#تجربه_سفر_کربلا_با_خودرو_شخصی
قسمت 9⃣
#رسیدن_به_خانه_پدری
برخلاف تصور خیلیها مسیریاب نشان در عراق عجیب کارش را خوب انجام میدهد. با وجود همه فراز و نشیبهایی که کیفیت جادهها در عراق داشت به موقع و طبق پیشبینی نشان می رسیم نجف. مقصد نهایی خانهپدریمان است. حرم مولا...
تصور اینکه بعد از خستگی راه می رسی و خودت را می اندازی در آغوش پدر و پدرت با بوسه و نوازش آرامت میکند و گرد خستگی راه را از تنت بر می چیند عجیب حالم را خوش میکند.
هرچند من خیلی خستگی حس نمیکنم که این بر می گردد به طبع و ساختار بدنیام .خیلی ها که مرا از نزدیک می شناسند این را می گویند. اما این که توانستهام نذرم را ادا کنم و دست سیدمحمدحسین را قبل از یک سالگی برسانم به ضریح مولا خودش شور دیگری در رگم می دواند...
یک چشمم به مسیریاب است و چشم دیگرم به خیابان تا حرم حدود ۲ کیلومتر مانده. این محلهها را خوب بلدم و این حاصل سفرهایی است که دانشآموز با خودم می بردم و دائم دنبالشان بودم که پیداشان کنم. کمتر به نشان توجه می کردم، چون همان راهی را پیشنهاد داده بود که توی ذهن خودم بود. از مجسر ثورة العشرین بروی به سمت سوق الکبیر. منطقی به نظر می رسید اما حساب اینجایش را نکرده بودیم. نه من و نه مسیریاب.
خیابان های منتهی به حرم مسدود است و سیطریه ها اجازه تردد را به ماشینهای بدون مجوز نمیدهند.
دردسر بزرگی شد. حالا چطور با کلی وسایل برویم سمت هتل آن هم نزدیک حرم.
دور میزنم و تک تک سیطریه ها را امتحان می کنم شاید یکی دلش به رحم بیاید یا حواسش نباشد و رد شویم.
اما نه، این هم کارساز نبود. ساعت از ۱ گذشته بود که یک دفعه یاد بحر نجف می افتم. ماجرا بر می گردد به حدود ۱۳ سال پیش یا بیشتر. آن وقتی که برای پیاده روی نیمه شعبان می رفتیم کربلا، با حاجآقای پناهیان و حاج میثم مطیعی که البته آن وقتها مثل امروز خیلی معروف نبود.
یادم افتاد سالی که اسکانمان در خباطه و کنار ستاد بازسازی امروز بود محمدجواد نیکروش که بعدها شد رئیس سازمان بسیج دانشجویی -مسؤول اتوبوسمان را می گویم- تدبیری کرد و اتوبوس را برد بحر نجف .
خیلی مسیر نزدیکی بود ولی پلههای زیادی داشت.
حدس می زدم که باید آسانسور (مصعد) یا حداقل پله برقی (سلم الکهربائی) نصب شده باشد در این سالها.
انداختم توی شارع المدینه و تا انتها رفتم و سرازیر شدم به سمت بحر نجف.
چقدر تغییر کرده بود .
اگر چشم بسته را می بردند و میگذاشتند آنجا محال بود میشناختم.
ورودی باب الحسن(ع) چه شکوهی داده بود به آنجا.
کلی هتل و ساختمان دیگر هم بود.
از یکی پرسیدم اینجا می شود با ساک وارد شد!؟
گفت اره از پله برقی برو...
چشمانم برق زد، مشکل حل ده بود. آنطوری که یادم بود پله ها منتهی می شد به صحن حضرت فاطمه (س) که البته آن سالها هنوز حتی خبری از شروع ساختش نبود ولی الآن تقریبا دیگر کارش تمام شده است.
ماشین را یم الباب (مقابل در ورود) پارک کردم و پیاده شدیم.
هرکس یک ساک یا چمدان برداشت تا برویم داخل. یکی از دستفروشان آنجا که آدم باصفایی بنظر می رسید صدایم زد که اینجا نایست. فردا صبح برایت دردسر می شود. پرسیدم چرا!؟ گفت اینجا محل توقف خودرو پلیس است و ساعت ۸ صبح که بیایند حتما مشکل ساز می شود.
نگاهی به بچه ها و نگاهی به ماشین انداختم. گفتم: ممنون. بچهها را برسانم بر می گردم.
در را قفل کردم و محمدحسین که حالا دیگر بیدار شده بود و البته سرحال از مادرش گرفتم و وارد سالن تفتیش حرم شدیم.
۵۰ قدمی جلو رفتیم و رسیدیم به پله های برقی که البته پله نبودند و بیشتر صفحه متحرک بود.
سه پله پشت سر هم را سوار شدیم تا حدود ۱۰۰ متر ارتفاع را بالا برویم. پلهها تمام شد. برنامه ریزی ام درست بود. حالا دیگر ورودی صحن حضرت فاطمه (س) بودیم نزدیک ترین نقطه و راحتترین مسیر به حرم.
از حفاظت دم در آدرس هتل را پرسیدم با دست اشاره کرد و توضیحداد. بهتر از این نمی شد. چند قدم فقط مانده بود.
جلو رفتیم و رسیدیم بهورودی هتل. ابویاسر گل کاشته بود.
از سهمیه سالانه خودش استفاده کرده بود و نزدیکترین هتل به حرم را با بهترین قیمت برایمان هماهنگ کرده بود. ورودی حرم و ورودی هتل کمتر از ۱۰-۲۰ قدمفاصله داشت.
اتاقها را تحویل گرفتیم و وسایل را گذاشتیم. خانوادهها که مستقر شدند باید می رفتم سراغ ماشین. به سعید پیشنهاد دادم. از همراهیام استقبال کرد.
رفتیم به طرف بحر نجف و محل پارک ماشین. بین راه از خاطرات سفرهای اولمان به عراق و نجف می گفتیم . از آن سالها همراه هم بودیم و خیلی از خاطرات معنویمان مشترک بود.
Amir Kermanshahi - Berim Najaf (128).mp3
8.1M
بریم نجف...
موقع خوندن این دو پست آخر #رسیدن_به_خانه_پدری این مداحی رو هم گوش بدید...
اگه هم خوندید یه بار دیگه امتحان کنید
کانال #سید_سراج_الدین_جزائری
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046