما تعدادی، آرام آرام گریه می کردند. چون دور تا دورمان اجساد مطهر شهدا بود. بعضیها درحال جان دادن بودند. کمکم بعضی از بچه ها شروع به درآوردن تجهیزات و حمایل خود کردند، ولی بخاطر سرمای شدید، دستانمان حس نداشت.
شهید شایق صدایم زد و گفت نمی تواند دکمه جیبش را باز کند و آرم سپاه را در بیاورد. من تلاش کردم کمکش کنم، ولی هر چه زور می زدم بی فایده بود. فقط توانستم دکمه را تا نصفه باز کنم و دیگر نمیتوانستم. گفتم آقای شایق، شرمنده، چیکار کنم؟ گفت هیچی، من با شما نمیآیم. چون به محض دیدن این آرم، مرا میکشند. شهید شایق را در حالی که روی دو زانو نشسته بود، با ناراحتی ترک کردم. سراغ بقیه دوستان رفتم. سر بعضی از شهدا را که به صورت در آب افتاده بودند، برمیگرداندم تا شناسایی کنم. ولی از بس که آب، خونین و گل آلود و هوا هم تاریک بود، درست نمیتوانستم تشخیص دهم که کدامیک شهید و کدامیک زنده است.
رفتم و به صادق حبشی رسیدم. ظاهراً بدنش سالم بود ولی هر چه تکانش میدادم فایده نداشت و بلند نشد. او، صبح به هوش می آید و خود را در اروند و نزدیک ساحل خودی می بیند. صادق، تنها کسی بود که از جمع حدود ۴۰ نفری ما برگشت. دیگر خسته شده بودم. بچه ها هنوز گریه و به خدا و ائمه توسل پیدا میکردند. من از سوز سرما دیگر قادر به هیچ کاری نبودم. دقایقی که دراز کشیده بودم، بدنم یخ زده بود.
توی این فکر بودم که بعد از وداع با دوستان، چه چیزی در انتظارمان است که ناگهان تمام بدنم به اندازه ۴۰ سانت از زمین بلند شد و دوباره به زمین خورد. تمام بدنم داغ شد. تیر تیربار عراقی درست خورده بود بین کلاه آهنی و یقه پیراهنم که پشت گردنم بود. تیری که تا همین الان، به موازاتِ مهره های گردنم، جا خوش کرده است. من تقریباً جزو آخرین بچه ها بودم که تیر میخورد. چند دقیقه ای گذشت. هادی گفت: عظیم یا تو یا رحیم پنبه زن، بلند شوید و نگاه کنید، عراقیها از داخل نیزار به سراغمان نیایند. رحیم تیر به سمت چپ سینه اش خورده و از کمرش خارج شده بود و ما نمیدانستیم، کجای سینه اش را ببندیم تا خون بند بیاید. رحیم با هر زحمتی بود بلند شد، نشست، نگاهی کرد و دوباره سریع خوابید.
مهدی چگنی هم از قسمت ران تیر خورده بود که چیزی نداشتیم تا زخم او را ببندیم. تنها یک شال مشکی بلند (مخصوص عَلَم) که مادرم داده بود دورگردنم بود. خداییاش، لحظهای تردید کردم ولی سریع از گردنم درآوردم و بالای ران مهدی را بستم. تیربارهای عراقی دیگر کمتر شلیک می کردند ولی وقتی نیزارها توسط خود ما یا آب تکان میخوردند، دوباره تیربارهای عراقی و نارنجک بود که بر سرمان فرود می آمد.
چند دقیقه گذشت هادی گفت عظیم بلند شو. ببین اوضاع از چه قرار است. گفتم تیر به گردنم خورده نمی توانم. عصبانی شد و گفت: گفتم بلند شو، داخل نیزار را نگاه کن، هوا دارد روشن می شود. خودِ هادی هم از ناحیه کمر، دو تیر خورده و چون فرمانده بود حضورش در آن شرایط لازم بود. من با زحمت زیاد بلند شدم و نشستم. نگاهی کردم و دوباره سریع خوابیدم. تنها جای من و رحیم پنبه زن و علی پیشه و خود هادی کیانی که تیر نخورده بود، پاهایمان بود. هادی گفت بی سیم را بیاور و گردان را برایم بگیر. گرفتم. ارتباط برقرار شد. هادی به گردان گفت: تعداد کمی از بچه ها زنده مانده اند، چه کنیم؟
گفتند تصمیم برعهده خودتان است. هادی گفت هوا دارد روشن میشود ما ۴ ساعت است توی آب هستیم. سرما امان بچه ها را بریده، همه یا شهید یا زخمی شده اند. هیچ راهی بجز اسیری نداریم وگرنه بقیه بچه ها هم شهید میشوند. ما الان خودمان را تسلیم می کنیم. خداحافظ. یکی از بچه هاگوشی بیسیم را از دست هادی کشید و در بی سیم فریاد میزد و میگریست. هادی گفت برای اسارت آماده شوید و بعد گفت بیسیم را از کار بینداز. کدهای بی سیم را بهم زدم. قلب بی سیم را درآوردم و به آب انداختم.
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا از روزهای جنگ - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت چهارم
بعد از اینکه بیسیم را از کار انداختم، بچه ها با کمک همدیگر آماده اسارت شدند، اما نمی دانستیم برای اسیر شدن چه کار باید بکنیم. هادی گفت عظیم، اگر زیرپوش سفید تنت هست دربیاور و دستت را بالا ببر و تکان بده. گفتم از بس دستانم یخ زده، نمی توانم دکمه هایم را باز کنم. گفت پس دستانت را بلندکن و چیزی بگو. گفتم باشد ولی چه بگویم. گفت: بگو تسلیم تسلیم. یک چیزی بگو. من هم دستهایم را بلند کردم و گفتم تسلیم، تسلیم. مسلمان، مسلمان و بعد رحیم پنبه زن و خود هادی هم داد زدند تسلیم، تسلیم. بخاطر فاصله حدود ۵۰ متری ما با خاکریز دشمن، عراقیها صدای ما را شنیدند.
ابتدا چند تیر شلیک کردند ولی بعد صدایشان بلند شد "تعل، تعل". هادی گفت بچهها بلند شوید. بچهها به همدیگر کمک کردند تا بلند شوند. همه زخمی بودند. یکی تیر به پاهایش خورده بود. یکی دستش تیر خورده بود و دیگری پهلو و دستش و پاهایش. خلاصه به هر زحمتی بود، آماده رفتن شدیم ولی چند تن از بچه ها یا نفسهای آخرشان و حملشان مشکل بود و یا نمیخواستند با ما بیایند. لحظات غم انگیزی بود. وداعِ آخر با همرزمانِ از جان بهترمان بود. از آنها خداحافظی کردیم با چشمانی پر از اشک، و غمی که تمام وجودمان را گرفته بود. تمام اجساد پاک شهدا و کسانی را که هنوز زنده بودند، جا گذاشتیم و رفتیم که تا ابد فراموششان نخواهیم کرد و بعد از سالهای سال، فقط استخوانی از آنها برگشت.
ما دستهایمان را بالا برده و حرکت کردیم. از جمع حدود ۴۰ نفره، ۱۳ یا ۱۴ نفر به راه افتادیم. مسیر راه به صورت شیب به سمت بالا بود و عراقیها مدام تعل، تعل می گفتند. دو سرباز عراقی سلاح به دست روی خاکریز یکی در سمت چپ و دیگری سمت راست ایستاده، و دو نفر بدون اسلحه وسط بودند. حدود ۳۰ تا ۴۰ متر با عراقیها فاصله داشتیم که یکی از بچه ها با صدای بلند گفت "دخیل یا خمینی، دخیل یا خمینی". عراقیها تا نام امام خمینی را شنیدند ما را به رگبار بستند و چند تیر دیگر به بدن مجروح بچه ها خورد و به زمین افتادند. هادی با زبان دزفولی به او گفت "چته بچونه بکوشتن دادی". یعنی چه می کنی یا چه خبرته، بچه ها را به کشتن دادی". او هم گفت چه می دانستم. آخه بار اول است، اسیر می شوم.
راست می گفت ما همیشه بابت اسرای عراقی، جمله دخیل یا خمینی تو گوشمان بود. عراقیها دوباره تعل، تعل گفتند. ما هم به سمت آنها حرکت کردیم. از شیب، بالا رفتیم تا به عراقیها رسیدیم. آن دو نفر وسط ما را تفتیش بدنی کردند و بعد با بریده های باندهایی که از قبل آماده کرده بودند دستهایمان را از پشت بستند و ما را به آن طرف خاکریز هل دادند. ما از ارتفاع ۳ متری با دستهای بسته پرت می شدیم که وقتی با پا به زمین می خوردیم زانوهایمان از سر و صورتمان بالاتر می رفت و بعد چند معلق می زدیم. در خیال خودم لحظه ای را تصور کردم که حضرت عباس با دستان قلم شده، از روی اسب، با صورت به زمین خورده بود و این تازه اول راه اسارتی بود که حدود چهار سال در اردوگاههای مخفی عراق به صورت مفقودالاثر بودیم.
روز اول یعنی ۴ دی ۱۳۶۵ ما را به داخل سنگری بردند. وضعیت خاکریز و سنگرهای عراقی مانند یک دژ بود و تمام سنگرها به هم مرتبط بودند. حدود ساعت ۴ صبح بود. تمام بدنمان ازسرما یخ زده بود. داخل سنگرِ عراقیها، روبروی هم به دیوار و یک تخت تکیه داده بودیم و صدای برهم خوردن دندانهایمان را می شنیدیم. کف سنگر، پُر شده بود از آب و خونی که از زخمهای بچه ها داشت می رفت. بعضی از زخمی ها دیگر تاب و توان خود را از دست داده بودند، ولی هیچ نمی گفتند. تعداد عراقیها کم بود و احتمالا برای درگیری با بچه ها در محور گردان بلال رفته بودند. فقط به ما سری می زدند و دستهای بسته ما را نگاه می کردند و سیگار تعارف می کردند.
هادی کیانی موقع نماز صبح گفت: نماز صبح را با همان حالت و به صورت اشاره بخوانید. حدود ساعت هشت و نیم ما را از سنگر بیرون آوردند. یکی از سربازان عراقی ما را به سمت چپ خاکریز به حرکت درآورد. رحیم پنبهزن و من که می توانستیم راه برویم، جلوی بقیه بودیم. یک عراقی از پشت سر، ما را هل می داد و دو عدد نارنجک در دستانش بود. در بین راه عده ای از بچه های غواص شهید به سیمهای خاردار آویزان شده بودند. در مسیر حرکت، یک نوجوان عراقی با اسلحه کلاشینکف در بغل گوشم شلیک می کرد و کل می کشید و یزله می گرفت و هلهله می کرد. به رحیم پنبهزن گفتم من باید حال او را بگیرم. رحیم گفت ولش کن. همینطور که درحرکت بودیم یک جایی چاله ای پُر آب بود. نگهبان عراقی را هل دادم و پرت شد توی چاله و بلند بهش گفتم ساکت. آن نگهبانی که ما را از عقب هل می داد با دست محکم به کمرم زد و مرا به جلو پرت کرد...
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت پنجم
هیچ خبری از آتش تهیه ازطرف ایران نبود. بعد از طی کردن مسیری طولانی و در حالی که مجروحین دیگر رمقی نداشتند و مرتب به زمین می خوردند به مقر فرماندهی عراقیها رسیدیم که آخرین نقطه در قوس جزیره بود. همان جایی که قرار بود با گردان عمار دزفول الحاق صورت گیرد. ما را به نزدیک نهرآبی که چند اسیر مجروح بود بردند و نشاندند. در بین اسرایی که از دیگر لشکرها بودند و ما آنها را نمی شناختیم دو نفر بودند که یکی از آنها از شدت جراحت همانجا شهید شد. بعد فهمیدیم اینها برادر بودند. بعد از نهار، ما و چند نفر اسیر دیگر را از پل روی نهر عبور و به سمت نخلها حرکت دادند.
در بین نخلها چند عراقی ما را دوره و شروع به آزار و اذیت کردند. یکی ما را هل می داد. آن یکی لگد می زد. یکی مسخره می کرد. یکی با اسلحه تهدید میکرد. بالاخره با دستهای بسته ما را یکجا جمع کردند و قصد کشتنمان را داشتند. یکی از عراقیها چیزهایی گفت و آمد ما را به صف کرد. عراقی دیگر آمد چشمهایمان را بست. یکی دیگر از عراقیها با یک استکان به ما آب داد. من به رحیم پنبه زن گفتم رحیم پنج دقیقه دیگر توی بهشت می بینمت. رحیم خنده اش گرفت و گفت هرچه خدا بخواهد. شهادتین را گفتیم و من شروع به خواندن سوره واقعه کردم. با اسلحه به سمت ما نشانه رفتند و گلنگدن کشیدند. در این حین یکی از آنها پرید وسط و یقه یکی از بچه ها را گرفت و درحالیکه چیزهایی می گفت او را به دنبال خود کشید. بعد بقیه هم هر کدام یکی از بچه ها را گرفت و بدنبال خودش کشید. ما را بردند و هر کدام را پای نخلی گذاشتند. به یکباره عراقیها همه ساکت شدند. متوجه شدیم یک افسر عراقی از داخل نخلها پیدا شد که مانع کشتن ما شد و دستور داد ما را به پشت جبهه منتقل کنند.
بچههای مجروح دیگر طاقت راه رفتن نداشتند و اکثر زخهمایشان باز و بدون پانسمان بود. بعد از دقایقی پیادهروی خواستند ما را سوار ماشین کمپرسی کنند و به پشت جبهه ببرند. برای بچه ها خیلی سخت بود. هم ماشین بلند بود هم دستهایمان بسته و هم مجروح بودیم. عراقیها دستهایمان را باز کردند و به هر سختی بود ما را داخل ماشین کمپرسی انداختند. بعضی از بچهها از درد به خود می پیچدند ولی چیزی نمی گفتند. یکی دو نفر عراقی داخل ماشین آمدند و دوباره دستهای ما را از پشت بستند.
ماشین کمپرسی با سرعت شروع به حرکت کرد و وارد هر چالهای که می شد بچه ها به بدنه ماشین، یا همدیگر می خوردند. بعد از طی مسافت طولانی به خط دوم عراق رسیدیم. آنجا ما را پیاده کردند. یک نفر عراقی لاغر و بلند قد آمد که می خواست از بسته بودن دستاهایمان مطمئن شود. من در انگشت دست راستم انگشتری عقیق داشتم که عقیق آن را به سمت داخل دستم پیچانده بودم تا معلوم نشود. به دلیل اینکه دستهایم گِلی وخونین بود مشخص نبود. عراقی به من که رسید و دستهایم را بررسی کرد انگشتر را دید، ولی چیزی نگفت. ما را بردند و در کنار تعدادی دیگر از اسرا نشاندند. هوا خیلی سرد بود و باد سردی می وزید و ما هم که تمام لباسهایمان از شب گذشته خیس بود از سرما می لرزیدیم. اینجا بود که همان عراقی قد بلند دوباره سراغم آمد. دستهایم را بازکرد و به عربی گفت جیبه یعنی آن (انگشتر) را بده. من که دستهایم از شدت سرما یخ زده بود و رمقی نداشتم هر چه سعی کردم، نتوانستم انگشتر را از انگشتم خارج کنم. به او گفتم در نمی آید. دست ضعیف مرا در دستان زمخت خود گرفت. من چهار زانو نشسته بودم و او ایستاده بود. دستم را کشید و شروع کرد با انگشتم کلنجار رفتن و مرتب انگشتر را در انگشتم می چرخاند ولی فایده نداشت. آب دهانش را ریخت روی انگشتم و دوباره انگشتر را چرخاند ولی انگشتر درنیامد. در یک لحظه در انگشتم احساس گرما کردم. خون بیرون زده بود. خیلی درد داشتم و اشک می ریختم. کیانی آهسته گفت انگشتر را بده. گفتم به خدا در نمیآید. هادی گفت الان بخاطر انگشتر انگشتت را میبرند. عراقی که خیلی عصبانی شده بود، به یکباره پایش را روی سینه ام گذاشت و شروع به کشیدن انگشتر کرد. او ایستاده و من نشسته بودم. هرچه سعی کرد فایده نداشت. دوباره خون از زیر انگشترم بیرون زد و قطره قطره روی گِلها ریخت. چشمهایم داشت از حدقه بیرون می زد. در یک لحظه تمام جزیره سهیل به دور سرم چرخید. مانده بودم بین لجبازی عراقی که می خواست به هرترتیبی هست انگشتر را غصب کند و با وفایی انگشتر و من بیچاره که بایستی این همه درد را تحمل کنم. اشکهایم را که دید تصور کردم، دست برمیدارد و رهایم می کند. اما ناگهان آن یکی پایش را روی سینه ام گذاشت، زبانش را در بین دندانهایش گذاشت. چهره اش وحشتناک شده بود. دندانهایش را به زبانش فشار داد و دوباره انگشتر را کشید. نفهمیدم چه شد، فقط چند دقیقه بعد دیدم درگل ولای منطقه افتاده ام.
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت ششم
ادامه ماجرای انگشتری: وقتی بلند شدم دیدم عراقی دارد می رود. ظاهرا وقتی مشغول کلنجار رفتن با انگشت و انگشتری من بوده خمپاره ای به آن نزدیکی میخورد. بچهها همه نشسته بودند ولی او از ترس شیرجه میزند و بعد از خجالت بلند می شود و میرود. حدود دو سه ساعتی در آن سرما روی زمین خیس و گلی ما را نگه داشتند. بعد ما را به سمت اتاقی بردند. غروب شده بود. در آنجا شروع کردند از ما سئوال کردن و آمار گرفتن و ثبت نام. ما را یکییکی برای آمار بردند. اولین بار بود که از ما نام خودمان و نام پدر و نام پدر بزرگهایمان را میخواستند. من که یادم آمد و گفتم عبدالعظیم، محمدعلی، جواد و همینطور بقیه دوستان. رحیم پنبه زن جواب داد رحیم، محمدعلی، عبدالرحمان. ولی بعضی از دوستان اسم پدر بزرگشان یادشان نمیآمد که عراقیها به آنها سیلی می زدند و میگفتند شما را میزنیم تا یادتان بیاید. خلاصه بعضی از بچه ها از ترس بجای اینکه اسم پدر پدرشان را بگویند اسم پدر مادرشان را می گفتند. یا یک اسمی می گفتند که البته وقتی عراقیها صدایشان می زدند اینها هم نمی دانستند که منظور عراقیها خود آنها هستند و دیر جواب میدادند و دوباره کتک میخوردند. از آن مکان ما را سوار ماشین کردند و جلوی ساختمان سه طبقه ای که بعد فهمیدیم ساختمان استخبارات شهر بصره است پیاده کردند. در استخبارات ما را به صورت دستههای پنج نفره نشاندند. دورمان را عراقیهایی با لباسهای تمیز و مرتب پرکرده بود. جلوی صف چند اسیر را که ریش بلند داشتند کتک می زدند و به آنها به عربی می گفتند "انت حارس الخمینی" اما آنها جواب نمی دادند و عراقیها با مشت و لگد بجانشان افتاده بودند. یکی از این اسرا تا زبان خود را درمیآورد که حرف بزند عراقیها فکر می کردند دارد مسخره می کند دوباره کتکش می زدند. اسمش سعید راستی از بچه های اهواز بود. به او گفتم چرا این کار را می کردی؟ گفت زبانم خشک شده بود. اینها فکر می کردند دارم مسخره می کنم. چند دقیقه گذشت که تمام عراقیها خبردار ایستادند و معلوم شد که فرمانده آنها آمده است. جلوی جمع ما یک صندلی گذاشتند و آمد و نشست. یکی از عراقیها با قیافه ای خشن و سبیلهای بلند و آویزان برای خودشیرینی چند تا از ما را زد و بعد رفت یک صندوق جای مهمات سبز رنگی را آورد با لگد صندوق را خرد کرد و یک تخته پهن از آن جدا کرد و در آن هوای سرد، لباس نظامی را درآورد و با ژاکت سبزی که روی شانه ها و آرنجهایش چرم بود با چوب سراغمان آمد و شروع به زدن بچه ها کرد. ما که به صورت دست بسته بعضیها چهار زانو و بعضی روی زانو نشسته بودیم با چوب محکم به کمرمان می زد و بطور رسمی این اولین کتکی بود که از عراقیها دشت کردیم. بچه ها از درد، ناله و آخ و اوخ می کردند. عراقی هم هی میزد و میگفت لا آخ ولا اوخ و هر که آخ میگفت دوباره می زد. یک لحظه گفتم یک چیزی بگویم فضا عوض شود. به مهدی چگنی گفتم اگر تو را زد بگو "مو ممنونتوم برام" یعنی من ممنونت هستم برادر. خلاصه بچه ها لحظه ای خندیدند. نوبت من که شد با چوب آنقدر محکم به پشتم زد که روی نفر کناریام افتادم. بعد از اینکه همه اسرا را کتک زدند ما را به داخل طبقه دوم ساختمان بردند. وقتی از پله ها بالا رفتیم روبروی پله ها فضای بازی بود که ما را آنجا نشاندند. من نیاز به دستشویی پیدا کردم. نمی دانستم چه بگویم که یادم آمد در کتابها توالت را مرافق می خواندیم. به نگهبان گفتم اخی مرافق بعد دو نفر از آنها که روی دوششان اسلحه بود و تقریباً مسن بودند آمدند این طرف و آنطرف مرا گرفتند و بلند کردند و به ته راهرو بردند. دستهایم را باز کردند و به توالت رفتم. از توالت که بیرون آمدم وقتی میخواستند دوباره دستهایم را ببندند، چشمشان به انگشتری افتاد. یکی از آنها دست راستم را بالا آورد و گفت هی جیبه. یاد عصر افتادم که آن عراقی برای تصاحب انگشتری چقدر اذیتم کرده بود. انگشتم زخمی شده و ورم کرده بود و خیلی درد داشت و نمی توانستم تکانش بدهم. با اشاره دست و زبان گفتم اخی درنمی آید. یکی از آنها گفت صبور صبور و رفت یک صابون لوکس آورد و به دستم داد و با اشاره نشان دادکه دستم را با صابون بشویم. تا دستم را زیر شیر آب گرفتم آنچنان سوزی گرفت که اشکم درآمد. به هر ترتیبی بود دستم را صابون زدم و از درد انگشتری را آرام میچرخاندم ولی در نمیآمد. نگهبان عراقی دستهایش را به هم می مالید و میگفت های های یعنی اینجوری. منم دوباره خوب دستهایم را شستم تا از خون و گل پاک شد ولی انگشتری در نیامد. گفتم اخی دستم زخم است و نمیشود. گفت شُوِی شُوِی، بعد صابون را گرفت و خوب به دستانش مالید و دستم را بین دستانش گرفت و انگشتری را چرخاند تا از انگشتم خارج کرد...
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت هفتم
🔖 اشاره: خاطرات عظیم پویا از کربلای چهار تاکنون در شش بخش تا آنجا منتشر شد که عراقیها برای درآوردن انگشتری از دست عظیم، او را تحت فشار قرار دادند تا اینکه در ساختمان استخبارات در بصره بالاخره نگهبان عراقی انگشتری را از دست عظیم درآورد. اینک، ادامه این خاطرات، تقدیم خوانندگان همراه مجموعه یادداشت های روزهای جنگ می شود. مهران موحدفر*
انگشتری که از انگشتم خارج شد به زمین افتاد و دو نگهبان عراقی برای تصاحب آن به سمت انگشتری شیرجه رفتند. یکی از آنها انگشتری را در دستش گرفت و گفت: عقیق؟ گفتم: بله، گفت: حلال؟ یه نگاهی بهش کردم و دیدم چاره دیگری ندارم، گفتم: حلال.
دستهایم را بستند و مرا به سمت دیگر اسرا بُردند. آن عراقی که پایین، توی محوطه بچه ها را کتک زده بود، داشت از بین بچه ها عده ای را می برد توی یک اتاق و بعد از مدتی برمی گرداند. من رفتم کنار بقیه بچه ها نشستم. دیدم سر و کله همان شمر پیدا شد و روی شانه ام زد و بلندم کرد. من که از ناحیه گردن تیر و ترکش خورده بودم و زخمم را با یک باند گلی و خونی از شب قبل بسته بودم، به زحمت می توانستم سر و گردنم را به این طرف و آنطرف برگردانم. حالا این عراقی از پشت، یقه مرا گرفته بود و با دست بسته به سمت همان اتاق به دنبال خودش می کشید. جلوی اتاق که رسیدیم مرا به داخل اتاق پرت کرد. من هم یواشکی گفتم، عجب آدمیه، نمی بینه گردنم مجروحه. یکدفعه یکی ازعراقیها به فارسی گفت چی گفتی؟ سرم را که بلند کردم، دیدم دو میز توی اتاق هست که دو عراقی پشت میزها نشسته اند. گفتم هیچی، نمیبینه مجروحم.
عراقی گفت مَحَلِش نذار، اینها نمی فهمند. خب حالا بگو ببینم بچه کجایی؟ منم گفتم بچه خوزستان. عراقی گفت عجب پس ما همشهری هستیم. بعد اسم و مشخصاتم را پرسید و به عربی به همکارش می گفت و او هم می نوشت. بعد گفت من سید علی هستم. بچه نجفم و این همکارم سید حسین، بچه کربلاست. همان لحظه، فهمیدم دروغ می گوید. او یک آدم خود فروخته و جاسوس بود که الان لباس عراقی پوشیده بود و برای عراقیها کار می کرد و مترجم آنها بود. بعد گفت بگو ببینم، پایگاه چهارم شکاری کجاست؟ یه کم پیش خودم، فکر کردم. بعد جواب دادم حدواً پنج کیلومتری دزفوله. او سوال و جواب را به عربی به آن دیگری می گفت و او هم می نوشت.
بعد، چند سوال دیگر پرسید. گفت فرمانده گردانتان کی بوده؟ سریع گفتم جمشیدصفویان. علت این بود که من شب قبل توی بیسیم شنیدم که گفتن سید جمشید رفت پیش دورولی. ما در فرصتی که قبلش پیش آمده بود و بخاطر اینکه همه یک حرف باشیم تا به درد سر نیفتیم و چون اکثر بچه ها بار اول بود که اعزام می شدند به بچه ها گفتیم که اگه پرسیدند بگوییم فرمانده گردان جمشید صفویان و فرمانده دسته بهمن دورولی بوده است. خلاصه در حین پاسخ دادن به سوالات بودم که دیدم دوباره شمر آمد یه تیکه شیلنگ آب دستش بود. رفت پشت سرم و تا دستش را برد بالا که بزند، عراقی مترجم به او گفت لا لا هذا یحچی. نه نزنش، این حرف می زند و جواب می دهد. بعد رو به من کرد و گفت نگذاشتم بزند و بعد هم مرا پیش بقیه بردند.
بعد از من، بهزاد قنبری را بردند. از بهزاد، پرسیده بودند فرمانده لشکر کی بوده؟ قنبری هم بی تجربه بود. می گوید، نمی دانم. کتکش می زنند و می گویند فاملیش رئوفی است. بگو، اسمش چیست؟ بهزاد دوباره می گوید نمی دانم. باز، کتکش می زنند. بعد هم ولش کردند آمد کنارمان نشست و گفت پس چرا برای اسم فرمانده لشکر هماهنگی نکردید.
بعد از حدود یک ساعت بازجویی جزیی، ما را سوار دو دستگاه ماشین کردند و بُردند. بعد از طی مسافتی، ماشین ها توقف کردند و ما را به داخل اتاقی بردند و نشاندند. اتاقی که زمینش، گِل و لای و نمور بود و با یک لامپ روشن بود. چند طبقه آهنی بزرگ بود که روی این طبقه ها نقشه های بزرگی بود. از دو ماشین، فقط یک ماشین به اینجا آمد و آن یکی ماشین را جایی دیگر بُردند. از جمع بچه های دزفول، فقط من و رحیم در این جمع بودیم. بقیه، اسرای شهرهای دیگر بودند و کسی را نمی شناختیم. با کسی هم حرف نمی زدیم و مجبور بودیم، بیشتر، احتیاط کنیم.
به رحیم پنبه زن که از ناحیه سمت راست سینه، تیر خورده و گلوله از پشتش، خارج شده بود، گفتم بگذار ببینم چه شده؟ نگاه کردم. دیدم که سینه اش تیر خورده ولی بازوی راستش بسته بود به رحیم گفتم، این را برای چه بستی؟ گفت رحمان حاتمی وقتی که دید، دستم، خونی است بازوی مرا بست تا از خونریزی جلوگیری کند، ولی اشتباهی بسته بود. به هر حال، آن شب نماز را بدون وضو و به صورت اشاره خواندیم و با لباسهای خیس و بدون هیچگونه امکاناتی روی زمین خوابیدیم...
* مهران موحدفر: دیپلمات جانباز و رزمنده قدیمی اهل دزفول، نویسنده روزهای جنگ
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت نهم
🔖 یک روز بعد از نهار چندین دستگاه ماشین ایفا و تعداد زیادی عراقی آمدند و ما را از اتاق بیرون آوردند و سوار ماشینها کردند. در هر ماشین ایفا چهار نفر اسیر با فاصله گذاشتند. دستهای ما را محکم از پشت بستند و با هر ایفا چهار نفر نیروی مسلح عراقی، دو نفر در آخر و دو نفر اول در ایفا سوار شدند. بخاطر همین تعداد ماشینهای ایفا زیاد شده بود و ماشینها به صورت کاروانی آماده حرکت شده بودند. در هر ماشین به دست بعضی از بچه ها که دستشان باز بود و در آخر ماشین ایستاده بودند قاب عکس صدام را داده بودند و کلی سفارش و تهدید که مواظب باشید. عراقیها خیلی خوشحال بودند هی می رفتند و هی میآمدند و با همدیگر شوخی می کردند و سر و صدای زیادی راه انداخته بودند.
بعد از اینکه همهی اسرا را سوار کردند ماشینها بصورت کاروانی براه افتادند و ما را به سمت شهر بصره بردند. وقتی به شهر رسیدیم ما را در خیابانهای شهر بصره میچرخاندند. در خیابانها مردم جمع شده بودند. تمام بچه مدرسهایها را آورده بودند و بعنوان پیروزی عراق در جنگ و شکست عملیات ایران به دست بچه ها گل داده بودند وخوشحالی میکردند. مردمی که به خیابانها آمده بودند شروع کردند به پرتاب سنگ و دمپایی و گوجه و... که به سر و صورتمان میخورد و یا دنبالمان میکردند و فحش می دادند. بعضی از زنان عرب با حالت عصبانی و گاز گرفتن بین انگشت شصت و انگشت اشاره ی دستشان به دنبالمان می افتادند.
آنها به ما فحش و ناسزا میگفتند و دمپایهای خود را از پا در میآوردند و به سمت مان پرت می کردند. حقیقتش به حالت بعضی از اینها من خندهام میگرفت ولی خودم را کنترل میکردم و لبم را گاز میگرفتم که صدایم در نیاید. در حین حرکت بودیم که ناگهان با ترمز ماشین عکس صدام از دست آن اسیر افتاد که احتمالا عمداً این کار را کرد و قاب عکس شیشه اش شکست. ما خیلی خوشحال شدیم ولی عراقیها از ترس، خودشان سریع به سراغ آن اسیر رفتند و دوتا پس گردنی به او زدند و چند فحش دادند و عکس را گرفتند و او را نشاندند.
نزدیک ظهر به شهر بغداد رسیدیم. ماشین ها در ساختمانی با درب آهنی بزرگ و دیوارهای بلند توقف کردند. وقتی خواستیم پیاده شویم دیدیم بجز نیروهای مسلح عراقی که دور تادور ما بودند عده ی زیادی لباس شخصی با هیکلهای خیلی درشت که از لحاظ قیافه خیلی با بقیه فرق میکردند و بعضی کروات زده بودند منتظر ما هستند. به محض پیاده شدن با ایجاد سر و صدای وحشتناک شروع کردن به کتک زدن ما و با مشت و لگد به جانمان افتادند و برایشان فرقی نمیکرد که کجای بدن ما دارند می زنند و ما فقط دستهایمان را دور سر و صورتمان گرفته بودیم.
بعد یک دستگاه ماشین شبیه نیسان که دور تا دور آن محصور و مخصوص حمل مجرمین و زندانیان بود آمد. سپس لباس شخصیها با آن هیکلهای درشتشان به سراغمان آمدند. با یک دست کمر و با دست دیگر پشت گردن ما را میگرفتند و از زمین بلند و ما را به داخل ماشین پرت می کردند و ما محکم به صندلیهای داخل ماشین برخورد می کردیم. من چون از قبل کمردرد داشتم و از ناحیه گردن تیر و ترکش خورده بودم تا مرا به داخل ماشین پرت کردند به محض برخورد با میله ها دیگر نتوانستم بلند شوم و از درد شدید به خود میپیچیدم. بقیه را هم این طوری به داخل ماشین پرت میکردند و همه روی هم میافتادیم.
بچهها که مجروح بودند، همه از درد آه و ناله میکردند. چون تعداد زیادی از بچه ها را داخل ماشین پرت کرده بودند، نفس کشیدن برایمان سخت شده بود. ماشین حرکت کرد و بعد از چند دقیقه ای توقف کرد و ما را پیاده کردند و با کتک کاری به داخل دو اتاق هدایت کردند. بعد از چند ساعت درب اتاق باز شد و ما را به بیرون بردند. محوطه بیرون یک ساختمان شیک مربع شکل بود و راهروی خیلی بزرگی داشت و در محوطه وسط آن چمن کاری و گل کاری بود. فهمیدیم اینجا ساختمان استخبارات عراق هست.
ما را در محوطه جمع کردند و گفتند کسانی که مدرک دارند یک طرف. آنجا سوالات تخصصی شده بود. عراقیهایی که در آنجا رفت و آمد میکردند با لباس شخصی بودند. آراسته و بعضاً کرواتی و با هیکلهای درشتی که تا آن موقع من ندیده بودم. بعد از کلی سوال و جواب ما را به داخل اتاق بردند. فردای آن روز درب اتاق باز شد و با چوب محکم به درب اتاق می زدند و میگفتند ده نفر بیرون بیاید. ما بچه های دزفول که سعی میکردیم همیشه با هم باشیم، ده نفره بیرون رفتیم. گفتند باید بازرسی شوید. لباسهایتان را در بیاورید. لباسهایمان را درآوردیم و باشورت ماندیم. لباسها را بازرسی و بعد روی هم پرت میکردند. بعد هم گفتند لباسهایتان را بپوشید و بروید در محوطه بنشینید.
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت دهم
من شب عملیات بادگیری خاکی رنگ و شلوار نظامی با فانسقهای کوچک بعنوان کمربند تنم بود. داشتم دبال شلوار خودم میگشتم. زمانی که شلوارم را پیدا کردم عراقی سراغم آمد و گفت که چرا معطل کردی؟ هنوز پیراهنم را تنم نکرده بودم که فانسقه ام را از دور شلوارم درآورد و آنچنان محکم به کمر لختم زد که شکل فانسقه روی کمرم به رنگ قرمز نمایان شد. ما ده نفر را بردند و در محوطه نشاندند. بعد ده نفر بعدی را بیرون آوردند لباسهایشان را درآوردند و با شورت بودند که یک نفر لباس شخصی از دور آمد و هی میگفت لا لا انزلوا کُلّ شی، یعنی همه چیز (حتی شورتها) را هم در بیاورید و با زور و کتک بچه ها را مجبور کردند. بچهها با اکراه و خجالت و جمع کردن خودشان شورتها را درآوردند و همان عراقی نامرد رفت یکی از اسرای اصفهانی را که از ما مسن تر بود گرفت و به او پشت پا زد و او را به زمین انداخت. بعد پای او را گرفت و با بدن عریان او را روی زمین می کشید. ما که روبروی آنها نشسته بودیم سرها را پایین انداختیم و خیلی ناراحت شدیم ولی یکی از دوستان خنده اش گرفته بود و یواش یواش داشت میخندید. هادی کیانی به او گفت نخند عراقیها میفهمند ولی او نمیتوانست جلوی خنده اش را بگیرد تا اینکه عراقیها فهمیدند. یکی از آنها آمد و او را با یقه پیراهنش بلند کرد و به بقیه نگهبانها گفت هذا یضحک این داره میخندد و او را پیش آنها برد. این دوست ما موهای لخت و بلندی داشت. او را با موهایش بلند میکردند و به در و دیوار میکوبیدند و دورش حلقه زده بودند. هی میگفتند "هلل یوس هل یوسه، هلل یوس هل یوسه" ودسته جمعی به سرو صورتش میزدند. این دوست ما هم آنقدر خنده اش گرفته بود که نمیتوانست خودش را کنترل کند و زیر کتک آنقدر بلند بلند خندید تا اینکه همه نگهبانها خندشون گرفت. ولی آنقدر او را زدند تا خنده اش تبدیل به گریه شد. او را رها کردند و آمد کنارمان نشست. هادی کیانی به خاطر اینکه تذکرش داده بود و او گوش نکرده بود، گفت چطوری خوب بود. او هم گفت کمرم را شکستند.
فردا ما را سوار اتوبوسی کردند که بعد از نیم ساعت در محلی توقف کرد. ما را داخل حیاطی بزرگ بردند. تعداد زیادی سرباز عراقی با چوب گرز و شلنگ آب درحیاط منتظرمان بودند. عراقیها آستینها را بالا زده بودند و به حالت ژست غضبناک با چوب به کف دست خود میزدند و آماده بودند تا ما را از اتوبوس پیاده کنند. دو نفر عراقی درب اتوبوس را باز کردند و هی با صدای بلند میگفتند یلا بایین یلا بایین(بیایید پایین). بچهها وقتی پیاده می شدند آن دو نفر ما را به وسط حیاط بین عراقیها میفرستادند. عراقیها در حیاط پراکنده بودند. بعضی از آنها با چوب و یا شلنگ میزدند، بعضیها با پوتین لگد میزدند، عدهای یقهی ما را می گرفتند و مشت و سیلی میزدند و عدهای هم به عمد بر روی زخمهای بچهها ضربه میزدند و وقتی بر روی زمین میافتادیم، به جانمان می افتادند و بیشتر کتک میزدند و ما بایستی خودمان را از دستشون رها می کردیم.
صدای آه و ناله و ضجه بچهها به آسمان می رفت. سر و صورت اکثر بچه ها زخمی و خونین شده بود و با بدنهای مجروح به این طرف و آنطرف فرار میکردند. لباس اکثر بچهها بر اثر کتک کاری و پرت شدن و به زمین خوردن پاره شده بود. بعضیها لنگان لنگان با پای تیر خورده از دست عراقیها فرار میکردند ولی گیر نگهبان دیگری می افتادند. خلاصه به هر سمت فرار میکردیم کتک دیگری می خوردیم.
این رسم و عادت عراقیها بود که هر جا ما را میبردند زهرچشم میگرفتند و حسابی از ما پذیرایی میکردند. بعد از این پذیرایی ما را دور تا دور کنار دیوار حیاط نشاندند و شروع کردند به شمارش و آمارگیری. با هر وسیلهای که در دست داشتند، می شمردند. یکی با چوب روی شانهامان میزد یکی با شلنگ. یکی هم با شلنگی لاستیکی که یک سر آن را حرارت داده و متراکم و شبیه به گرز کرده بود، شروع به شمارش بچهها کرد و با آن محکم بر سر ما میزد. وقتی به من رسید آنچنان محکم زد که برق از چشمانم پرید و تا چند ثانیه هیچ نمیدیدم. همین ضربه باعث صدمه به شبکیه چشمم شد. او چند نفر بعد از من را هم با این شلنگ زد که یکی از نگهبانهای عراقی با او دعوا کرد و شلنگ را گرفت و به پشت بام پرتاب کرد. بعد از شمارش ما را به داخل ساختمان فرستادند که یک راهرو با تعدادی اتاق بود. من و چند نفر دیگر از بچههای خودمان در اتاق اول افتادیم. این اتاقها بند سلول مخصوص زندانیان بود.
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت یازدهم
وارد سلولها شدیم. مساحت داخل اتاق یا سلول حدود دوازده متر بود که نزدیک چهل نفر داخل آن و از این تعداد، عده ای مجروح بودند و برخی پاهایشان تا بالای زانو در گچ بود. داخل اتاق هیچ پنجره ای وجود نداشت و فقط بالای درب میله ای یک دریچه کوچک بود. در سلول جای نشستن نبود و وقتی ازسرجایمان بلند می شدیم به راحتی نمی توانستیم دوباره بنشینیم.
وضعیت صبحانه خوردن ما به این صورت بود که به ما یک قابلمه کوچک داده بودند. فردا صبح یک نفر را بهمراه قابلمه بردند تا برای ما صبحانه بیاورد. غذا شوربا بود (یه چیزی مثل آش صبحانه خودمان.) .ما که هیچ ظرف غذایی دیگری نداشتیم. باید چهل نفرمان از همان قابلمه غذا می خوردیم. یک نفر قابلمه را می گرفت و از نفر اول شروع می کرد. قابلمه را دم دهان بچه ها می گذاشت و ما بایستی یه قولوپ می خوردیم و تا نفر آخر ادامه می داد. بعضی از روزها شوربای کمی به ما می دادند و به نفر آخری نمی رسید.
کسی هم که قابلمه را دم دهان بچه ها می گرفت و تقسیم می کرد به بچه ها می گفت که امروز آش کم دادند لطفاً کمتر بخورید تا به همه برسد. بعضی روز ها که آش کم بود و به نفر آخر نمی رسید فردا از نفر آخر شروع می کردیم و بعضی روزها از نفر وسط به سمت چپ و یا به سمت راست آش تقسیم می کردیم تا به همه برسد و صبحانه ما اسمش شد یه قُلُپ بغدادی.
ما که جای خودمان نبود بنشینیم جا برای این قابلمه هم نبود. یک روز حسین کلاهمال گفت ظرف قابلمه را به من بدهید تا آن را داخل دریچه بالای درب بگذارم که یکی از بچه ها با دستاش قلاب گرفت و حسین رفت بالا و قابلمه را گذاشت داخل دریچه که عراقیها او را دیده بودند. آمدند داخل سلول ما و گفتند چه کسی بالای در رفت؟ حسین گفت من بودم و ظرف غذا را گذاشتم بالا. عراقی به او گفت تعال، اطلع برا یعنی بیا بیرون. حسین را بردند بیرون و کتک مفصلی با شیلنگ به کف دستها و پاهایش زدند. او درحالی که داشت از درد به خود می پیچید و دستانش را به هم می مالید وارد سلول شد وهی می گفت ما هم خدایی داریم.
نزدیک ظهر که می شد یک نفر را می بردند و برایمان سمون یا نان می آورد. به هر نفر یک یا یک و نصفی نان می رسید. این سمون ها یک چانه ی خمیر بود که این طرف و آنطرفش را می کشیدند تا به اندازه یک نان ساندویچی می شد. بالا و پایین نان کمی پخته و وسط نان بعضی اوقات خمیر بود. گاهی وقتها یک ته سیگار هم داخل بعضی از خمیر نان ها بود و بدشانسی از آن کسی که این نان به او می رسید چون بایستی تا شب گرسنه می ماند. نان هایی که به ما می دادند بزرگ و کوچک یا کلفت و نازک بود. بچه ها بخاطر رعایت کردن حق الناس به آنها علامت می زدند. مثلا جای جای نان را سوراخ می کردند یا گاز می زدند.
جایی هم برای نگهداری نان ها نداشتیم. همه نان ها را داخل یک گونی می انداختیم و به درب سلول که میله آهنی بود می بستیم و موقع نهار در می آوردیم و می خوردیم. بچه ها از روی همان علامت ها، نان خودشان را پیدا می کردند و واقعاً با این نان ها سیر نمی شدند. به همین دلیل بعضی از بچه ها وقتی که نان می خوردند نگاه به نون می کردند و می گفتند حیف دارد تمام می شود.
چند روز به این کار ادامه دادیم که یکی از اسرا که از بقیه مسن تر بود گفت این چه کاریه که هی به نان ها علامت می گذارید. این کار درست نیست. حالا یک نفر یک تکه نان بیشتر گیرش بیاید، هیچ اشکال ندارد. همه نان ها را داخل گونی بریزید. پس از آن ما نیز همه نان ها را می ریختیم داخل گونی و یک نفر گونی را می گرفت و نفری یک نان به ما می داد. آن هم دیگر شانسی بود. یکی نان بزرگ و یکی نان کوچک نصیبش می شد.
نهار به این صورت بود که یک نفر همان قابلمه را می برد و برایمان نهار می آورد. داخل قابلمه برنج بود که مقداری خورشت هم رویش ریخته بودند. کسی که غذا را تقسیم می کرد با دست خودش یک مشت می ریخت توی دستمان که سهمیه نهارمان همان یک کف دست برنج بود. ما هم کمی از نان می خوردیم و از توی دست دیگرمان کمی برنج می خوردیم. یا داخل نان را باز می کردیم و برنج را لای نان می ریختیم و می خوردیم. در سلول بغلی، لباس بادگیر یکی از بچه ها را بصورت تیکه های کوچک بریده بودند و بعنوان سفره روی آن برنج می ریختند و به بچه ها می دادند و یا روی عکس فیلم رادیولوژی که بچه های مجروح از بیمارستان آورده بودند می ریختند و به بچه ها می دادند....
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت دوازدهم
شبها برای شام به ما آبگوشت می دادند. گوشت را هم تقسیم می کردیم و از نصف نانی که از ظهر داشتیم با آن می خوردیم. چند بار که به ما گوشت دادند گوشت لقمه بزرگ و قرمز رنگ بود که می گفتند گوشت شتر است. حدود دو ماه که در این سلولها بودیم چند بار به ما بسته های کوچک خرما دادند. بعضی اوقات هم بجای شوربا یا همان آش صبحانه به ما چای می دادند که اگر نان داشتیم با چای می خوردیم و گرنه صبحانه همان چای بود. این وضعیت غذایی ما بود ولی اکثر بچهها بدلیل عدم رعایت بهداشت مناسب، دچار اسهال یا اسهال خونی می شدند.
اوایل درب سلولها را می بستند و نمی گذاشتند برای شستن دستهایمان از سلول خارج شویم. اکثر بچهها مجروح بودند و گاه دستهایشان به زخمهایشان می خورد که هنوز باز و یا عفونت داشت. عراقیها برای تحویل غذا آنقدر عجله می کردند و یلّا یلّا می گفتند و با شیلنگ به پای بچه هایی که برای گرفتن غذا می رفتند می زدند که فقط می توانستند ظرف کثیف غذا را با آب خالی بشویند و یا حتی در همان ظرف کثیف، غذا بگیرند. بدتر از همه، شبها درب سلول را می بستند و بچههایی که نیاز به توالت داشتند، نمی توانستند بروند. مرتب به همه می گفتیم تا صبح تحمل کنید ولی بعضی، نیمه شب که بچه ها خواب بودند، کنترل خود را از دست داده و ادرار می کردند. نتیجه این بود که زیر پای بقیه بچه ها خیس می شد و بوی بدی فضا را پُر می کرد.
یکی دو مورد هم داشتیم که فردی در ظرف غذا ادرار کرده بود. صبح که بچهها میخواستند صبحانه بگیرند اگر امکان داشت ظرف را با آب و صابون می شستند و گرنه فقط با آب خالی می شستند و توی همان ظرف غذا را می گرفتند. بعضی بچهها وقتی متوجه می شدند آن روز غذا نمی خوردند، ولی بقیه می خوردند. البته اگر عراقیها می فهمیدند بخاطر اینکه از ما بهانه یا ایرادی گرفته باشند حتماً همه را بخصوص کسی که این کار را کرده بود، کتک می زدند و اذیت می کردند.
در داخل راهرو ۱۰ سلول یا اتاق وجود داشت. ما بچههای دزفول در سلول اول بودیم و بقیه سلول ها در سمت راست ما بود. در سمت چپ، فضایی بود که چند سرویس بهداشتی و حمام و روشویی قرار داشت. در هر سلول حدود چهل اسیر بود که جمع ما تقریباً چهار صد نفر می شد. البته عراقیها بخاطر پیروزی خود و شکست ایران در این عملیات، خیلی خوشحال و آمار اسرای ایرانی را هم چهل هزار نفر اعلام کرده بودند. شاید به همین دلیل در این دو ماه که ما در آنجا بودیم خبری از صلیب سرخ نبود. تعدادی از مجروحین در بیمارستان و یا درمانگاهها توسط عراقیها باند پیچی و به اصطلاح درمان شده بودند.
اکثر بچههای مجروح در راهرو و تعدادی از ناحیه پا مجروح بودند که تا بالای زانوهایشان در گچ بود. فصل زمستان بود ولی بدلیل کثرت جمعیت اسرا و نبود هواکش و دریچه به بیرون، داخل سلول ها خیلی گرم بود و زخمهای بچه ها هم عفونت کرده بود. آنهایی که پاهایشان در گچ بود چند جای گچ پایشان را باز کرده بودیم تا کمتر اذیت بشوند و بدلیل عفونت از قسمت باز شده گچ مرتب، کِرم بود که بیرون می زد و ما بایستی به مجروحین کمک می کردیم و کِرمها را خارج می کردیم. ولی بوی تعفن آنقدر زیاد بود که کسی نزدیک آنها نمی شد تا به آنها کمک کند و اکثر بچه هایی که به آنها کمک می کردند و بخصوص خود مجروحین از این بوی بد، مریض و بی حال شده بودند.
تمام راهرو و اتاقهای آخری آنقدر بوی بد می داد که اصلاً قابل تحمل نبود. خونابه زیر پوست مجروحین جمع می شد که بایستی مرتب آنها را تمیز می کردیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم وبا پاره کردن جیب شلوار و یا آستین لباس و یا لباس اضافی بچه ها این کار را می کردیم. به عراقیها هم که می گفتیم آنها مقدار کمی پنبه و باند و پارچه می دادند. ما که مجبور بودیم و به این وضع بد عادت کرده بودیم ولی عراقیها وقتی داخل سلول می آمدند اذیت می کردند و به همین خاطر ما به بچه ها رسیدگی بیشتری می کردیم.
زندانی که ما داخل آن بودیم معروف به زندان الرشید و در مرکز شهر بغداد واقع بود. مساحت سلولها حدود دوازده متر بود و در هر یک چهل اسیر ایرانی از شهرهای مختلف از جمله همدان، یزد، مشهد، شمال بود. سلول ما خیلی تنگ و آنقدر فشرده نشسته بودیم که نمی شد تکان بخوریم. حتی وقتی بلند می شدیم دوباره به سختی جایمان می شد. روزهای اول از نشستن یکجا پاهامون بی حس می شد و نمیتوانستیم آنها را دراز کنیم. کمکم عادت کردیم که از صبح تا شب یکجا بنشینیم. به مرور و با احتیاط با بقیه اسرا ارتباط برقرار کرده و با همدیگر دوست شدیم. با هم درباره موضوعاتی مانند بچه کجایی و چند سالته حرف می زدیم و آمار و اطلاعات خانواده هایمان را رد و بدل می کردیم.
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت سیزدهم
دو ماهی در این سلولها بودیم و از بس زمان، دیر می گذشت، حرفهایمان تکراری می شد. دیگر می دانستیم فلانی بچه کجاست و تعداد اعضای خانواده اش چند نفرند و... چون از شدت بیکاری، همه چیز را برای همدیگر تعریف می کردیم تا وقت بگذرد. بعضی اوقات بچه ها برای آزادی، برنامه ختم صلوات می گذاشتند. بندهای لباس بادگیر و یا نخ و طناب باریک را گره های متعدد می زدیم و به صورت تسبیح در می آوردیم و با آنها ختم صلوات برگزار می کردیم. بعضی روزها که از خواب بیدار می شدیم یکی می گفت من دیشب خواب دیدم که تا فلان زمان خبر خوشی به ما می رسد. ما هم بخاطر روحیه بچه ها مراسم دعا و توکل و ختم صلوات راه می انداختیم. اما وقتی شب می شد موقع خواب نمی دانستیم باید چه کنیم. هر کس پیشنهادی می داد. یک شب گفتند همه ایستاده بخوابیم و سرهایمان را روی شانه همدیگر بگذاریم. اینکار را کردیم ولی یک نفر که خواب می رفت و به سمت زمین ولو می شد، تعادل از بین می رفت و بقیه از خواب می پریدند. نشسته که بودیم وقتی خوابمان می گرفت یا سرمان به دیوار می خورد یا به نفر کناری که او هم اگر خواب بود بیدار و خلاصه داد و بیداد و سر و صدا بلند می شد. برخی از شبها تصمیم می گرفتیم که عده ای دو ساعت بنشینند و به دیوار تکیه بدهند و بقیه بخوابند و بعد از دو ساعت با هم جابجا شوند. اینجوری هم جا کم می آوردیم. یک شب تصمیم گرفتیم بصورت قالبی بخوابیم: یک نفر روی پهلو می خوابید و سرش روی پای نفری بود که برعکس خوابیده بود. این نحو خوابیدن ما را به شکل قالب در می آورد و کمترین جا را اشغال می کردیم. تا صبح نمی توانستیم تکان بخوریم ولی حداقل پاهایمان کشیده بود. باز هم مشکلاتی داشتیم. بچه هایی که مجروح بودند به زخمهایشان فشار می آمد و دوباره خون تازه از زخمهایشان بیرون می زد و این باعث عفونت جدید می شد ولی آنها درد را تحمل می کردند و چیزی نمی گفتند. روی زخمهای بچه ها باند پیچی بود. باندها را وقتی کثیف و عفونی و خونی می شد، از روی زخمها باز می کردیم و از وسط نصف می کردیم. یک نصف را روی زخم می بستیم و نصف دیگر را می شستیم و روی درب حمام آویزان می کردیم تا خشک شود و بعد با باندهای کثیف عوض می کردیم. روی در حمام پُر می شد از باندهای شسته شده. یکی از بچه ها از ناحیه پشت زخمی شده بود. شبها که می خوابیدیم، سر زخمهایش باز می شد. بعضی از روزها عراقیها او را برای درمان بیرون می بردند و می گفتند انزل. یعنی لباست را پایین بکش. او هم مثل حالت آمپول زدن شلوارش را پایین می آورد ولی عراقیها برای اذیت کردن و مسخره کردن دوباره می گفتند انزل. او هم که خجالت می کشید کمی شلوارش را پایین تر می آورد ولی عراقیها که قصد اذیت داشتند، دوباره حرف خود را تکرار می کردند. پس از مدتی اذیت، الکی زخمش را پانسمان می کردند ولی شب که می شد دوباره همان آش بود و همان کاسه. بخاطر همین کارهای عراقیها، این مجروح دیگر برای درمان بیرون نمی رفت و به همان شستن باندها راضی می شد.
بعضی اوقات که بچه ها خسته می شدند و ناراحت بودند با برخی کارها مخالفت می کردند. مثلاً شبی یکی از بچه ها با لجبازی گفت من به صورت قالبی نمی خوابم و می خواهم رو به بالا بخوابم و دوست ندارم که کسی بهم بگه چطوری بخوابم. ولی خواسته اش شدنی نبود. بعد از کلی کلنجار رفتن و حرف زدن بالاخره طرف را راضی می کردیم. می گفتیم درسته دوری از خانواده، گرسنگی، تشنگی، غریبی و اسارت و مجروحیت سخت است، اما باید بخاطر خدا تحمل کنیم و هدفی را که برایش آمده ایم فراموش نکنیم. مشکل دوم این بود که وقتی که بصورت قالبی می خوابیدیم اصلاً نمی توانستیم تکان بخوریم به همین علت کسانی که مجروح بودند و درد داشتند و یا بعضی ها که بد خواب بودند، وقتی تکان می خوردند، چون جا کم بود و همه به هم چسبیده بودیم، بقیه را هم بیدار می کردند و بعضی که طاقتشان کم بود اعتراض می کردند و باعث ناراحتی خود و بقیه می شدند. حدود دو ماه که در سلولها بودیم عراقیها در روز خیلی به ما کار نداشتند و فقط ساعت ده شب ما را برای گرفتن آمار بیرون می بردند. از صبح تا شب زمان زیادی بود که بچه ها بی حوصله می شدند. بعضی اوقات برخی از بچه ها در فکر فرو می رفتند و چند ساعت با کسی حرف نمی زدند. سر خود را روی زانو می گذاشتند و آهسته گریه می کردند. غذا نمی خوردند، با کسی حرف نمی زدند و گاه پرخاشگری و بد اخلاقی می کردند. این رفتارها روحیه بقیه دوستان را هم خراب می کرد.
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri
💠 خاطرات آزاده سرافراز حاج عظیم پویا - از عملیات کربلای ۴ تا دوران اسارت
🔹 قسمت چهاردهم
زمانی که یکی از بچهها در فکر فرو می رفت یا چنین حالتی پیدا می کرد با اشاره به حاج هادی کیانی میگفتیم، به نحوی که خود طرف متوجه نشود. هادی کیانی هم یا خودش زود دست بکار می شد، یا به من و برخی دیگر از بچهها که می توانستند این کار را انجام دهند میسپرد که با طرف حرف بزنیم. وقتی با او حرف میزدیم اول میگفت ولم کنید با من کار نداشته باشید و ما با اینکه خودمان اسیر بودیم و این مشکلات را نیز داشتیم بایستی طاقت میآوردیم و شاید چندین بار با این واکنش روبرو میشدیم ولی دوباره سعی و تلاش میکردیم که او را آرام کنیم.
بعضی اوقات کار سختی بود که حرفهایی را بشنوی که درد دل خودت هم باشد. رفیق ما درد دل می کرد و میگفت الان خانواده من خبر ندارند که شهید شده ام و یا زنده و اسیر شده ام. الان آنها چه میکنند و چه حالی دارند و ممکن است خدای نکرده بلایی سر پدرم یا مادرم بیاید و هزار تا فکر دیگر در سرم هست که فکر مرا مشغول کرده است. البته آنهایی که متأهل بودند این مشکل برایشان بیشتر بود که الان زن و بچه من در چه حالی هستند و یا چه کسی از آنها نگهداری میکند و فکر و خیال های دیگر، فشار روحی زیادی به آنها وارد میشد. سرانجام و عاقبت ما معلوم نبود و شاید تازه در اول راه بودیم. به خاطر همین میبایست مواظب همدیگر و بقیه دوستان و سنگ صبور همدیگر باشیم.
یک روز ظهر بعد از نهار درب راهرو اصلی باز شد و عراقیها داخل سلول آمدند و ما را با کتک به سمت فضای حمام و سرویس بهداشتی بردند و بعد با زدن کابل و شیلنگ ما را با فشار به سمت گوشهای هل دادند و بعد با زدن نفرات اولی و عقب نشینی آنها، به نفرات آخری فشار وارد میکردند و این فشار بیشتر و بیشتر میشد. من تقریباً نفر آخر بودم و داشتم خفه می شدم و اصلاً نمیتوانستم نفس بکشم. دیگر طاقت نداشتم و داشتم کم میآوردم که برای نجات جان خودم در یک لحظه نشستم و از زیر دست و پای بچه ها بیرون آمدم. وقتی بلند شدم متوجه شدم که جلوی بچه ها یعنی صف اول است. وقتی نگهبان عراقی مرا دید که نفر اول شدم جلو آمد و یقه ام را گرفت.
فکر میکرد که من آمده ام برای بقیه سینه سپر کنم. به من گفت چه کسی روی دیوار شعار نوشته یالّا حرف بزن. من واقعاً اطلاع نداشتم. دوباره گفت هان "شوت گول" یعنی "چی میگی" من سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. بعد زد زیر چانهام و سرم را بالا آورد و به نگهبان دیگر گفت "سید جمال، هذا حلووة" یعنی "این شیرینه یا قشنگه". تا من آمدم به آن نگهبان نگاه کنم، عراقی که هیکل پُری داشت با دو دست محکم به در گوشم زد و با کف دو دستش داخل گوش هایم هوا داد. در یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و سرم به شدت درد گرفت. بعد عراقی مرا به سمت نگهبان بعدی پرت کرد و با چوب و شیلنگ شروع به زدن کردند.
هیچ صدایی نمی شنیدم و فقط حرکات عراقیها را می دیدم که دارند حرف می زنند و مرا میزنند. من هم تلوتلو خوران رفتم تا داخل سلول افتادم و بعد بقیه بچهها هم به همین ترتیب تا همه داخل سلول آمدند. از شدت درد با دستهایم سرم را محکم گرفته بودم و تقریباً صدایی نمی شنیدم. بعد از چند دقیقه هادی کیانی آمد کنارم نشست و پرسید هان چی شده؟ گفتم نمیدانم. ولی سمت چپ صورتم از درد بی حس شده بود و بعد با ناراحتی به من گفت این چه کاری بود که کردی؟ چرا جلو آمدی؟ این کارها یعنی چه؟ من هم جریان را برایش تعریف کردم و متوجه شد که عمداً اینکار را نکردم.
به هر حال با آن سیلی که خورده بودم، پرده گوش چپم، پاره شده بود و تا مدتها درد میکرد. من هم بدون هیچ دارو و درمانی درد را تحمل میکردم. بعد متوجه شدم که دستها و پاهایم از خوردن چوب و شلینگ سیاه و کبود شده است که من موقع کتک خوردن، از شدت سردرد و گوش درد و سیلی که خورده بودم، متوجه نشده بودم. البته شعار نویسی بهانه ساختگی خود عراقیها بود که ظاهراً پیش تر، با سوزن ته گرد، بر روی دیوار، بصورت خیلی ریز نوشته بودند: "درود بر خمینی"
▪️ ادامه دارد........
#روزهای_جنگ
@seyednaseri