اهل تفریح بود. خانوادگی رفتیم اصفهان. آب زاینده رود را تازه باز کرده بودند و طراوت خاصی به پارکهای اطراف رودخانه بخشیده بود. زیرانداز انداختیم و نشستیم. کمی آن طرف تر، تعدادی جوان آهنگهای تند و شادی گذاشته و در حال پایکوبی و حرکات موزون بودند. محسن حسابی بههمریخته بود و قرار نداشت. همگی سعی کردیم آرامش کنیم که ربطی به ما ندارد و ما کار خودمان را میکنیم.
نشد که نشد. بالاخره زنگ زد به پلیس 110 و درخواست رسیدگی به موضوع را کرد. ده دقیقه بعد، دوباره زنگ زد و گفت: «اینها امنیت روانی مردم و خانوادهها را به هم زدند و اگر اقدامی نکنید، خودم مجبور میشوم کاری کنم.»
چند دقیقه بعد ماشین پلیس آمد و آنها را پراکنده کرد. تذکری گفتند و رفتند. ماشین پلیس بعد از دقایقی، گشتی زد و رفت. پلیس که دور شد، گروه جوانها دوباره جمع شدند و همان کارهای قبل را ادامه دادند.
این بار محسن آرام نشسته بود و داشت غذایش را میخورد. همه گله کردیم که دیدی اتفاقی نیفتاد و فایدهای نداشت. با همان لبخند همیشگی گفت: «من امشب راحت میخوابم. برای خدا هم جواب دارم. بهش میگم خدایا! من نسبت به این گناه بیتفاوت نبودم، کاری که از دستم برمی اومد را انجام دادم. نباید با مردم گلاویز شد، اما باید بهشان تذکر داد. هرجایی به نحوی. اما نباید به حرمتشکنی بیتفاوت بود. بیتفاوت باشی، با اونها که گناه میکند یکی هستی.»
بریدهای از کتاب «سرمشق»؛ مشقی از زندگی جهادی شهید حججی (صفحه 133)
به کوشش موسسه شهید کاظمی
انتشارات شهید کاظمی
#شهادت
#رفیق_شهید
#شهید_محسن_حججی
#زندگی_بهسبک_شهدا
@seyyedammar
۱۰ شب از رفتن حسین گذشت. حسین با من قرار گذاشته بود که هرشب راس ساعت ۱۰ به من زنگ بزند. تمام آن روزها چشمم به ساعت و گوشم به زنگ تلفن بود تا حسینآقا زنگ بزند. حسین به قولش عمل کرد و هرشب ساعت ۱۰ به من زنگ میزد.
اما شب آخر؛ شب آخر طور دیگری بود. آن شب دلم نمیخواست صبح طلوع کند. آن شب برخلاف تمام شبهای قبل سهبار تلفنی باهم صحبت کردیم. دفعه اولی که زنگ زد، همان ۱۰ شب بود. درست راس ساعت۱۰ شب زنگ زد. تلفن آنجا طوری بود که فقط ۲۰ دقیقه میتوانستیم صحبت کنیم و بعد قطع میشد. تمام شبهای قبل ما وقت کم آوردیم و وسط صحبتمان، تلفن قطع شد. آن شب هم وقت کم آوردیم و نتوانستیم خداحافظی کنیم. نمیدانم چرا آن شب از اینکه نتوانستم خداحافظی کنم، دلم گرفت؛ مثل شبهای قبل گوشی را گوشهای گذاشتم. اما به خودم دلداری دادم که بقیه حرفها را فرداشب که زنگ زد، میگویم. با خودم قرار گذاشتم طوری حرف بزنم که تلفن بدون خداحافظی قطع نشود. در همین حال بودم که تلفنم زنگ خورد. باورم نمیشد، حسین من بود. انگار دنیا را به من داده بودند. نمیدانید چطور گوشی را جواب دادم: 《وای ببین، حسینجان منه که دوباره زنگ زده. وای چقدر خوب شد دوباره زنگ زد.》
#شهید_حسین_هریری
#شهادت
#زندگی_بهسبک_شهدا
@seyyedammar
🌸🍃معیارهای یک رزمنده مدافع حرم برای ازدواج چه بود؟
اتفاقاً یکی از شرطهایش این بود که چون رزمنده مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به عنوان مدافع حرم باقی بمانم و نمیخواهم ازدواج مانعی برای اعزام مجددم شود. در پاسخ گفتم دقیقاً من هم از همسر آیندهام این انتظار را داشتم که حداقل یکبار هم شده برای دفاع از حرم بیبی زینب (س) گامی برداشته باشد. پس چه بهتر که شما خودتان مشتاق این امر هستید. همسرم از شرط من خیلی تعجب کرد. زیرا هر کجا که رفته بود و این شرط اعزام شدن مجدد خودش را به سوریه اعلام کرده بود طرف مقابل نپذیرفته بود. حتی خود شهید به من گفت شما چرا قبول کردید؟ خیلی از دخترهای نسل امروزی در این وادیها نیستند. عجیب است که شما پذیرفتید.
#شهید_حسین_هریری
#قمر_فاطمیون
#زندگی_بهسبک_شهدا
🆔 @seyyedammar