eitaa logo
کانال رسمی شهید حسین هریری
227 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
280 ویدیو
16 فایل
🌸کانال رسمی شهید حسین هریری🌸 🎋تاریخ تولد : 1368/08/03 تاریخ شهادت :1395/08/22 🌹محل شهادت : حلب - سوریه 🕊محل مزار شهید : مشهد - بهشت رضا (ع) زیر نظر همسر شهید🌹🌸 ارتباط با خادم: @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
راه شهید ، کلام شهید 🌹✨ پاسداران آگاهانه انتخاب می کنند، شجاعانه می جنگند، غریبانه زندگی می کنند، مظلومانه شهید میشوند و بیشرمانه مورد توهین قرار می گیرند. 🆔 @seyyedammar
✍شهید سلیمانی گفت: همیشه دلم می خواست كف پای مادرم را ببوسم ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم كه این جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا كردم و كف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فكر می كردم حتماً رفتنی ام كه خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. 🆔 @seyyedammar
▫️دعا کرده بود؛ نه یک بار و دو بار، زیاد و به تکرار؛ ولی خبری از اجابت نبود؛ داشت ناامید می شد؛ گلایه اش را بُرد پیش حضرت انیس النفوس؛ جواب حضرت شمس الشموس شنیدنی بود: مراقب شیطان باش! نکند راه نفوذی در تو پیدا کند! نکند ناامیدت کند که جدّم باقرالعلوم مدام می فرمود: خیلی وقتها مومن از خدا حاجتی دارد، ولی خدا اجابت او را به تاخیر می اندازد؛ چرا که صدای دعا و آواز گریه اش را دوست دارد. 📚کافی ج2 ص488. 🆔 @seyyedammar
💠امام خمینی(ره) 🍃🌸این طور نیست که حالا که ما منتظر ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) هستیم، پس دیگر بنشینیم در خانه هایمان، تسبیح را دست بگیریم و بگوییم عجل علی فرجه. عجّل، با کار شما باید تعجیل بشود، شما باید زمینه را فراهم کنید برای آمدن او و فراهم کردن اینکه مسلمین را با هم مجتمع کنید، همه با هم بشوید، إن‌شاءالله ظهور می کند ایشان . 📚صحیفه امام خمینی ره جلد18ص190 🆔 @seyyedammar
کانال رسمی شهید حسین هریری
﴿ #شهیدحاج‌حسین‌معزغلامی🌹 ﴾
﷽. . 📚 از زبان 🌱 دفعه های آخری که می خواست بره می گفت گریه نکنید بی تابی نکنید نکنه بلند گریه کنید نامحرم صداتونو بشنوه!! خیلی برامون سخت بود ولی بعد از شنیدن خبر شهادتش نمیدونم چرا صبور بودیم .. دلمون آروم تر شده بود نسبت به دفعه اولی که ایشون رفته بودن سوریه هم تک پسر بودن هم فرزند آخر خانواده ... همه دوستش داشتن تو فامیل همه میدونستن ما چقدر بیش از اندازه دوست دارم ...♡❤️ 🆔 @seyyedammar
کانال رسمی شهید حسین هریری
چندقدمی ازلب جاده به سمت تپه رفتیم 🗻، بالای سرکارکه رسیدیم، دیدم تا جایی گه توانستند کارراپیش بردند؛ اما دو قسمت اصلی خنثی نشده بودوبه اصطلاح تله را زخمی کرده بودند.🙄 چندتا سیم آویزان مانده بود،تایمرازکارافتاده بود⏱؛اما تله کاملا نبض داشت💣.سیم چین ،انبردست،کاترو...داخل جیب خشابم بود.کمی فاصله گرفتم و سوئیچ را به مصطفی دادم🔑،گفتم:«بی سیم و تلفن را خاموش کن📞، بذارتوی ماشین.چندتا وسیله هم باخودت بیار». قبل از اینکه خیلی ازمن فاصله بگیرد، صداش کردم، کلید اتاق 🔑🚪و‌کمدم را به سمتش پرتاب کردم و گفتم:«بیا اینا دستت باشه». قبل از اینکه بنشینیم پای کار ، نگاه کردم،دیدم علاء خیلی نزدیک من ایستاده، لبخندی به او زدم و گفتم :«برای چی چسپیدی به من ؟ یکم برو عقب تر که چیزیت نشه».😉 بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنارمین نشستم💣. درست حدس زده بودم؛دوزمانه بودوباکوچک ترین حرکت دومی فعال می شد؛برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید. یک مرتبه دردلم چیزی شبیه قندآب شد😍. حس کردم درمرکز نور وحرارت قرارگرفتم🌠.گردو خاک که فرونشست ،سیدعلاء ازته دل فریاد می زد؛ به صورتش نگاه کردم.چشم چپش کامل ازحدقه بیرون زده بودوخون تمام صورتش را گرفته بود😣. مصطفی چندبارزمین خوردو بلندشد،موج انفجاراوراگرفته بود.... علاء دست روی چشمش گذاشت🤦‍♂؛ ولی خون از لای انگشت هایش بیرون می زد💉. مصطفی همان طور که گیج می خورد، به سختی خودش رارساند به ماشین و بی سیم رابرداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن شدن را فشار دهد.انگشت هایش می لرزید. باهرجان کندنی بود، بالاخره بی سیم را روشن کرد و‌رفت روی خط ابو حسنا:📞 __ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل📞 درفاصله آمدن جواب از بی سیم ، نفسش که انگارگره خورده بودراآزادکرد، آه کوتاهی کشیدو بعد هم باپشت دست چشم هایش را پاک کرد. باز هم کلید رافشاردادو گفت:«ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل».📞 بعد چندثانیه صدای ابوحسنا آمدکه می گفت:«خلیل جان به گوشم». مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد . آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود،قورت داد.انگارکه یک مشت خاک خورده بود، صورتش را درهم کردوگفت:«حاجی منم مصطفی،خلیل کربلاییشد».🕊🕊 ابوحسنا باتشرپرسید:«درست حرف بزن، خلیل چی شده؟😡 مصطفی باگریه گفت:«خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم».😭😭😭🕊🕊🕊🕊 💥کپی با ذکرصلوات و نام‌شهید خلیلی و آیدی کانال جایز است 🆔 @Rasoulkhalili 🆔 @seyyedammar
12.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و وقتی دلم بی هوا هوایت میکند🍃 هوای دلم باران نگاهت را میخواهد✨ فردا سالگرد عروج رفیق شهیدم رسول خلیلی هستش برا شادی روح این پرستوی خونین بال ختم صلوات گرفتم لطفا تعداد صلواتهارو‌به آیدی بنده اعلام کنید @hoseinshahid
کانال رسمی شهید حسین هریری
🍃باران نرم نرمک به تن شهر میزند و جان درختان را جلا میدهد. گوش کن! چه عاشقانه در گوش مردم این شهر میکند. میشنوی؟ پیغام آسمانیان را برایمان آورده. هر قطره اش دنیایی از حرف های ناگفته با خود دارد❣ . 🍃اولین قطره ای که روی دستم میچکد پیکی ست که خبر از آورده از اولین های هفت سال پیش. آن موقع که هیاهوی گوش زمانه را کر کرده بود، کفتار ها به گرد زوزه می‌کشیدند زمان غرش شیران بود🌹 . 🍃اولین هایی که رفتند و صدای شان آهسته در این حوالی پیچید خبر پروازشان هم آهسته به گوش بعضی ها رسید. کوچ ابوخلیل نیز آهسته رخ داد ، در ، آن زمان که صدای پای به گوش می‌رسید😔 . 🍃قطره های دیگر خبر از شقایق های دیگر می‌آورند ولی من هنوز گوش سپردم به نوای همان قطره اول. بوی پیچیده در این حوالی، بوی . . 🍃قطره میخواهد آخرین گفته هایش را هم بر دلم حک کند که میگوید: تا نباشی شهید نمی‌شوی‌. دنباله اش هم مرا بیتی مینوشاند: منزل وصل پس از رد شدن از است وصل اگر می‌طلبی روی خودت پا بگذار😓 . 🍃همه ‌معادلاتم را همین یک بیت بهم می‌ریزد کسی آهسته در گوش دلم نجوا میکند: رسول زمین...آقا رسول صدایمان را داری؟ اینجا زمین‌گیر شدیم کاری بکن، میشنوی چه میگوییم؟ از نبودت گذشته و امسال هفتمین پاییزی ست که در یادها شدی❤ . . ✍نویسنده : . 🕊به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد : ۲۰ آذر ۱۳۶۵ . 📅تاریخ شهادت : ۲۷ آبان ۱۳۹۲.حلب سوریه . 📅تاریخ انتشار : ۲۶ آبان ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : بهشت زهرا . 🆔 @seyyedammar
سالروز شهادت شهیدمهدی زین الدین ۲۷ابان ۱۳۶۳ ✍خوابی که سردار سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دیدن : هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت. می‌خواست برود. یك دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» اینجا بهم مقام سیادت دادن. 🔹از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین... شب جمعه ویاد شهدا با صلوات بر محمد وآل محمد❤️ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷💐🌻🌺🌸 @seyyedammar