eitaa logo
🇵🇸سید تراب | آموزش تولیدمحتوا🇵🇸
4.9هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
317 ویدیو
92 فایل
اینجا بهت آموزش میدم تا باموبایلی که تو دستته«کسب درآمد»کنی😍💰 ✅ کلیپ سازی وتدوین/طراحی پوستر/عکاسی وفیلمبرداری/ویرایش وساخت انواع عکس 👤ادمین: @admin_seyyedtorab 💌 رضایت کاربران: @S_T_rezayat ❓پرسش وپاسخ: @S_T_porsesh 🌐سایت: www.seyyed-torab.com
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی‌ها می‌گویند (۳).mp3
13.45M
🍃 بعضی‌ها میگن اماممون که نیست🤦‍♀ حضور با ظهور چه فرقی داره؟! 💚لطفا وقت ارزشمندتون رو صرف گوش کردن به این پادکست مهم کنید 👌حداقلش ۲ دقیقه اولش رو گوش کن... ❤️انتشار این فایل صوتی صدقه جاریه است ••••••••••••••••••••••••••• 👋عضو شوید @Seyyed_Torab 🌱
🍃 سلام🙋‍♂ همونطور که دیگه میدونین شنبه‌ها مخصوص 😃 و اما موضوع چالش فردا👇 🌱
🍃 خاطرات ، یا خودتون رو بصورت متن، وویس یا ویدیو برام‌ارسال کنین که فردا بفرستم داخل کانال و کلی صفا کنیم 😍 ارسال خاطره به: @SMRTorab 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوست خوبم🌺 صبح شنبت بخیر🥰 «انسان، با نیّت خوب و اخلاق خوب، به تمام آنچه در جستجوى آن است، از زندگى خوش و امنیت محیط و روزى زیاد، دست مى‌یابد.» 📜امام علی علیه السلام غررالحکم، ح ۱۰۱۴۱ @Seyyed_Torab 💬 آدم از زندگی‌دنیاییش مگه چی‌میخواد؟ زندگی خوش؟ امنیت؟ روزی زیاد؟ همه اینها که هممون دنبالشیم با: و به دست میاد😍
همتون منتظر نشستین دیگران رو بشنوین و بخونین؟😂 🙃ازین خبرا نیست، باید خودت شروع کنی. بسم الله... یه خاطره قشنگت رو همین الان واسم‌بفرست: @SMRTorab (هرطور راحتی بفرست، یا متن یا وویس یا ویدیو)
625.7K
خانم خادم از سال ۸۱ کلاسشون گفتن برامون😅🐁 واقعا کنترل کردن احساسات و هیجانات بی اندازه مهمه و میتونه از یه بحران بزرگ جلوگیری کنه👌 •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
آقا سلام علیکم.... آقا چشت روز بد نبینه.... ما قرار شد با رفیقمون بریم کوهنوردی ، کوهشم جوری بود که باید یه مسافت جاده ای رو طی میکردیم تا برسیم پای کوه.... خلاصه ما دونفر درحال پیاده روی بودیم تا به پایه کوه برسیم... رفیقمونم پایه هرکاری بود... ما یه مسابقه عاروق زنی گذاشتیم🤮🤢😁 دوتاییمونم مهارت داریم توی این کار ؛ درحدی که گوش هارو باید گرفت از صدای مهیبش...😄 خلاصه آقای ما که شما باشی شروع به مسابقه کردیم؛جاده هم خللللللوت... هیچ ماشین ،موتور،....رد نمیشد سکوتی همه جارو گرفته بود... ما دیگه شدت مسابقه رو بردیم بالا.....😆 یه ۱۰_۲۰دقیقه ای که رد شد دریغ از یه نگاه به پشت سرمون.... (فاصله هر عاروق هم ۲ الی۳دقیقه بود) حاجی ما عارقمون اومد اونم چه عااااروقی... وقتی که زدم رفیقم گفت ناز نفست...😀 همین که زدم؛ یه خانومی با دوچرخه، دقیق از کنارمون رد شد🤦 جلوی خندشو نمیتونست بگیره... اونجا من حاضر بودم نوشابه رو با آفتابه بخورم اینطور آبروم نره... حاجی رفیقمون یکم مارو آروم کرد...😅 کار اینجا تموم نمیشد... رسیدیم پای کوه دیدیم یه گروه بزرگ کوهنوردی دارن به ما نگاه میکنن و می‌خندن... حاجی این خانومه با دوچرخه هم باهاشون بود... اون روز ما بالا هم رفتیم اینارو میدیدم... اونا مارو میدیدن میخندیدن... خجالت از آب شدن گذشته بود باید اونجا اتم میشدم... سرتونو درد نیارم اون روز به جای اینکه به ما خوش بگذره ؛ نفهمیدیم چطور گذشت... •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
عصر یه روز پاییزی توی دفتر کارم نشسته بودم.من کارمند یه اداره مرکزی دولتی بودم و کارمون ایجاب می کرد گاهی تا پاسی از شب هم پاسخگوی مردم می بودیم. ساعت ۲۱ بود که تلفن رومیزی اداره زنگ خورد.گوشی تلفن رو برداشتم و گفتم: سلام بفرمایید. یک خانم نسبتا مسن با صدای لرزان و عصبانی پشت خط بود.... تا صدای منو شنید ، انگار که یه ویدئو رو استارت زده باشی شروع کرد..«پسرجان! بیا دست زنتو بگیر ببر خونه، من حوصله این کارهای تورو ندارم.چند بار باید تن من از دست کارهای توبلرزه... مگه تو وجدان نداری؟ مگه دین نداری؟ چرا اینقدر نانجیب و نمک به حرومی؟آخه این دختر چه بدی بهت کرده؟ فردا جواب هستی رو چی میدی؟»... من گیج و مبهوت داشتم گوش میدادم و واقعا جا خورده بودم.خواستم حرفی بزنم که اون خانم ادامه داد:«خفه شو حرف نزن! فکر کردی بری خونه من گیرت نمیندازم؟اگه بخای من و زنتو دور بزنی خودم خفه ات می کنن ....». سرم گیج میرفت و متوجه حرفهای اون خانم نمیشدم. وسط صحبت هاش بود که داد زدم: خاااااانم! شما با کی کار دارین؟فکر کنم اشتباه گرفتین!. با عصبانیت جواب داد:«اشتباه گرفتم آره؟شهرام! به خدا اگه این کارهاتو ادامه بدی به اسفندیار میگم پوستتو قلفتی بکنه جاش پوست تخمه جا کنه». من که یقین پیدا کرده بودم اشتباه شده با خنده به خانم گفتم:مادر!اشتباه گرفتی من شهرام نیستم. اون خانم با عصبانیت بیشتر گفت: مادر؟ من اگه مادر تو بودم دخترمو اینقدر کتک نمیزدی.اینقدر روبروی من فحاشی نمی کردی.ای پرروی بی خاصیت! اون خانم خیلی داغ کرده بود و داشت خیلی تند میرفت.گویا شهرام دامادش بود که دست بزن داشت و آدم خلافکاری بود.زنگ زده به خونه شهرام که باهاش اتمام حجت کنه که شهرام دست از کارهاش برداره.... به خانم گفتم: خانم محترم.من شهرام نیستم.شما اشتباه گرفتی.اینجا یک اداره دولتیه.ادرسمون هم معلومه خیابان..... الو...خانم! خانمه یه سکوت سنگین کوتاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت:شهرام دروغگو! صداتو عوض کردی فکر میکنی نشناختمت؟ آخه کدوم اداره دولتی این وقت شب بازه؟؟؟؟؟ دروغگوی... حالا من خنده م گرفته بود و حق میدادم به اون خانم.آخه کدوم اداره دولتی اون وقت شب باز بود؟؟؟؟ •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره خودتو بفرست به : @SMRTorab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمغازم از بیرون یه قفل میخورد یه بار کلیدامو داخل مغازه جاگذاشته بودم و از پشت هم قفل رو زده بودم و رفته بودم خونه🤦‍♂ فرداش که اومدم تازه دوزاریم افتاد که چه سوتی دادم😟 دیگه با هزار بدبختی و دردسر قفل رو اره کردم و وارد مغازه شدم و ازون به بعد یاد گرفتم وقتی قفل رو باز کردم همون لحظه ببندمش و بصورت باز برش ندارم که وقتی میخوام درو قفل بزنم مجبور بشم کلید بندازم بهش و بازش کنم تا دیگه کلیدم رو جا نزارم😉 •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
سلام از حدود ۱۰سالگی وقتی توی کانال های تلویزیون حرم آقا امام رضا رو میدیدم دلم میگرفت یه حس خیلی عجیبی بود توی کودکیم همیشه آرزو داشتم خادم اقا بشم و همیشه این ارزو رو هم محال میدونستم این ارزو و رویا با من بود تا من ۱۵-۱۶سالم شد یه نوجوون دهه هشتادی اما با همون حس غریب و ارزوی خادمی میرفتم مسجد محلمون اونجا بسیجی بودم با یه خانم خیلی مهربون اشنا شدم اما هیچوقت فکرشو نمیکردم این خانم روزی چراغ راه من برای رسیدنم به ارزوم باشه روز قدس بود من گفتم بده برای روزقدس یه کلیپ بسازم از اون کلیپهایی که چندتا عکس بودو نماهنگی😊کلیپ رو ساختم فرستادم گروه بسیجمون کارم شروع شد هر مناسبتی کلیپ درست میکردم اون خانم مهربونم وقتی میدید من چه شوقی دارم من رو به بخش رسانه خادمیاران مشهد معرفی کرده اما هنوز چیزی به من نگفته بود کارهامو انجام داد بعد به من این رو گفت الان من ۱۸سالمه خادم امام رضا توی بخش رسانه که کارهام توی تلگرام اینستا و بخش رسانه ایران منتشر میشه و ان شاءالله تا دوسه سال دیگه لباس خادمیاری میگیرم به لطف آقا میرم کشیک حرم ❤️ •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
َسلام زمان بچگیمون هرسال عید با خانواده میرفتیم مشهد وهمیشه یه مسافرخونه که خیلی نزدیک حرم بود اتاق میگرفتیم ومسیرش تا حرم ۷و۸ دقیقه بود یه سال که رفته بودیم زیارت، یکی از خواهرام که خیلی شیطون بلاست وهمیشه حسرت گم شدن تو حرم امام رضا رو داشت که بره داخل گمشدگان حرم وباعروسکهای اونجا بازی کنه وکلی ازش پذیرایی کنن پیشنهاد دادبا دوستش بریم بگیم ماهم گم شدیم تا کلی صفا کنیم اونجا😄 خلاصه ما سه نفر یعنی من وخواهرم ودوستش قرار شد بریم بگیم گم شدیم وبعدش یه مدت که گذشت داداشم بیاد ومثلا پیدامون کنه ... ما سه تا بچه رفتیم قسمت گمشدگان حرم ومنتظر بودیم بهمون عروسک بدن وکلی پذیرایی بشیم اما برعکس بچه های دیگه بی قرار پدرومادرمون نبودیم وگریه نمیکردیم که با عروسک وخوراکی سرمون رو گرم کنن و آروم بشیم وهمین طوری آروم تماشاشون میکردیم کسی هم کاریمون نداشت.. از یه جایی دیگه کم کم حوصلمون سر رفت وزمان خیلی طولانی شده بود ودوست خواهرم بی طاقت شده بود که نکنه داداشم وداداشش فراموش کردن بیان دنبالمون ، بهونه گیریاش شروع شد ونقشه ها رو بهم ریخت ، آخرشم لُ مون داد وگریه اُفتاد واعتراف کرد به خدامهای خانمی که اونجا بودن، که ما الکی گفتیم گم شدیم توروخدا مارو بزارید بریم خونمون😅 همون موقع برادرامون هم هردو سر رسیدن که یعنی مارو پیدا کردن ولی دیر شده بود من وخواهرم نمیدونستیم چطوری قضیه رو سرو تهش رو بهم بیاریم واز اونجا بیاییم بیرون وبعدش حساب دوست عزیز رو برسیم .... ولی خاطره قشنگی شد برای تک تکمون وسالهای بعد که میرفتیم زیارت حضرت رضا علیه السلام با کلی شوق وذوق به محل گمشدگان میرفتیم وخاطره بازی میکردیم بدون ِ دوست خواهرم که دیگه هیچ وقت ندیدیمش. •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
یه روز که رفته بودم بازار چشمم افتاد به پسربچه ای که ترازو جلوش بود برای وزن کردن (اینطوری کاسبی میکرد) دلم براش سوخت🥺، گفتم برم مشتریش بشم و دشتی بهش بدم با یک ذوقی (که بخاطر حس کمک کردن به اون پسرک بود) رفتم جلو و گفتم: گل‌پسر کیلویی چند؟!😅 پسرک ماتش برده بود... هم خنده‌اش گرفته بود و هم حیرون شده بود از سوالم! یهو به خودم اومدم که عههه... کیلویی که حساب نمیشه، بلکه نفری هست😊 چقد خوبه یه وقتایی بیرون میریم از اونایی که بساطی پهن کردن و کسب و کار کوچیکی دارن، هر چند شده یه خرید کوچولو بکنیم سعی کنیم هوای همدیگه رو داشته باشیم. اینطور کمک کردنها مزه شیرینی داره💚 •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
چند سال پیش بود... با بروبچه های دارالقرآن که تعدادی‌شون حافظ و کم بینا و نابینا بودن، رفتیم سفر زیارتی مشهد🥰 مسئولیت یکی از بچه های تقریبا نابینا که اسمشون فاطمه بود، به من سپرده شد. منم که ماشاءالله حرم‌گردی‌م عالیه هر وقت میرم حرم، حسابی توی صحن و سرای حضرت چرخ میزنم و میگردم... خلاصه توی قصر امام رضا صفااا میکنم❤️ اما فاطمه خسته شده بود، دیدم داره اذیت میشه، توی شوخی و جدی طوری که فاطمه هم بشنوه گفتم: یا امام رضا قربون دستت یه وسیله ای برسون این فاطمه رو سوار کنه، خسته شده نمیتونه دیگه پایین پله برقی بودیم که این مناجات‌ رو با آقا گفتم😉 وقتی رسیدیم بالای پله برقی، یک خادم با ویلچر وایساده بود همینطور که بهش نزدیک میشدیم، توی دلم میگفتم کاش این خادم بیاد جلو و فاطمه رو سوار کنه دقیقا وقتی رسیدیم بالا، اومد طرف ما و درخواست کرد که بهمون کمک کنه😍😍😍 وقتی دیدیم امام رضا اینطوری شش دونگ حواسش به زائراش هست گفتیم مخلصتیم آقااا... پس از تبرکی هاتم بهمون بده دیگه😀 طولانی میشه خلاصه ش کنم قربون مهربونیش💔 اونم بهمون داد🥹 دو تا کیک رضوی بزرگ حقیقتا که زائر امام، جلوی چشم امام حاضره و امام همه حال و احوالشو میبینه و مراقبشه🥺 •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
سلام خاطره من این بود که من توی یه اداره رفتم و زنگ به داداشم زدم که بیا ماشین رو ببر تعمیرگاه یکم مشکل داشت درستش کنه مونده بودم سوئیچ رو کجا بزارم که من نیستم بیاد برداره یهو به ذهنم رسید که در باک ماشین باز کردم سوئیچ رو اونجا گذاشتم و درشو بستم و زنگ داداشم زدم که بیا ماشینو ببر سوئیچ رو هم گذاشتم فلان جا بد یهو یادم افتاد عه حالا چطور درشو باز کنه سوئیچ رو برداره که داداشم کلی مسخرم کرد و خلاصه که شما ازین فکرا به کلتون نزنه 🤣🤣🤣 •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
یه بار یکی زنگ زد خونه مون گفت: بانک ملت گفتم: نه اشتباه گرفتین گفت: عهه... اشتباه گرفتم؟ اومدم بگم... نه ببخشید من گوشی رو اشتباه برداشتم😄 که دیگه اجل مهلت نداد😉 و قطع کرد تلفن رو •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
حدود دو سال نیروی پاره وقت بسیج دانش آموزی بودم کار کردن برای شهدای دانش آموز و کنارشون یه صفای خیلی خاصی داره💚 شاید بخاطر سن و سال کمه شهدای دانش آموز باشه... مدتی میشد که دیگه از اونجا اومده بودم بیرون و گرفتار روزمرگی های زندگی شده بودم یه عصری دلم خیلی هوایی شد، برای وقتایی که یادواره شهدا داشتیم و چقدر بدو بدو میکردیم و مثلا خدمتگذاری شهدا رو😔 (آخه وقتی لذت نشستن سر سفره شهدا رو چشیده باشی، دور شدن ازشون برات دلگیر و سخت میشه) کم لطفی از خودم بود، اما گله‌مند از شهدا شدم که چرا فراموش کردین؟! چرا دیگه یادی نمیکنید و کاری به عهده‌م نمیذارین؟!🥺 شاید یک ساعت نشد... گوشیم زنگ زد، یکی از دوستای قدیمی بسیجی بود. بهم گفت: یک مادر شهید بیمارستان بستریه، بچه ها نوبتی شبها پیش ایشون میمونن. امشب هیچ کس پیدا نشده!!! تو میتونی امشب بری بیمارستان کنارشون باشی؟😥 باورم نمیشد.....😳 چقدر نزدیک، چقدر زنده، چقدر حاضر اونشب تا صبح کنار اون مادر که بیهوش بود و زیر دستگاه، برای من یه جور خاصی سپری شد... حضور پسر شهیدش رو اونجا باور داشتم خداکنه هیچ وقت لیاقت خدمت به شهدا ازمون گرفته نشه شهدا اونقدر خوبن که کم نمیذارن و خوب جبران میکنن.. حقیقتا زنده هستن🌹🌹🌹 •┈┈┅┅┅°•🌱•°┅┅┅┈┈• عضو کانال آموزشی شوید 👇 💚 @Seyyed_torab
🎞آموزش «ساخت پادکست تصویری با موبایل» طبق وعده‌ای که دادم وبینار ضبط شد و داخل سایت قرار گرفت🥰 لینک خرید: https://seyyed-torab.ir/product/videopodcast/ قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان جهت خرید بصورت کارت به کارت: @admin_Seyyedtorab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا