#سهشنبههایجمکرانی
سایه ات را
از سر شیعه نگیر
ای همه دار و ندار ما بیا
#اللهمعجللولیکالفرج
#سهشنبهتونمهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_حسین_یکتا:
#قرآن دنبالتون باشه بچه ها؛
قرآن تو جیبتون باشه
دلت میگیره قرآن بخون...
دلت میشکنه قرآن بخون…
#شیطون اذیتت میکنه قرآن بخون...
ورقهاشو ورق بزن آیه
هاشو نگاه کن....
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سهشنبههای_مهدوی
سهشنبهها
چه حسوحالی داره
جمکران باشی...
#اللهمعجّللولیکالفرج
@seyyedebrahim
#کتاب 📚
#قسمت_پنجاهم 0⃣5⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
دوری سید ابراهیم کلافه ام کرده بود.😞 آمدم با شیخ محمد صحبت کردم و گفتم: «حاجی، من خیلی برات کار کردم، یه زحمت بکش، دیگه منو آزاد کن، بذار برم حما پیش سیدابراهیم.» قبول نکرد.😒
سیدابراهیم در حما جانشین تیپ بود. او زیاد از مسئولیت خوشش نمی آمد. وقتی او را برای مسئولیتی پیشنهاد می کردند، می گفت: «من دوست دارم یه تیمی داشته باشم، یه گروه بهم بدن، بزنم به دل دشمن، کارهای چریکی و عملیاتی خاص انجام بدم.» می گفت: «می خوام یه تیمی باشیم، من باشم و اسلحه م و چند تا رفیق چق چقیم، بزنیم به دل دشمن و ازشون تلفات بگیریم✌️🏻💪🏻.» او یگان ویژه ناصرین را هم به همین منظور راه انداخت.
خط ما در تدمر، خط تثبیتی بود. باید خط را نگه می داشتیم که دشمن جلوتر نیاید. در همین وضعیت، داعش هر شب حمله می کرد و از ما شهید می گرفت. آنها با استفاده از تاریکی شب، با گروهی ۱۰، ۱۵ نفره نفوذ می کردند، می آمدند جلو. با استفاده از اصل غافلگیری، چند تا نارنجک می انداختند و درگیر می شدیم. ما می زدیم، آنها می زدند. ۷، ۸ نفر ما از آنها می کشتیم، ۲، ۳ نفر از ما شهید می شدند؛ بعد هم عقب نشینی می کردند و می رفتند. البته بعضی مواقع هم شهدای ما بیشتر از کشته های آنها می شد.😔
بعد از مدت ۲۰ روز، حاج قاسم آمد منطقه و با برنامه ریزی که صورت گرفت، قرار شد یک شب عملیات گسترده در تدمر انجام شود. طی این عملیات باید یک شهرک آزاد می شد و خط را می بردیم جلوتر. به همین منظور، نیروها را از شهرهای دیگر کشاندند سمت تدمر. اینجا بود که سیدابراهیم و نیروهایش هم مأمور شدند و آمدند پیش ما😍.
سیدابراهیم که آمد، یکسره با او بودم. یک بار برای زیارت رفتیم زینبیه. همین طور که توی محله زینبیه راه می رفتیم، سید ابراهیم اشاره به یک قصابی کرد و گفت: «ابوعلی! این قصابی رو می بینی! کباب گوشت شتر میده.» گفتم: «خب!» گفت: «خدا رحمت کنه حاج حسین بادپا رو. یه دفعه اومدیم اینجا، رفتیم نشستیم رو اون صندلی، کباب گوشت شتر خوردیم. الانم به یاد اون زمان بیا با هم بریم، به یاد حاج حسین کباب گوشت شتر بخوریم😋 .» رفتیم، نشستیم و سفارش دادیم، خیلی خوشمزه بود.
بعد از ناهار، سید گفت: «بریم سلمونی، یه اصلاح بکنیم.» همان حول و حوش یک آرایشگاه بود. رفتیم داخل. پسربچهای آنجا بود. به او گفتم: «می خوام موهامو اصلاح بکنم.» پسربچه که دست و پا شکسته فارسی حرف می زد، گفت: «اوستام نیستش.» گفتم: «خب! مگه تو بلد نیستی؟» گفت: «نه! من بلد نیستم. باید خود اوستام بیاد.» سید کمی عربی بلد بود و می توانستیم منظور هم را برسانیم. به او گفتم: «ما یه مقدار آرایشگری بلدیم. اگه اشکالی نداره از لوازمت استفاده کنیم، هزینه ش هم هر چی باشه می دیم.» گفت: «نه، اشکال نداره.»
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
#کتاب 📚
#قسمت_پنجاه_و_یک 1⃣5⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
سید می خواست موهایش را کوتاه کند. نشست روی صندلی. روپوش را انداختم. ماشین ریش تراشی را برداشتم، یک شانه ی درشت گذاشتم رویش و گفتم: «سید، آماده ای؟» گفت: «برو بسم الله.» سید موبایل را داد به پسربچه و گفت: «بیا چند تا عکسم از ما بگیر، معلوم شه اینم آرایشگره😜.» پسربچه با گوشی چند تا عکس گرفت.
بعد از اصلاح، با هم رفتیم زیارت. حرم خیلی خلوت بود. کنار ضریح که رسیدیم، سید نشست پایین پا، دست ها را برد توی شبکه ها، سرش را چسباند به مشبک های ضریح، چند دقیقهای خلوت کرد و اشک ریخت. آن روز حرم خیلی فاز داد. سید خیلی گریه می کرد. من طبق عادت گوشی رو درآوردم و از حالات مختلف اش عکس گرفتم. بعد که زیارتش تموم شد، آمد بلند شود، گفتم: «سید! سید!» تا نگاه کرد، دوباره از او عکس گرفتم.
به سید گفتم: «ما با هم توی حرم حضرت زینب عکس نداریم. بیا یه عکس با هم بگیریم.» بردن گوشی داخل حرم قدغن بود و من قاچاقی آورده بودم😏. یواشکی گوشی را دادم به یکی از زائرهای عرب زبان که چند تا عکس از ما بگیرد. به او فهماندیم: «ما که از طرف ضریح داریم میایم، تو عکس بگیر که هم ضریح بیفته، هم ما بیفتیم.» گفت: «باشه.» گوشی را گرفت و آماده عکس گرفتن شد. من و سید هم ژست گرفتیم. این قدر تابلو گوشی رو گرفت دستش که یکی از مأمورها ما را دید. من دیدم دارد به طرف ما می آید که گوشی را بگیرد. صورتمان رو به دوربین، به طرف مأمور بود. هر دو هم زمان دست ها را بالا بردیم و با اشاره به مأمور گفتیم: «یه دونه، فقط یه دونه عکس😅!» مأمور رسید و گوشی را گرفت. از او خواستیم عکس ها را پاک نکند. قبول کرد و گوشی را برگرداند. در عکسی که گرفته شد و یادگاری ماند، هر دو دست هایمان بالاست.😂
هنوز مسئولیت تبلیغات کل لشکر فاطمیون را داشتم. بالاخره بابت این که دائم با سیدابراهیم بودم، صدای شیخ محمد، مسئول فرهنگی لشکر، درآمد و گفت: «به اصطلاح من تو رو مسئول تبلیغات معرفی کردم، حالا که سیدابراهیم اومده، دیگه ما رو نمی شناسی؟» گفتم: «حاجی! تو خودت می دونی که من از اول با سیدابراهیم بودم. الانم من بی خیال تبلیغات نشدم. کاری رو که قبول کردم، انجام می دم، ولی اگه حمله ای برنامه ای چیزی باشه، خودت می دونی که سیدابراهیم رو ولش نمی کنم👊 .»
بعد از صحبت با سیدابراهیم، او گفت: «بیا پیش ما.» قرار شد با حفظ سمت، جانشین او در گردان شوم. از این طرف شیخ محمد گفت: «بابا! تو مسئول تبلیغات لشکری، میخوای بری بشی جانشین گردان😒؟!» گفتم: «آقا! خودت که می دونی، من در قید مسئولیت و این چیزا نیستم. از اول با سیدابراهیم بودم، تا آخرشم باهاش هستم! حتی اگه به من فرمانده تیپی رو پیشنهاد بکنن، می دونی که سیدابراهیم رو ول نمی کنم.»
محل استقرار بچههای فرهنگی، یک مسجد بود. با آمدن سیدابراهیم و نیروهایش از حما، آنها هم در همین مسجد مستقر شدند. فرهنگی یک ماشین داشت که با هماهنگی فرمانده لشکر، این ماشین (علاوه بر ماشین گردان) زیر پای من و سیدابراهیم بود☺️.
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
خدایا...
کوششم را در این ماه مورد سپاس،
و گناهانم را آمرزیده،
و عملم را پذیرفته،
و عیبم را پوشیده قرار ده.
ای شنواترین شنوایان...
#دعای_روز_بیستوششم_ماه_مبارک_رمضان
#سحر_بیستوششم شد دل من بیتاب است
بهترین جای جهان مرقد ثارالله است...
#کتاب 📚
#قسمت_پنجاه_و_دو 2⃣5⃣
#فصل_هشتم |عملیات تدمر|
|خود گفته های| #شهید_مرتضی_عطایی
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
ماه رمضان بود. با سیدابراهیم رفتیم مخابرات، باطری بی سیم بگیریم. وارد ساختمان فرماندهی شدیم. سفره افطار پهن بود. سیدابراهیم رفت باتری بگیرد. سردار «غفورپوش» فرمانده وقت «سپاه نصر» آنجا مهمان بود. بچهها گفتند: «ابوعلی، بیا بشین سر سفره.» گفتم: «بچه هامون هستن، باید برگردیم.» گفتند: «حالا بیا بشین.» هم چین تا نشستم سر سفره، چشمم خورد به «ابوجعفر»، مسئول اطلاعات سپاه نصر. تا آن موقع در منطقه ندیده بودمش. او در مشهد، فرمانده پایگاه بود. علاوه بر این، بچه محل هم بودیم.
به محض این که چشم در چشم شدیم، گفت: «به .... سلام، آقای عطایی!» گوش هایم قرمز شد. آنجا همه من را به اسم افغانستانی می شناختند. جواب سلام دادم. وقتی داشتیم روبوسی می کردیم، در گوشش گفتم: «حاجی! هیس! جون مادرت هیچی نگو!» گفت: «برای چی؟» گفتم: «بعدا برات میگم.» نشستیم سر سفره.
بعد از افطار، به او گفتم: «حاجی! من اینجا به اسم افغانستانی اومدم.» گفت: «راست می گی؟» گفتم: «آره به جان خودم.» گفت: «من قضیه رو حل می کنم.» چون روی من شناخت داشت، گفت: «میای پیش ما کار کنی، بذارمت مسئول اطلاعات تیپ؟» کمی من و من کردم و گفتم: «حاجی! من با سیدابراهیم صحبت کردم. شما دیگه خودت می دونی، با حاج حیدر صحبت کن.» او رفته بود با حاج حیدر صحبت کرده بود که: «ما ابوعلی رو برای اطلاعات لازم داریم.» از این طرف شیخ محمد راضی نمی شد و می گفت: «فقط ابوعلی واسه تبلیغات خوب کار می کنه.» موضع سیدابراهیم فرق می کرد. او گفت: «خودت می دونی.» به او گفتم: «سید! تو که می دونی من هر جا هم بشه، تو رو ول نمی کنم. ما از اول با هم بودیم.» در نهایت جور نشد بروم💕.
از محل استقرار ما تا ورودی شهر تدمر حدود ۲۰ کیلومتر فاصله بود. از آنجا یک جاده مستقیم می رفت تا تدمر. در حاشیه جاده، باغات و آب موتورهای زیادی بود که با فرار مردم و عدم آبیاری، رو به خشکی می رفت. طبق طرح عملیات قرار شد از سه محور پیش روی کنیم و خودمان را به حاشیه تدمر بچسبانیم. بعد در عملیاتی دیگر، شهر تدمر را آزاد کنیم. گستردگی و وسعت منطقه، باعث شد این عملیات با حضور فاطمیون، جیش السوری و حزبالله انجام شود. محور سمت راست جاده که بعد از دشت، کوهستانی می شد، بر عهده فاطمیون بود. محور وسط که به دلیل حضور داعش در باغ ها، بیشتر درگیری داشت با حزبالله و محور سمت چپ هم که کلا دشت بود با جیش السوری. هر سه محور باید به طور هم زمان آفند کرده و پیش روی را آغاز می کردند. اگر یک محور عقب یا جلو می رفت، احتمال دور خوردن بقیه بود😥.
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
🔴 ادامہ دارد ...
🔺منبع: کتاب #مرتضی_و_مصطفی
🔺انتشارات: یا زهرا
🔺مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزد آبادی
·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠·